نوبتی
لغتنامه دهخدا
نوبتی . [ ن َ / نُو ب َ ] (ص نسبی ، اِ) نوبه ای . که به نوبه و تناوب از کسی به دیگری رسد :
هین به ملک نوبتی شادی مکن
ای تو بسته ی ْ نوبت آزادی مکن .
|| نقاره چی . (برهان قاطع) (آنندراج ) (رشیدی ) (انجمن آرا). (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). نوبت زن . نوبت نواز.(آنندراج ) :
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را؟
|| خیمه ٔ بزرگ . (رشیدی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (انجمن آرا). خیمه ٔ بزرگی که آن را بارگاه نیز خوانند. (برهان قاطع) : نام بهرام گور بردند و آتش در نوبتی خاقان زدند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 81). چون [ طغرل ] به شهر برسیدنخست به در حرم ... آمد... و چون بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلف ها کرد و نثارها و نعمتهای فراوان فرستاد. (تاریخ سیستان ). لشکر گرد سراپرده صف کشیده بودند، پایگاه و خزانه بغارتیدند و حشمت برداشتند و در نوبتی شدند و مجدالملک را به ریش بیرون کشیدند. (راحةالصدور). لشکر قصد خیمه ٔ مجدالملک کردند، او بگریخت و در نوبتی سلطان آمد، خیل خانه ٔ او بغارتیدند. (راحةالصدور). ملاحده ٔ مخاذیل در نوبتی خلیفه شدند و درجه ٔ شهادت یافت . (راحة الصدور).
نوبتی بدعه راقهر تو برّد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین .
هر جا که عدل خیمه زند کوس دین بزن
کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است .
وین پنج نماز کاصل توبه ست
در نوبتی تو پنج نوبه ست .
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بربست .
برآمد نوبتی را سر بر افلاک
نهان شد چشم بد چون گنج در خاک .
|| خیمه ای که پاسبانان در آن به نوبت می بوده باشند. (از برهان قاطع). خیمه که پاسبانان در آن به نوبت پاس دارند. (فرهنگ خطی از مؤیداللغات ). خیمه که نوبتی در آن جای دارد. (یادداشت مؤلف ). || اسب جنیبت . (برهان قاطع) (رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). اسب کوتل . (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب جنیبت بود به نوبت دارند. (صحاح الفرس ). یدک . پالاد. (یادداشت مؤلف ) :
آورده چرخ بارگه شاه را نماز
بوسیده ماه نوبتی شاه را رکاب .
سبز خنگ سپهر پیوسته
نوبتی وار زیر خنگ تو باد.
جبرئیل از پی رکوب ورا
نوبتی بر در سرای آرد.
نوبتی ملک به زین اندر است
تا برود بر در طغرل تکین .
|| پاسبان . (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (جهانگیری ) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). پاس . (انجمن آرا) (آنندراج ). کشیکچی . قراول . (فرهنگ فارسی معین ). نوبتچی . (حاشیه ٔ برهان قاطع). نوبت . نوبت دار. پاسدار. نگهبان :
شاه ترکستان بر درگه فرخنده ٔ تو
گاه خود خسبد چون نوبتیان گاه پسر.
با وی کوکبه ای بود که کس چنان یاد نداشت ، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کسی نماند. (تاریخ بیهقی ص 125). نوبتی بسیار ازپیادگان به درگاه سرای نامزد شدند. (تاریخ بیهقی ص 401). و سرای ها ازآن ِ هر کسی بود که وی را مرتبه ای بود از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که به جایگاه وزیرو حاجب بزرگ رسیدندی . (تاریخ بیهقی ).
پاسبان و نوبتی بر بام و در
رای هند و خان چین بادا تو را.
به تشویش دهل رنجه مشو ای نوبتی امشب
که خفتن در بر یار است بیداران شبها را.
|| کشیک . که نوبت خدمت اوست . که به نوبت بر درگاه خدمت کند : گفت نباید آید و دبیر نوبتی باید فرستد. (تاریخ بیهقی ص 162). پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانه ٔ بوسهل رفت . (تاریخ بیهقی ص 330). حاجب نوبتی او را بر اشتری نشاند و با سوار و پیاده ٔ بسیار به قهندز بردند. (تاریخ بیهقی ). دروقت که این خبر رسید دبیر نوبتی خواجه ابونصر را آگاه کرد.(تاریخ بیهقی ص 492). چون آنجا برسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردند نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی ص 492). || (ق ) (از: نوبت + -ی ، پسوند نکره و وحدت ) باری . کَره ای . کرتی . دفعه ای . یکی . مره ای . (یادداشت مؤلف ). یک نوبت . نوبه ای . یک بار.
هین به ملک نوبتی شادی مکن
ای تو بسته ی ْ نوبت آزادی مکن .
|| نقاره چی . (برهان قاطع) (آنندراج ) (رشیدی ) (انجمن آرا). (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). نوبت زن . نوبت نواز.(آنندراج ) :
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را؟
|| خیمه ٔ بزرگ . (رشیدی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (انجمن آرا). خیمه ٔ بزرگی که آن را بارگاه نیز خوانند. (برهان قاطع) : نام بهرام گور بردند و آتش در نوبتی خاقان زدند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 81). چون [ طغرل ] به شهر برسیدنخست به در حرم ... آمد... و چون بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلف ها کرد و نثارها و نعمتهای فراوان فرستاد. (تاریخ سیستان ). لشکر گرد سراپرده صف کشیده بودند، پایگاه و خزانه بغارتیدند و حشمت برداشتند و در نوبتی شدند و مجدالملک را به ریش بیرون کشیدند. (راحةالصدور). لشکر قصد خیمه ٔ مجدالملک کردند، او بگریخت و در نوبتی سلطان آمد، خیل خانه ٔ او بغارتیدند. (راحةالصدور). ملاحده ٔ مخاذیل در نوبتی خلیفه شدند و درجه ٔ شهادت یافت . (راحة الصدور).
نوبتی بدعه راقهر تو برّد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین .
هر جا که عدل خیمه زند کوس دین بزن
کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است .
وین پنج نماز کاصل توبه ست
در نوبتی تو پنج نوبه ست .
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بربست .
برآمد نوبتی را سر بر افلاک
نهان شد چشم بد چون گنج در خاک .
|| خیمه ای که پاسبانان در آن به نوبت می بوده باشند. (از برهان قاطع). خیمه که پاسبانان در آن به نوبت پاس دارند. (فرهنگ خطی از مؤیداللغات ). خیمه که نوبتی در آن جای دارد. (یادداشت مؤلف ). || اسب جنیبت . (برهان قاطع) (رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). اسب کوتل . (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب جنیبت بود به نوبت دارند. (صحاح الفرس ). یدک . پالاد. (یادداشت مؤلف ) :
آورده چرخ بارگه شاه را نماز
بوسیده ماه نوبتی شاه را رکاب .
سبز خنگ سپهر پیوسته
نوبتی وار زیر خنگ تو باد.
جبرئیل از پی رکوب ورا
نوبتی بر در سرای آرد.
نوبتی ملک به زین اندر است
تا برود بر در طغرل تکین .
|| پاسبان . (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (جهانگیری ) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). پاس . (انجمن آرا) (آنندراج ). کشیکچی . قراول . (فرهنگ فارسی معین ). نوبتچی . (حاشیه ٔ برهان قاطع). نوبت . نوبت دار. پاسدار. نگهبان :
شاه ترکستان بر درگه فرخنده ٔ تو
گاه خود خسبد چون نوبتیان گاه پسر.
با وی کوکبه ای بود که کس چنان یاد نداشت ، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کسی نماند. (تاریخ بیهقی ص 125). نوبتی بسیار ازپیادگان به درگاه سرای نامزد شدند. (تاریخ بیهقی ص 401). و سرای ها ازآن ِ هر کسی بود که وی را مرتبه ای بود از نوبتیان و لشکریان تا آنگاه که به جایگاه وزیرو حاجب بزرگ رسیدندی . (تاریخ بیهقی ).
پاسبان و نوبتی بر بام و در
رای هند و خان چین بادا تو را.
به تشویش دهل رنجه مشو ای نوبتی امشب
که خفتن در بر یار است بیداران شبها را.
|| کشیک . که نوبت خدمت اوست . که به نوبت بر درگاه خدمت کند : گفت نباید آید و دبیر نوبتی باید فرستد. (تاریخ بیهقی ص 162). پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانه ٔ بوسهل رفت . (تاریخ بیهقی ص 330). حاجب نوبتی او را بر اشتری نشاند و با سوار و پیاده ٔ بسیار به قهندز بردند. (تاریخ بیهقی ). دروقت که این خبر رسید دبیر نوبتی خواجه ابونصر را آگاه کرد.(تاریخ بیهقی ص 492). چون آنجا برسیدم حاجب نوبتی را آگاه کردند نزدیک من آمد. (تاریخ بیهقی ص 492). || (ق ) (از: نوبت + -ی ، پسوند نکره و وحدت ) باری . کَره ای . کرتی . دفعه ای . یکی . مره ای . (یادداشت مؤلف ). یک نوبت . نوبه ای . یک بار.