نوا
لغتنامه دهخدا
نوا. [ ن َ ] (اِ) وسایل زندگی . آنچه زندگی رادرخور است . (سعید نفیسی ، تعلیقات تاریخ بیهقی ، از حاشیه ٔ برهان چ معین ). روزی . قوت . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنچه برای حیات باید، از خورش و پوشش و آلات و جز آن . (یادداشت مؤلف ). ساز و برگ زندگی . برگ معاش . ضروریات حیات . لوازم معاش :
نوا چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند.
بدان تا کسی را که بی خانه بود
نبودش نوا بخت بیگانه بود
خورش ساخت با جایگاه نشست ...
از کوشش تو شاه به هر جای هیبت است
وز بخشش تو میر به هر خانه ای نواست .
مرد را خدمت یک روزه ٔ آن بارخدای
گرچه مسرف بود و مفرط صدساله نواست .
ساز سفرم هست و نوای حضرم نیز
اسبان سبک سیر و ستوران گرانبار.
دلم نواست به مهر تو ای نوآئین بت
مگر به خیره دل تو اسیر برگ و نواست .
به نوا نیست هیچ کار مرا
تا دلم نزد زلف تو به نواست .
تا قیامت مرا نوا و نوال
تا قیامت تو را دعا و ثناست .
گفت ای مسکین غلط اینک از آنجا کرده ای
کآنهمه برگ و نوا دانی که آنجا ازکجاست .
سال نو است و قرص خور خوانچه ٔ ماهی افکند
وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی .
من مفلسم و نوا ندارم
مهمانی تو روا ندارم .
ز شیران بود روبهان را نوا
نخندد زمین تا نگرید هوا.
|| توشه . (برهان قاطع) (آنندراج ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). آذوقه ٔ راه . (برهان قاطع). آذوقه ٔ سفر. (ناظم الاطباء). خوراک . (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود : نزلاً من غفور رحیم ؛ مر شما را نوا به باشد از طعامها و شرابها از آن خدای که تایبان را آمرزنده است و بر مؤمنان رحیم است . (تفسیر کمبریج از فرهنگ فارسی معین ). || توانگری . (انجمن آرا) (جهانگیری ) (آنندراج ) (برهان قاطع) (اوبهی ) (ناظم الاطباء). کثرت مال . نیکوئی حال . رونق کار. (برهان قاطع). سامان و سرانجام . (انجمن آرا) (آنندراج ). رونق حال مردم . (صحاح الفرس ). جمعیت و سامان . (رشیدی ) (جهانگیری ) :
زبهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوائی .
چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود
گفت جود تو رسیدی به نوا بیش متاز.
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوائی .
تا بی نوا جهان به نوا گشت عندلیب
بر شادی از نوای جهان در نوا شده ست .
دست در شاخ دولت تو زنم
بی نوا تا مرا نوا باشد.
و منجیات نیز ده است ، پشیمانی بر گناه ... شکر بر نوا. (کیمیای سعادت ).
جان رابه فقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا.
اسیرم به بند خیالات و جان را
نوا می دهم وز نوا می گریزم .
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا.
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا فقری نوا آنجا رود.
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه .
|| سود. نفع. فایده . سودمندی . بهره . بهره مندی . (ناظم الاطباء). نصیب . بهر :
چو مار ار نهانم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوائی نبینم .
آن دگری گفت کز زکوة تن کرخ
هست نصاب جی و نوای صفاهان .
|| ساز کار. (اوبهی ) (از غیاث اللغات ). سامان و ساز کار. (یادداشت مؤلف ). ساز کار و شغل مردم . (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی ) :
کار گیتی را نوائی مانده نیست
روز راحت را بقائی مانده نیست .
گر هست نوای بی نوائیت
اینک من و راه آشنائیت .
مائیم و نوای بی نوائی
بسم اللَّه اگر حریف مائی .
طلب مکن ز لئیمان نوای عیش و طرب
که آن طرب به جفای طلب نمی ارزد.
|| نظم . ترتیب . (ناظم الاطباء). نظام . (از مهذب الاسماء) (از دستور اللغة). انتظام . ترتیب . (فهرست شاهنامه ٔ ولف ). روال . قرار. نظم و نسق . سامان : نظام الامور؛ نوای کارها. (مهذب الاسماء) :
کاندر جهان چو بهمن و جمشید صدهزار
زاد و بمرد و کارجهان هم بر آن نوا.
- بانوا ؛ به سامان . آراسته . بانظام :
ای شغل مهتران ز کمال تو بانسق
وی کار کهتران ز نوال تو بانوا.
|| آرایش . قانون . دستور. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || دستان مرغان و آوازهای ایشان . (صحاح الفرس ). آواز مرغ . (فرهنگ فارسی معین ) :
فغان از این غراب ِ بین و وای او
که در نوا فکندمان نوای او.
بر روی هوا گلیم گوشان بینی
دل ها ز نوای مرغ جوشان بینی .
گل سر پستان بنمود در آن پستان چیست
وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست ؟
نگوئی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگی دگر سان بال و پر دارد.
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بی نوا و فاخته با گونه گون نوا.
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوا و صفیری زند حزین .
نوای بلبل سرمست خوش بود لیکن
بدان زمان که بود بلبلیش هم آواز.
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را کرده تاراج .
مسلسل گشته بر گلهای حمری
نوای بلبل و آواز قمری .
|| پرده ٔ موسیقی عموماً. مقام . (فرهنگ فارسی معین ). لحن . (یادداشت مؤلف ) :
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیورخش و گه نوای ارجنه .
و رامشگر چون سرکیس رومی و باربد که اینهمه نواها نهاده است و دستانها. (مجمل التواریخ ).
یا سیدالبشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا.
به استادی نوائی کرد بر کار
کز او چنگ نکیسا شد نگونسار.
نوا گر نوای چکاوک بود
چو دشمن زند تیر ناوک بود.
چو صنعت به صانع تو را ره نمود
نوائی بر این پرده نتوان فزود.
|| پرده ای از دوازده پرده ٔ موسیقی . (صحاح الفرس ). مقامی است از دوازده مقام موسیقی . (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یکی از ادوار دوازده گانه ٔ ملایم و خوشایند موسیقی که معرف یک دستگاه نیز می باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || نغمه . آهنگ . آواز. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). هر نغمه را گویند. (جهانگیری ). سروده . (ناظم الاطباء). آوازی که از ذوات الاوتار برآرند با زخمه یا با کمان . (یادداشت مؤلف ) :
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
ما نوازنده ٔ مدح ملک خوب خصال .
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه .
نوای تو ای خوب ترک نوآئین
درآورد در کار من بی نوائی .
ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست و دستان .
نوای مطرب خوش زخمه و سرود غنج
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار.
گرچه نوا و لحن نبد باغ را هگرز
آن بی نوا و لحن کنون بانوا شده ست .
به چشم من خر خمخانه کمتر از خرکی است
که بر رباب نهند از پی سرود و نوا.
به باغ دل ار بلبل درد خواهی
به خاقانی آی و نوائی طلب کن .
در پرده ٔ عدم زن زخمه زبهر آنک
برداشته ست بعدِ فروداشت این نوا.
چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا.
که بیاعی در نه سرهنگی است
پسند نوا در هم آهنگی است .
من بی نوا را به آن یک نوا
گرامی کن و گرمترکن هوا.
ملک سرمست و ساقی جام دردست
نوای چنگ می شد شصت در شصت .
نواهائی که درخورد سریر است
صریر خامه و آواز تیر است .
|| مطلق آواز. (غیاث اللغات ) :
ز آئینه ٔ پیل و هندی درای
خروش و نوا رفته تا دور جای .
|| تغنی .آواز. (یادداشت مؤلف ) :
طاووس ملایک به نوا مدح تو خواند
اندر فنن سدره چو قمری و چو دراج .
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز ناله ٔ تو نوائی نیافتم .
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول و غزل قصه آغاز کن .
|| ناله . (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین ). ناله ، خواه از انسان باشد و یا مرغان . (ناظم الاطباء) :
فغان از این غراب ِ بین و وای او
که در نوا فکندمان نوای او.
اکنون ز مفلسی چه نوا چندین
بر درد مانده و غم مغبونی .
|| گروگان . رهن . (از برهان قاطع) (از جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). گرو. (اوبهی ) (ناظم الاطباء). کسی که او را به گرو به بر کسی بگذارند. (نفیسی ، تعلیقات بیهقی ). گروگان و رهینه و وثیقه از آدمی که نهند، چنانکه سلاطین مغلوب یا کوچک فرزندان و برادران خود را نزد سلاطین غالب یا بزرگ به نوا دادندی تا از وعده ها تخلف نورزند و نیز قصد سرکشی و طغیان نکنند. (یادداشت مؤلف ) :
اسیران و آنکس که بود از نوا
بیاراست مر هر یکی را سزا.
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد
کز آن پس نگیردکسی راه بد.
برِ من فرستی به رسم نوا
که باشد ز گفتار بر تو گوا.
ز هر شاهی و هر کشور خدائی
به درگاهش سپاهی یا نوائی .
به نوا نیست هیچ کار مرا
تا دلم نزد زلف او به نواست .
دلم نواست به مهر تو ای نوآئین بت
مگو به خیره دل تو اسیر برگ و نواست .
گفت شما با من عهد کنید و پنج کس رابه نوا پیش من بگذارید تا دانم که راست می گوئید. (اسکندرنامه ). شاه جواب داد که زنهار است تو را به خون و مال ، اما صد مرد را از خویشان تو به نوا پیش من بگذار. (اسکندرنامه ). پس دو کس به نوا پیش بگذاشتند ودیگران پیش دیوان رفتند. (اسکندرنامه ). و پسری را که ازآن ِ صیدقیا بود به نوا داشت و کور کرد، پس بکشت .(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 53). تا علی برادرش ... را پیش او فرستاد به نوا و طاعت داری نمود. (مجمل التواریخ ). ملک فرخ شاه در بدو جلوس بر تخت از جهت نفرت غز و وسیلت معرفتی که در حضرت خوارزم داشت چه پدر او را وقتی به نوا به حضرت خوارزم فرستاده بود. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ). و چند فرزند اتابک زنگی را که به رسم نوا در حضرت بودند... (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ). ابوالقاسم پسر خویش را ابوسهل به نوا به بکتوزون داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 162). پسری را به نوا فراگرفت تا از عهده ٔ قرار موافقه بیرون آید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 302). و جمعی را از خویشان و معارف و وجوه لشکر خویش به نوا بدهد... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 25). پسر را به نوا پیش اصفهبد فرستاد. (تاریخ طبرستان ). پسر را که نام آور نام بود به رسم نوا قبول کرد. (تاریخ طبرستان ). عاقبت الامر فرزندان را به رسم نوا بگرفت و بازگشت . (تاریخ طبرستان ). غنیمتی که داشت بر ایشان نثار کرد و پسر بهاءالملک را برسبیل نوا که او پسر من است نزدیک ایشان فرستاد. (جهانگشای جوینی ). و خود به جانب هرموز شد و خراج تمام بستد و دو شخص را به رسم نوا بگرفت و... همچنان به سرحد رفت و یکی از خویشان مبارز را به نوا بگرفت و به سرحد بردسیر فرستاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 52). || رهن و گرو، خواه در وام و قرض باشد یا در شرط کردن و گرو بستن . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || گرفتار و پای بندشده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسیر و محبوس و پای بند. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی و معنی پیش از آن شود. || بند و حبس ، نواخانه یعنی بندی خانه . (رشیدی ). گرفتاری . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی گروگان شود. || جامه ٔ رهن گذاشته شده (؟). (ناظم الاطباء). || بندی که بر پای می بندند(؟). (ناظم الاطباء). || پیشکشی را گویند که نزد سلاطین فرستند تا از تاخت و غارت ایمن باشند. (برهان قاطع) (جهانگیری ). جزیه و پیشکشی که به سلاطین فرستند تا از تاخت وتاز ایشان ایمن باشند. (انجمن آرا). پیشکش . نذرانه . (غیاث اللغات ) :
من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ
بدهید ارچه نه چندان به نوائید همه .
من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل .
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می فرستمت .
چون از این حرب که رفته ست به ما روی نهد
به نواها وبه پیروزی و شادی و ظفر.
|| نبیره . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نوه . (جهانگیری ) (انجمن آرا). فرزند. (برهان قاطع). فرزندزاده . (برهان قاطع)(جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || تقلید. ادا. رجوع به نوا درآوردن شود. || شکر. سپاس . (غیاث اللغات ) :
در آن مجلس خوشی راساز کردند
نوا بر میزبان آغاز کردند.
|| هر یک از اوراق قمار چون آس و گنجفه و غیره . (یادداشت مؤلف ). || سپاه و لشکر . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). سپاه و لشکر را نیز خوانند، آن نیز داخل [ معنی ] سامان و سرانجام است . (انجمن آرا). || مخفف نواة که به عربی تخم خرما را گویند. (غیاث اللغات ) :
یافت در خانه صاعی از خرما
دقل و خشک گشته تا به نوا.
|| دانه و خسته و خسته ٔ میوه ها. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || نام سازی است که نوازند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ساز خنیاگران است . (اوبهی ). || بزرگترین و بهترین هر چیز. (از برهان قاطع) (از رشیدی ) (از جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). معنی فرعی و مجازی دیگری از کلمه ٔ نوا به معنی گشادگی و فراخی است . (سعید نفیسی تعلیقات تاریخ بیهقی ). || شتالنگ و برجستن و فروجستن شاطران باشد. (برهان قاطع). رقص و برجستگی و فروجستگی و جست وخیز. (ناظم الاطباء). || نام آتش پرستی است . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || نامی است از نامهای مغولان . (برهان قاطع) (از جهانگیری ) (ناظم الاطباء). و به معنی بهترین و بزرگترین چیزی است و بدین مناسبت اسمی است از اسماء مغلان . (از رشیدی ) . نام طایفه ای از مغلان . (غیاث اللغات ). || نیک بختی . || خشنودی . || رنج . آزار. || نوک چیزی . || داستان . || جدائی . هجران . (ناظم الاطباء). جدائی . || آگاهی . (برهان قاطع). باخبری . || حزم . احتیاط. || بخت . طالع. || خط. نوشته . تحریر. || طوطی . (ناظم الاطباء).
- برگ و نوا :
ای دل به نوای جان چه باشی
بی برگ و نوا نوان چه باشی ؟
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان .
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وَاندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت .
- نوا برکشیدن ؛ نغمه سرائی کردن :
همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا
بلبل ز گلبن برکشد در کله ٔ دیبا نوا.
نوائی برکشید از سینه ٔ تنگ
به چنگی داد کاین درساز با چنگ .
- نوا برگرفتن ؛ نغمه سرائی کردن :
بی نوا گشت باغ مینارنگ
تا در او زاغ برگرفت نوا.
- نوا بستن :
مطربان پرده را نوا بستند
پرده داران به کار بنشستند.
- نوا دادن ؛ روزی دادن . پرورش دادن :
اسیرم به بند خیالات و جان را
نوا می دهم وز نوا می گریزم .
- نوا داشتن ؛ قوی حال بودن . بینوا و تهیدست نبودن . سامان زندگی داشتن :
او که چو گندم سر و پائی نداشت
بی زمی و سنگ نوائی نداشت .
- نوا درآوردن ؛تقلید کردن . در تداول ، نوای کسی را درآوردن ؛ ادای او را درآوردن . کار یا گفتار یا شکل او را والوچانیدن . (یادداشت مؤلف ).
- نوا راندن ؛ نغمه سرودن :
مرغی که نوای درد راند عشق است
پیکی که زبان غیب داند عشق است .
- نوا زدن ؛ نواختن . آهنگ زدن . نغمه پردازی کردن :
مطرب بی نوا نوا نزند
اندر آن مجلسی که نیست نوا.
چون مطربان زنندنوا تخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان .
کنون رفتم تو از من باش بدرود
همی زن این نوا گر نگسلد رود.
شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد و بعد از آن هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند. (نوروزنامه ).
زدم ز عشق رخش پیش از این هزار نوا
ز خار خطش کنون می زنم هزار آوخ .
مرغ خوش می زند نوای صبوح
بشنو از مرغ هین صلای صبوح .
دست جز این پرده به جائی مزن
خارج از این پرده نوائی مزن .
- || نالیدن . زاری کردن :
آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند
تا هر کسیش گوید کاین بی نوا زن است .
- نوا ساختن ؛ ساز کار فراهم کردن . بسیجیدن و تهیه دیدن . چاره ساختن . مقدمات و وسایل کار فراهم آوردن :
چنانچون بباید بسازی نوا
مگر بیژن از بند گردد رها.
- نوا ستدن ؛ گروگان گرفتن . وثیقه و رهینه از تن آدمی گرفتن :
از آن کارچون کار او شد روا
پس از باژ بستد ز ترکان نوا.
ایشان را قبول کرد و از همگان نوا ستد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 68). و ملک الروم را بگرفت ، پس آزاد کرد و باز جای نشاند بعدما کی خزاین او برداشت و نوا بستد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 94).
- نوا فرستادن ؛ گروگان دادن . تنی را به رسم گروگان نزد کسی فرستادن :
نوا گر فرستی به نزدیک اوی
بخندد دل و جان تاریک اوی .
فرستاد باید برِ او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا.
- نوا کردن :
- || بانوا کردن . توانگر ساختن :
از آن پس هر آنکس که بودش نیاز...
نهانش نوا کرد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکوئی در نهفت .
کسی کو ندارد بر و تخم و گاو
تو با او به تندی و زفتی مکاو
به خوبی نوا کن تو او را ز گنج
کس از نیستی تا نباشد به رنج .
- || نغمه سرائی کردن :
چو یافت برورق گل دو بیتی از سخنت
نشست بلبل خوش نغمه در نوا کردن .
- || تهیه دیدن . فراهم آوردن . چاره کردن :
مسافرند همه خلق و نیستند آگاه
که می نوای طعام و شراب باید کرد.
- || سازکردن :
مطربانی به نوا سازها کرده نوا
زآن یکی گفت مرا هیچ از این باده ذقوا.
- || گروگان کردن :
یکی را بجای وی اندرستان
نوا کن به زندانش اندر نشان .
- نوا گرداندن ؛لحن تغییر دادن . در تغنی یا نوازندگی راه و مقام تغییر دادن :
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو به شگفتی نواش .
- نوا گرفتن ؛ به سامان شدن . نظم و سامان و سرانجام پذیرفتن :
کسی را کجا پیشرو شد هوا
چنان دان که رایش نگیرد نوا.
کار عالم ز نو گرفت نوا
بر نفس ها گشاده گشت هوا.
- || پایبند شدن . (وحید، حاشیه ٔ ص 155 هفت پیکر).جای گرفتن . استقرار یافتن :
چون تنم در سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت .
- نوا یافتن ؛بانوا شدن . توانگر و قوی حال شدن . با مکنت و ثروت شدن . بهره مند شدن :
این نوا من تو چه گوئی ز کجا یافته ام
از عطایا که از این مجلس فرخنده برم .
مدح تو هرکه چو من گفت ز تو یافت نوا
ای که از جود تو باشند جهانی به نوال .
تو و یکتنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی .
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل یافت نوا.
نوا چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند.
بدان تا کسی را که بی خانه بود
نبودش نوا بخت بیگانه بود
خورش ساخت با جایگاه نشست ...
از کوشش تو شاه به هر جای هیبت است
وز بخشش تو میر به هر خانه ای نواست .
مرد را خدمت یک روزه ٔ آن بارخدای
گرچه مسرف بود و مفرط صدساله نواست .
ساز سفرم هست و نوای حضرم نیز
اسبان سبک سیر و ستوران گرانبار.
دلم نواست به مهر تو ای نوآئین بت
مگر به خیره دل تو اسیر برگ و نواست .
به نوا نیست هیچ کار مرا
تا دلم نزد زلف تو به نواست .
تا قیامت مرا نوا و نوال
تا قیامت تو را دعا و ثناست .
گفت ای مسکین غلط اینک از آنجا کرده ای
کآنهمه برگ و نوا دانی که آنجا ازکجاست .
سال نو است و قرص خور خوانچه ٔ ماهی افکند
وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی .
من مفلسم و نوا ندارم
مهمانی تو روا ندارم .
ز شیران بود روبهان را نوا
نخندد زمین تا نگرید هوا.
|| توشه . (برهان قاطع) (آنندراج ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). آذوقه ٔ راه . (برهان قاطع). آذوقه ٔ سفر. (ناظم الاطباء). خوراک . (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود : نزلاً من غفور رحیم ؛ مر شما را نوا به باشد از طعامها و شرابها از آن خدای که تایبان را آمرزنده است و بر مؤمنان رحیم است . (تفسیر کمبریج از فرهنگ فارسی معین ). || توانگری . (انجمن آرا) (جهانگیری ) (آنندراج ) (برهان قاطع) (اوبهی ) (ناظم الاطباء). کثرت مال . نیکوئی حال . رونق کار. (برهان قاطع). سامان و سرانجام . (انجمن آرا) (آنندراج ). رونق حال مردم . (صحاح الفرس ). جمعیت و سامان . (رشیدی ) (جهانگیری ) :
زبهر نوای کسان چیز بخشد
نترسد ز کم چیزی و بینوائی .
چون مرا بخت سوی خدمت تو راه نمود
گفت جود تو رسیدی به نوا بیش متاز.
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی
درمانده را نجاتی درویش را نوائی .
تا بی نوا جهان به نوا گشت عندلیب
بر شادی از نوای جهان در نوا شده ست .
دست در شاخ دولت تو زنم
بی نوا تا مرا نوا باشد.
و منجیات نیز ده است ، پشیمانی بر گناه ... شکر بر نوا. (کیمیای سعادت ).
جان رابه فقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا.
اسیرم به بند خیالات و جان را
نوا می دهم وز نوا می گریزم .
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا.
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا فقری نوا آنجا رود.
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه .
|| سود. نفع. فایده . سودمندی . بهره . بهره مندی . (ناظم الاطباء). نصیب . بهر :
چو مار ار نهانم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوائی نبینم .
آن دگری گفت کز زکوة تن کرخ
هست نصاب جی و نوای صفاهان .
|| ساز کار. (اوبهی ) (از غیاث اللغات ). سامان و ساز کار. (یادداشت مؤلف ). ساز کار و شغل مردم . (یادداشت مؤلف از فرهنگ اسدی ) :
کار گیتی را نوائی مانده نیست
روز راحت را بقائی مانده نیست .
گر هست نوای بی نوائیت
اینک من و راه آشنائیت .
مائیم و نوای بی نوائی
بسم اللَّه اگر حریف مائی .
طلب مکن ز لئیمان نوای عیش و طرب
که آن طرب به جفای طلب نمی ارزد.
|| نظم . ترتیب . (ناظم الاطباء). نظام . (از مهذب الاسماء) (از دستور اللغة). انتظام . ترتیب . (فهرست شاهنامه ٔ ولف ). روال . قرار. نظم و نسق . سامان : نظام الامور؛ نوای کارها. (مهذب الاسماء) :
کاندر جهان چو بهمن و جمشید صدهزار
زاد و بمرد و کارجهان هم بر آن نوا.
- بانوا ؛ به سامان . آراسته . بانظام :
ای شغل مهتران ز کمال تو بانسق
وی کار کهتران ز نوال تو بانوا.
|| آرایش . قانون . دستور. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || دستان مرغان و آوازهای ایشان . (صحاح الفرس ). آواز مرغ . (فرهنگ فارسی معین ) :
فغان از این غراب ِ بین و وای او
که در نوا فکندمان نوای او.
بر روی هوا گلیم گوشان بینی
دل ها ز نوای مرغ جوشان بینی .
گل سر پستان بنمود در آن پستان چیست
وین نواها به گل از بلبل پردستان چیست ؟
نگوئی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگی دگر سان بال و پر دارد.
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بی نوا و فاخته با گونه گون نوا.
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوا و صفیری زند حزین .
نوای بلبل سرمست خوش بود لیکن
بدان زمان که بود بلبلیش هم آواز.
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را کرده تاراج .
مسلسل گشته بر گلهای حمری
نوای بلبل و آواز قمری .
|| پرده ٔ موسیقی عموماً. مقام . (فرهنگ فارسی معین ). لحن . (یادداشت مؤلف ) :
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنج گاو
گه نوای دیورخش و گه نوای ارجنه .
و رامشگر چون سرکیس رومی و باربد که اینهمه نواها نهاده است و دستانها. (مجمل التواریخ ).
یا سیدالبشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا.
به استادی نوائی کرد بر کار
کز او چنگ نکیسا شد نگونسار.
نوا گر نوای چکاوک بود
چو دشمن زند تیر ناوک بود.
چو صنعت به صانع تو را ره نمود
نوائی بر این پرده نتوان فزود.
|| پرده ای از دوازده پرده ٔ موسیقی . (صحاح الفرس ). مقامی است از دوازده مقام موسیقی . (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یکی از ادوار دوازده گانه ٔ ملایم و خوشایند موسیقی که معرف یک دستگاه نیز می باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || نغمه . آهنگ . آواز. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). هر نغمه را گویند. (جهانگیری ). سروده . (ناظم الاطباء). آوازی که از ذوات الاوتار برآرند با زخمه یا با کمان . (یادداشت مؤلف ) :
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
ما نوازنده ٔ مدح ملک خوب خصال .
مطربان ساعت به ساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه .
نوای تو ای خوب ترک نوآئین
درآورد در کار من بی نوائی .
ثنای رودکی مانده ست و مدحت
نوای باربد مانده ست و دستان .
نوای مطرب خوش زخمه و سرود غنج
خروش عاشق سرگشته و عتاب نگار.
گرچه نوا و لحن نبد باغ را هگرز
آن بی نوا و لحن کنون بانوا شده ست .
به چشم من خر خمخانه کمتر از خرکی است
که بر رباب نهند از پی سرود و نوا.
به باغ دل ار بلبل درد خواهی
به خاقانی آی و نوائی طلب کن .
در پرده ٔ عدم زن زخمه زبهر آنک
برداشته ست بعدِ فروداشت این نوا.
چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا.
که بیاعی در نه سرهنگی است
پسند نوا در هم آهنگی است .
من بی نوا را به آن یک نوا
گرامی کن و گرمترکن هوا.
ملک سرمست و ساقی جام دردست
نوای چنگ می شد شصت در شصت .
نواهائی که درخورد سریر است
صریر خامه و آواز تیر است .
|| مطلق آواز. (غیاث اللغات ) :
ز آئینه ٔ پیل و هندی درای
خروش و نوا رفته تا دور جای .
|| تغنی .آواز. (یادداشت مؤلف ) :
طاووس ملایک به نوا مدح تو خواند
اندر فنن سدره چو قمری و چو دراج .
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز ناله ٔ تو نوائی نیافتم .
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول و غزل قصه آغاز کن .
|| ناله . (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین ). ناله ، خواه از انسان باشد و یا مرغان . (ناظم الاطباء) :
فغان از این غراب ِ بین و وای او
که در نوا فکندمان نوای او.
اکنون ز مفلسی چه نوا چندین
بر درد مانده و غم مغبونی .
|| گروگان . رهن . (از برهان قاطع) (از جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). گرو. (اوبهی ) (ناظم الاطباء). کسی که او را به گرو به بر کسی بگذارند. (نفیسی ، تعلیقات بیهقی ). گروگان و رهینه و وثیقه از آدمی که نهند، چنانکه سلاطین مغلوب یا کوچک فرزندان و برادران خود را نزد سلاطین غالب یا بزرگ به نوا دادندی تا از وعده ها تخلف نورزند و نیز قصد سرکشی و طغیان نکنند. (یادداشت مؤلف ) :
اسیران و آنکس که بود از نوا
بیاراست مر هر یکی را سزا.
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد
کز آن پس نگیردکسی راه بد.
برِ من فرستی به رسم نوا
که باشد ز گفتار بر تو گوا.
ز هر شاهی و هر کشور خدائی
به درگاهش سپاهی یا نوائی .
به نوا نیست هیچ کار مرا
تا دلم نزد زلف او به نواست .
دلم نواست به مهر تو ای نوآئین بت
مگو به خیره دل تو اسیر برگ و نواست .
گفت شما با من عهد کنید و پنج کس رابه نوا پیش من بگذارید تا دانم که راست می گوئید. (اسکندرنامه ). شاه جواب داد که زنهار است تو را به خون و مال ، اما صد مرد را از خویشان تو به نوا پیش من بگذار. (اسکندرنامه ). پس دو کس به نوا پیش بگذاشتند ودیگران پیش دیوان رفتند. (اسکندرنامه ). و پسری را که ازآن ِ صیدقیا بود به نوا داشت و کور کرد، پس بکشت .(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 53). تا علی برادرش ... را پیش او فرستاد به نوا و طاعت داری نمود. (مجمل التواریخ ). ملک فرخ شاه در بدو جلوس بر تخت از جهت نفرت غز و وسیلت معرفتی که در حضرت خوارزم داشت چه پدر او را وقتی به نوا به حضرت خوارزم فرستاده بود. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ). و چند فرزند اتابک زنگی را که به رسم نوا در حضرت بودند... (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ). ابوالقاسم پسر خویش را ابوسهل به نوا به بکتوزون داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 162). پسری را به نوا فراگرفت تا از عهده ٔ قرار موافقه بیرون آید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 302). و جمعی را از خویشان و معارف و وجوه لشکر خویش به نوا بدهد... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 25). پسر را به نوا پیش اصفهبد فرستاد. (تاریخ طبرستان ). پسر را که نام آور نام بود به رسم نوا قبول کرد. (تاریخ طبرستان ). عاقبت الامر فرزندان را به رسم نوا بگرفت و بازگشت . (تاریخ طبرستان ). غنیمتی که داشت بر ایشان نثار کرد و پسر بهاءالملک را برسبیل نوا که او پسر من است نزدیک ایشان فرستاد. (جهانگشای جوینی ). و خود به جانب هرموز شد و خراج تمام بستد و دو شخص را به رسم نوا بگرفت و... همچنان به سرحد رفت و یکی از خویشان مبارز را به نوا بگرفت و به سرحد بردسیر فرستاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 52). || رهن و گرو، خواه در وام و قرض باشد یا در شرط کردن و گرو بستن . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || گرفتار و پای بندشده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسیر و محبوس و پای بند. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی و معنی پیش از آن شود. || بند و حبس ، نواخانه یعنی بندی خانه . (رشیدی ). گرفتاری . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی گروگان شود. || جامه ٔ رهن گذاشته شده (؟). (ناظم الاطباء). || بندی که بر پای می بندند(؟). (ناظم الاطباء). || پیشکشی را گویند که نزد سلاطین فرستند تا از تاخت و غارت ایمن باشند. (برهان قاطع) (جهانگیری ). جزیه و پیشکشی که به سلاطین فرستند تا از تاخت وتاز ایشان ایمن باشند. (انجمن آرا). پیشکش . نذرانه . (غیاث اللغات ) :
من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ
بدهید ارچه نه چندان به نوائید همه .
من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل .
تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزیز خود به نوا می فرستمت .
چون از این حرب که رفته ست به ما روی نهد
به نواها وبه پیروزی و شادی و ظفر.
|| نبیره . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نوه . (جهانگیری ) (انجمن آرا). فرزند. (برهان قاطع). فرزندزاده . (برهان قاطع)(جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || تقلید. ادا. رجوع به نوا درآوردن شود. || شکر. سپاس . (غیاث اللغات ) :
در آن مجلس خوشی راساز کردند
نوا بر میزبان آغاز کردند.
|| هر یک از اوراق قمار چون آس و گنجفه و غیره . (یادداشت مؤلف ). || سپاه و لشکر . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). سپاه و لشکر را نیز خوانند، آن نیز داخل [ معنی ] سامان و سرانجام است . (انجمن آرا). || مخفف نواة که به عربی تخم خرما را گویند. (غیاث اللغات ) :
یافت در خانه صاعی از خرما
دقل و خشک گشته تا به نوا.
|| دانه و خسته و خسته ٔ میوه ها. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || نام سازی است که نوازند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). ساز خنیاگران است . (اوبهی ). || بزرگترین و بهترین هر چیز. (از برهان قاطع) (از رشیدی ) (از جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). معنی فرعی و مجازی دیگری از کلمه ٔ نوا به معنی گشادگی و فراخی است . (سعید نفیسی تعلیقات تاریخ بیهقی ). || شتالنگ و برجستن و فروجستن شاطران باشد. (برهان قاطع). رقص و برجستگی و فروجستگی و جست وخیز. (ناظم الاطباء). || نام آتش پرستی است . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || نامی است از نامهای مغولان . (برهان قاطع) (از جهانگیری ) (ناظم الاطباء). و به معنی بهترین و بزرگترین چیزی است و بدین مناسبت اسمی است از اسماء مغلان . (از رشیدی ) . نام طایفه ای از مغلان . (غیاث اللغات ). || نیک بختی . || خشنودی . || رنج . آزار. || نوک چیزی . || داستان . || جدائی . هجران . (ناظم الاطباء). جدائی . || آگاهی . (برهان قاطع). باخبری . || حزم . احتیاط. || بخت . طالع. || خط. نوشته . تحریر. || طوطی . (ناظم الاطباء).
- برگ و نوا :
ای دل به نوای جان چه باشی
بی برگ و نوا نوان چه باشی ؟
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان .
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وَاندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت .
- نوا برکشیدن ؛ نغمه سرائی کردن :
همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا
بلبل ز گلبن برکشد در کله ٔ دیبا نوا.
نوائی برکشید از سینه ٔ تنگ
به چنگی داد کاین درساز با چنگ .
- نوا برگرفتن ؛ نغمه سرائی کردن :
بی نوا گشت باغ مینارنگ
تا در او زاغ برگرفت نوا.
- نوا بستن :
مطربان پرده را نوا بستند
پرده داران به کار بنشستند.
- نوا دادن ؛ روزی دادن . پرورش دادن :
اسیرم به بند خیالات و جان را
نوا می دهم وز نوا می گریزم .
- نوا داشتن ؛ قوی حال بودن . بینوا و تهیدست نبودن . سامان زندگی داشتن :
او که چو گندم سر و پائی نداشت
بی زمی و سنگ نوائی نداشت .
- نوا درآوردن ؛تقلید کردن . در تداول ، نوای کسی را درآوردن ؛ ادای او را درآوردن . کار یا گفتار یا شکل او را والوچانیدن . (یادداشت مؤلف ).
- نوا راندن ؛ نغمه سرودن :
مرغی که نوای درد راند عشق است
پیکی که زبان غیب داند عشق است .
- نوا زدن ؛ نواختن . آهنگ زدن . نغمه پردازی کردن :
مطرب بی نوا نوا نزند
اندر آن مجلسی که نیست نوا.
چون مطربان زنندنوا تخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان .
کنون رفتم تو از من باش بدرود
همی زن این نوا گر نگسلد رود.
شراب خوردن و بزم نهادن آئین آورد و بعد از آن هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند. (نوروزنامه ).
زدم ز عشق رخش پیش از این هزار نوا
ز خار خطش کنون می زنم هزار آوخ .
مرغ خوش می زند نوای صبوح
بشنو از مرغ هین صلای صبوح .
دست جز این پرده به جائی مزن
خارج از این پرده نوائی مزن .
- || نالیدن . زاری کردن :
آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند
تا هر کسیش گوید کاین بی نوا زن است .
- نوا ساختن ؛ ساز کار فراهم کردن . بسیجیدن و تهیه دیدن . چاره ساختن . مقدمات و وسایل کار فراهم آوردن :
چنانچون بباید بسازی نوا
مگر بیژن از بند گردد رها.
- نوا ستدن ؛ گروگان گرفتن . وثیقه و رهینه از تن آدمی گرفتن :
از آن کارچون کار او شد روا
پس از باژ بستد ز ترکان نوا.
ایشان را قبول کرد و از همگان نوا ستد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 68). و ملک الروم را بگرفت ، پس آزاد کرد و باز جای نشاند بعدما کی خزاین او برداشت و نوا بستد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 94).
- نوا فرستادن ؛ گروگان دادن . تنی را به رسم گروگان نزد کسی فرستادن :
نوا گر فرستی به نزدیک اوی
بخندد دل و جان تاریک اوی .
فرستاد باید برِ او نوا
اگر بی گروگان ندارد روا.
- نوا کردن :
- || بانوا کردن . توانگر ساختن :
از آن پس هر آنکس که بودش نیاز...
نهانش نوا کرد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکوئی در نهفت .
کسی کو ندارد بر و تخم و گاو
تو با او به تندی و زفتی مکاو
به خوبی نوا کن تو او را ز گنج
کس از نیستی تا نباشد به رنج .
- || نغمه سرائی کردن :
چو یافت برورق گل دو بیتی از سخنت
نشست بلبل خوش نغمه در نوا کردن .
- || تهیه دیدن . فراهم آوردن . چاره کردن :
مسافرند همه خلق و نیستند آگاه
که می نوای طعام و شراب باید کرد.
- || سازکردن :
مطربانی به نوا سازها کرده نوا
زآن یکی گفت مرا هیچ از این باده ذقوا.
- || گروگان کردن :
یکی را بجای وی اندرستان
نوا کن به زندانش اندر نشان .
- نوا گرداندن ؛لحن تغییر دادن . در تغنی یا نوازندگی راه و مقام تغییر دادن :
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو به شگفتی نواش .
- نوا گرفتن ؛ به سامان شدن . نظم و سامان و سرانجام پذیرفتن :
کسی را کجا پیشرو شد هوا
چنان دان که رایش نگیرد نوا.
کار عالم ز نو گرفت نوا
بر نفس ها گشاده گشت هوا.
- || پایبند شدن . (وحید، حاشیه ٔ ص 155 هفت پیکر).جای گرفتن . استقرار یافتن :
چون تنم در سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت .
- نوا یافتن ؛بانوا شدن . توانگر و قوی حال شدن . با مکنت و ثروت شدن . بهره مند شدن :
این نوا من تو چه گوئی ز کجا یافته ام
از عطایا که از این مجلس فرخنده برم .
مدح تو هرکه چو من گفت ز تو یافت نوا
ای که از جود تو باشند جهانی به نوال .
تو و یکتنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی .
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل یافت نوا.