نوآیین
لغتنامه دهخدا
نوآیین . [ ن َ / نُو آ ] (ص مرکب ) زیبا. آراسته . (جهانگیری ) (رشیدی ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). به آئین . (فرهنگ فارسی معین ). نوآئین :
نوروز جهان چون بت نوآئین
از لاله همه کوه بسته آذین .
به پیشش بتان نوآئین به پای
تو گفتی بهشت است کاخ و سرای .
یک توده شارهای نگارین به ده درست
یک خانه بردگان نوآئین به ده درم .
نوای تو ای خوب ترک نوآئین
درآورد در کار من بینوائی .
فسانه گرچه باشد نغز و شیرین
به وزن و قافیه گردد نوآئین .
دگر دید شهری نوآئین به راه
کُهی نزد او سَرْش بر اوج ماه .
یکی جشن نوآئین کرده بُد شاه
که بُد درخورد آن دیهیم و آن گاه .
ز هر چهار نوآئین تر و بدیعتر است
نگار من که زمانه چو او ندید نگار.
مهربان داشتم نوآئینی
چینیی بلکه دردبرچینی .
ببینید کز هر دو پیکر کدام
نوآئین تر آید چو گردد تمام .
|| بدیع. (فرهنگ اسدی ص 379). شگفت . طرفه . (اوبهی ). آنکه به طرزی تازه جلوه گر شده باشد. (از رشیدی ). جالب توجه :
کمان را بیفکند و زوبین گرفت
به زوبین شکار نوآئین گرفت .
همی راند با رومیان نیکبخت
پی دیدن آن نوآئین درخت .
پیاده شد از اسب سالار نو
درخت نوآئین پر از بار نو.
شاخ است همه آتش زرین و همه شاخ
پر زرّ کشیده است و فراخ [ ؟ ] است و نوآئین .
همه عالم ز فتوح تو نگاری گشته ست
همچو آگنده به صد رنگ نوآیین سیرنگ .
گفتم به روز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نوآئین بری توان .
مرا نوآئین باغی است روی آن بت روی
که زآسمان چو دگر باغها نخواهد نم .
بدید آن درخت نوآئین به بار
چو باغی براز گونه گون میوه دار.
بسی هدیه های نوآئینْش داد
همیدون یکی گاو زرینْش داد.
وِامروز پاک باز ز من بربود
آن حله های خوب نوآئینم .
در حسرت آن عنبر و دیبای نوآئین
فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد.
مغنی بیار آن نوای غریب
نوآئین تر از ناله ٔ عندلیب .
|| نوپدیده آمده . (اوبهی ) (فرهنگ خطی )(برهان قاطع) (فرهنگ اسدی ) (ناظم الاطباء). جدید. تازه . مستحدث . نو. نوظهور :
نمانی دگرگون به هر گوشه ای
درفشی نوآئین و نو توشه ای .
ز کین نوآئین و کین کهن
مگر در جهان تازه گردد سخن .
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بیاید نوآئین یکی پیشگاه .
|| نوباوه . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || که شیوه ٔ تازه و بدیع دارد. که روش نو و تازه دارد. مبدع . مبتکر :
هرچه زیور بود نوروز نوآئین آن همه
برد بر گلهای باغ وراغ نوروزی به کار.
نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله .
سرودی گفت کوسان نوآئین
در او پوشیده حال ویس و رامین .
|| شایسته . پسندیده . مطلوب . خوب . مرغوب . به آئین :
گر نام نکوباید و کردار نوآئین
دارند بحمداللَّه و هستند سزاوار.
لاجرم سلطان امروز بدو شادتر است
هم بدین حال نوآئین و بدین بخت جوان .
نواگر شدند آن پریچهرگان
نوآئین بود ماه در مهرگان .
ای گرامی تر ز دانش وی نوآئین تر ز دین .
سراینده هر یک دگرگون سرود
سرودی نوآئین تر از صد درود.
|| بدعت . مبتدع . رسم بد. بی رسم . (یادداشت مؤلف ) :
دو کار است هر یک به نفرین و بد
گزاینده رسمی نوآئین و بد.
|| جوان :
نوآئین یکی شاه بنشاندند
سراسر بر او آفرین خواندند.
بتان را به شاه نوآئین نمود
که بودند چون گوهر نابسود.
روارو برآمد که بگشای راه
که آمد نوآئین گو تاج خواه .
|| نورسیده . تازه پا. که هنوز سروسامانی نیافته است :
جان شهربند طبع و خرد ده کیای تو
در خوان این غریب نوآئین چه مانده ای ؟
جان را به فقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا.
|| خوشبخت . بختیار :
بدو گفت رستم که ای پهلوان
نوآئین و نوساز و فرخ جوان .
دلم خواهد ولی بختم نسازد
نوآئین آنکه بخت او را نوازد.
نوآئین ترین شاه آفاق بود
نوازاده ٔ عیص اسحاق بود.
|| شخصی که آئین تازه و رسم نوی احداث کند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مبدع . (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب ) آراستگی و زینت خانه . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || نو آیین ؛ راه و روش تازه و بدیع. (انجمن آرا) (آنندراج ). رسم تازه . عادت نو. (ناظم الاطباء). آئین نو. || دین جدید. (فرهنگ فارسی معین ). آئین و مذهب تازه .
نوروز جهان چون بت نوآئین
از لاله همه کوه بسته آذین .
به پیشش بتان نوآئین به پای
تو گفتی بهشت است کاخ و سرای .
یک توده شارهای نگارین به ده درست
یک خانه بردگان نوآئین به ده درم .
نوای تو ای خوب ترک نوآئین
درآورد در کار من بینوائی .
فسانه گرچه باشد نغز و شیرین
به وزن و قافیه گردد نوآئین .
دگر دید شهری نوآئین به راه
کُهی نزد او سَرْش بر اوج ماه .
یکی جشن نوآئین کرده بُد شاه
که بُد درخورد آن دیهیم و آن گاه .
ز هر چهار نوآئین تر و بدیعتر است
نگار من که زمانه چو او ندید نگار.
مهربان داشتم نوآئینی
چینیی بلکه دردبرچینی .
ببینید کز هر دو پیکر کدام
نوآئین تر آید چو گردد تمام .
|| بدیع. (فرهنگ اسدی ص 379). شگفت . طرفه . (اوبهی ). آنکه به طرزی تازه جلوه گر شده باشد. (از رشیدی ). جالب توجه :
کمان را بیفکند و زوبین گرفت
به زوبین شکار نوآئین گرفت .
همی راند با رومیان نیکبخت
پی دیدن آن نوآئین درخت .
پیاده شد از اسب سالار نو
درخت نوآئین پر از بار نو.
شاخ است همه آتش زرین و همه شاخ
پر زرّ کشیده است و فراخ [ ؟ ] است و نوآئین .
همه عالم ز فتوح تو نگاری گشته ست
همچو آگنده به صد رنگ نوآیین سیرنگ .
گفتم به روز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نوآئین بری توان .
مرا نوآئین باغی است روی آن بت روی
که زآسمان چو دگر باغها نخواهد نم .
بدید آن درخت نوآئین به بار
چو باغی براز گونه گون میوه دار.
بسی هدیه های نوآئینْش داد
همیدون یکی گاو زرینْش داد.
وِامروز پاک باز ز من بربود
آن حله های خوب نوآئینم .
در حسرت آن عنبر و دیبای نوآئین
فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد.
مغنی بیار آن نوای غریب
نوآئین تر از ناله ٔ عندلیب .
|| نوپدیده آمده . (اوبهی ) (فرهنگ خطی )(برهان قاطع) (فرهنگ اسدی ) (ناظم الاطباء). جدید. تازه . مستحدث . نو. نوظهور :
نمانی دگرگون به هر گوشه ای
درفشی نوآئین و نو توشه ای .
ز کین نوآئین و کین کهن
مگر در جهان تازه گردد سخن .
سرانجام لشکر نماند نه شاه
بیاید نوآئین یکی پیشگاه .
|| نوباوه . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || که شیوه ٔ تازه و بدیع دارد. که روش نو و تازه دارد. مبدع . مبتکر :
هرچه زیور بود نوروز نوآئین آن همه
برد بر گلهای باغ وراغ نوروزی به کار.
نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله .
سرودی گفت کوسان نوآئین
در او پوشیده حال ویس و رامین .
|| شایسته . پسندیده . مطلوب . خوب . مرغوب . به آئین :
گر نام نکوباید و کردار نوآئین
دارند بحمداللَّه و هستند سزاوار.
لاجرم سلطان امروز بدو شادتر است
هم بدین حال نوآئین و بدین بخت جوان .
نواگر شدند آن پریچهرگان
نوآئین بود ماه در مهرگان .
ای گرامی تر ز دانش وی نوآئین تر ز دین .
سراینده هر یک دگرگون سرود
سرودی نوآئین تر از صد درود.
|| بدعت . مبتدع . رسم بد. بی رسم . (یادداشت مؤلف ) :
دو کار است هر یک به نفرین و بد
گزاینده رسمی نوآئین و بد.
|| جوان :
نوآئین یکی شاه بنشاندند
سراسر بر او آفرین خواندند.
بتان را به شاه نوآئین نمود
که بودند چون گوهر نابسود.
روارو برآمد که بگشای راه
که آمد نوآئین گو تاج خواه .
|| نورسیده . تازه پا. که هنوز سروسامانی نیافته است :
جان شهربند طبع و خرد ده کیای تو
در خوان این غریب نوآئین چه مانده ای ؟
جان را به فقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا.
|| خوشبخت . بختیار :
بدو گفت رستم که ای پهلوان
نوآئین و نوساز و فرخ جوان .
دلم خواهد ولی بختم نسازد
نوآئین آنکه بخت او را نوازد.
نوآئین ترین شاه آفاق بود
نوازاده ٔ عیص اسحاق بود.
|| شخصی که آئین تازه و رسم نوی احداث کند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). مبدع . (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب ) آراستگی و زینت خانه . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || نو آیین ؛ راه و روش تازه و بدیع. (انجمن آرا) (آنندراج ). رسم تازه . عادت نو. (ناظم الاطباء). آئین نو. || دین جدید. (فرهنگ فارسی معین ). آئین و مذهب تازه .