نهان
لغتنامه دهخدا
نهان . [ ن ِ / ن َ ] (ص ، اِ) پنهان . مخفی . مختفی . پوشیده . مستور. مقابل پیدا و ظاهر و آشکار :
بدو ماه گردان بدی در جهان
بد و نیک از وی نبودی نهان .
سراپای در زیر آهن نهان
ز چهرش نمودار فرّ مهان .
هر چند نهان ِ همه خلق ایزد داند
از خاطر تو نیست نهان هیچ نهانی .
راز نهان خویش جهان کرد آشکار
در منصب وزارت دستور شهریار.
ز چشم سرت گر نهان است چیزی
نماند ز چشم دل آن چیز پنهان .
مرد نهان زیر دل است و زبان
دیگر یکسر گل بر صورت است .
دانه مادام که درپرده ٔ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید.(کلیله و دمنه ).
ذهن تو به یک فکرت ناگاه بداند
وهمی که نهان باشد در پرده ٔ اسرار.
از دیده نهان درون وهمی
از وهم برون چرات جویم .
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه . (گلستان ).
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به .
|| ناپیدا. ناپدید. نامرئی . غیرمشهود :
ز زخمش همه خستگانیم و زار
نهان است خون لیک زخم آشکار.
جان و خرد از مرد جدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را.
|| منزوی . مختفی :
شنیدم که در خاک و خش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان .
|| غایب . (یادداشت مؤلف ). که حاضر و موجود نیست :
تو شب آیی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه .
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان .
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی .
اگر بدانی سیمرغ را همی مانم
که من نهانم و پیداست نام و اخبارم .
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین
ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آن چنان .
بگفت احوال ما برق جهان است
گهی پیدا و دیگر دم نهان است .
|| معنوی . روحانی . باطنی . مقابل صوری و ظاهری و مادی . (یادداشت مؤلف ) :
برهنه بدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان .
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر.
|| ذخیره . مدخر. نهفته . اندوخته :
پرستشگهی بس کنم زین جهان
سپارم ترا آنچه دارم نهان .
|| مضمر. مکنون . مدفون . مخفی . مستتر. (از یادداشتهای مؤلف ) :
و اندر دل آن بیضه ٔ کافور ریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهان است .
صاحب دلق و عصاچون خضر و چون کلیم
گنج روان زیر دلق ، مار نهان در عصا.
حبل اﷲ است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان .
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف ماه نهان چون گذاشتی .
ای آنکه هیچ جائی آرام جان ندیدی
رنج جهان کشیدی گنج نهان ندیدی .
اندرضمیر دلها گنج نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد.
هست گنجی نهان به هر کنجی
تو نیاری در این میان گنجی .
|| ناشناس . ناشناخته . گمنام :
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه درنماند نهان .
نهان نیست کردار او در جهان
میان کهان و میان مهان .
نهان نه ای ز بصیرت بسوی مرد خرد
اگر چه از بصر بی بصر نهان شده ای .
نهان اندر بدان نیکان چنانند
که خرما در میان خار بسیار.
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وز آن شیرین تر الحق داستان نیست .
|| نهانی . پنهانی . سری . خفیه . محرمانه : و امیر مودود نامه های نهان فرستادن گرفت . (تاریخ سیستان ).
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان ز بهر رضای خدا کنند.
|| جدا. دور : اگر خواهی ستوده تر مردمان باشی با آنکه خرد از او نهان باشد نهان خویش آشکارا مکن . (قابوسنامه ).
نیست چیزی از او نهان اصلا
خیر و شر نیست در جهان اصلا.
دل زنده شدی به بوی بویت
کان بوی ز دل نهان مبینام .
|| خفا. خلوت . سِر. مقابل علن :
تو دشمن تری کآوری بر زبان
که دشمن چنین گفت اندر نهان .
وزرا در نهانش گفتند که رای ملک را چه مزیت دیدی . (گلستان ).
سخنی در نهان نباید گفت
که به هر انجمن نشاید گفت .
|| قبر. (یادداشت مؤلف ) :
نماند جز از نام او در جهان
همه رنج با او شود در نهان .
|| پرده . (یادداشت مؤلف ) :
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان .
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچه ٔ زر زآسمان آمد برون .
|| عالم غیب .
- نهان و آشکارا ؛عالم غیب و شهادة. (یادداشت مؤلف ) :
از آن دادگر کو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید.
|| باطن . ضمیر. درون . سریرت . (یادداشت مؤلف ) :
مردمان هموار دانند آوری
کز نهان من توخود آگه تری .
همی پهلوان بودم اندر جهان
یکی بود با آشکارم نهان .
سَرِ نامه گفت آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان .
تفو باد بر این گزنده جهان
بتر ز آشکارا مر او را نهان .
هرچند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تونیست نهان هیچ نهانی .
ای به هر بابی دو دست تو سخی تر زآسمان
ای نهان تو به هر کاری نکوتر ز آشکار.
کسی کز نهانت نه آگه که چیست
ور آگه نداند بجز با تو زیست .
بحق آن خدائی که نیست جز او خدائی و اوست دانا بر آشکار و نهان . (تاریخ بیهقی ص 316).بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند... (تاریخ بیهقی ).
پیدات دیگر است و نهان دیگر
باطن چو خار و ظاهر خرمائی .
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیرتو عیان .
به آشکار بدم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من ز آشکار و پنهانم .
ور ندانی که در نهانش چیست
محتسب را درون خانه چه کار.
|| دل . قلب . اندرون . نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود :
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد.
همی خون من جویداندر جهان
نخستین ز من گشت خسته نهان .
بدو گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان .
نگر تانبندی دل اندر جهان
نباشی از او ایمن اندر نهان .
هرچند این قصیده گواهی است آشکار
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست .
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی .
- بدنهان ؛ بددل . بدنیت :
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان .
- خرم نهان ؛ خوشدل . شادمان :
از آن نامه شد شاد و خرم نهان
بر او تازه شد روزگار مهان .
|| معنی . باطن . (یادداشت مؤلف ). معنی ، مقابل صورت . نیز رجوع به نهان بین شود :
بجز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بودبا آشکارا نهان .
نبیند جز بدیشان چشم دانا
نهانی را به زیر آشکاری .
سوی قوی نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به سست و ضعیف آشکار من .
بر آشکار سخن کس چنان نشد واقف
که او شده ست به هر وقت بر نهان سخن .
چو پیدا و نهان دانستی آنگه
یقین می دان که نه این و نه آن است .
|| بطن . زهدان . (یادداشت مؤلف ) :
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تنی بی روان
نکشتم که فرزند بُد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان .
پری چهره را بچه بد درنهان
از آن خوب رخ شادمان شد جهان .
پدر بی گنه بود و من [ کی خسرو ] در نهان
چه رفت از گزند تو [ افراسیاب ] اندر جهان .
|| تو. بطن . اندرون . داخل :
صبح آتشی از نهان برآورد
راز دل آسمان برآورد.
تاج گهر آسمان برانداخت
زرین صدف از نهان برانداخت .
صبح وارم کآفتابی در نهان آورده ام
آفتابم کز دم عیسی نشان آورده ام .
|| راز. سر. (یادداشت مؤلف ) :
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان .
سروش خجسته شبی ناگهان
بکرد آشکارا به من بر نهان .
ز آمل کس آمد ز کارآگهان
همی فاش گشت آنچه بودی نهان .
چنین است آیین و رسم جهان
نخواهد گشادن به ما بر نهان .
همه هرکه بینی تو اندر جهان
دلی نیست اندر جهان بی نهان .
هرچند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تونیست نهان هیچ نهانی .
اگر خواهی ستوده تر مردمان باشی با آنکه خرد از او نهان باشد نهان خویش آشکارا مکن . (قابوسنامه ). چنانکه رسم شیفتگان باشد سر انبان راز و نهان پیش من گشادی . (تاریخ طبرستان ). || (ق ) محرمانه . در خفا. باطناً. نهانی . در نهان . خفیةً :
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان .
ز افسون سخن گفت روزی نهان
ز درگاه و از شهریار جهان .
وزین روی خراد برزین نهان
همی تاخت تا پیش شاه جهان .
بنزدیک شاپور بردی نهان
نگفتی سخن با کس اندر جهان .
فرمود تا عمرولیث را بکشتند نهان . (تاریخ سیستان ). بیامدم وبا خواجه بگفتم ، گفت یا بونصر رفته است و نهان رفته است . (تاریخ بیهقی ص 323). اگر بشکنم این بیعت را...یا بگردانم کاری را از کارهای آن نهان یا آشکارا...ایمان به قرآن نیاورده ام . (تاریخ بیهقی ص 318).
سخن نهان ز ستوران به ما رسید چو وحی
نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حرا.
نهان با شاه می گفت از بناگوش
که مولای تؤام هان حلقه درگوش .
در افعال خلق آشکارا شود
قضائی که آید نهان خلق را.
حلقه ٔ گوشت چو عیاران به حلق
زیر زلفت بین نهان آویخته .
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن .
یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه درگوش حکمت جهان .
- از نهان ؛ ز نهان . از درون . در خفا :
باز تسبیح آشکار افکنده ام
باز زنهار از نهان دربسته ام .
- || از دل :
دوستانی که وفاشان ز نهان داشته ام
چون درآیند ره از پیش حشر بگشایند.
- از نهان کسی ؛ به پنهان از او. (یادداشت مؤلف ) : و حکیمان او [ بلیناس ] را محلی ننهادندی که چیزی از نهان وی گویند. (مجمل التواریخ ).
- اندر نهان ؛ به نهانی . (یادداشت مؤلف ). نهانی :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ .
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدایی میان مردمان .
- || در پرده . محجوب . (یادداشت مؤلف ) :
چنین گفت موبد به شاه جهان
که آن گور دیوی بد اندر نهان .
- || در دل . (یادداشت مؤلف ). قلباً. باطناً. واقعاً :
گر ایدون که با شهریار جهان
همی آشتی جوئی اندر نهان .
چنین گفت پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان .
به آن وحشت و تعصب خلیفه زیاده میگشت اندر نهان . (تاریخ بیهقی ص 180).
نگر تا نبندی دل اندر جهان
نباشی از او ایمن اندر نهان .
همی گوید اندر نهان هر کسی
که آن این چنین است و این نیست چونان .
- نهان از (ز) ؛ در خفای از. (یادداشت مؤلف ). دور از چشم :
شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن .
خلوتی کن نهان زسایه ٔ خویش
تا کند سایه را نهان خلوت .
- نهان دل ؛ سویدای دل :
نهان دل آن دو مرد پلید
ز خورشید روشن تر آمد پدید.
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد.
آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آن کس که یافت آگهی از آشکار او.
- نهان آمدن ؛ پنهان شدن . مخفی گردیدن . (یادداشت مؤلف ) :
آفتابی بود با فر و شکوه
وقت شام آمد نهان در پشت کوه .
- نهان داشتن ؛ پوشیده داشتن . مخفی کردن . فاش نکردن . بروز ندادن . اظهار نکردن . کتمان . پوشیدن :
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن .
نهان داشت کاووس و با کس نگفت
همی داشت این راز را در نهفت .
بسی زآن بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند.
بنده نداند که نهان داشتن آنچه کرده آمده از بنده چرا بوده است . (تاریخ بیهقی ص 325). دو سه ماه این حدیث نهان داشتند چون بشنید جزعی نکرد. (تاریخ بیهقی ).
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است .
دادمت نشانی به سوی خانه ٔ حکمت
سرّ است نهان دارش از مرد سبکبار.
پردگیانی که جهان داشتند
راز تو در پرده نهان داشتند.
هزاران درد می باشد که می گویم نهان دارم
لبم بر هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن .
مصلحت در نهان داشتن آن چیست . (گلستان ).
اسرار نهان داشتن آیین کرام است .
- || مضمر و مدفون داشتن . مستتر داشتن . نگاه داشتن . حفاظت و نگهداری کردن :
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگوئی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
آهی از عشقت درون دل نهان می داشتم
چون برون شد بی من او راه دهن بر من گرفت .
- نهان دیدن ؛ دزدیده نظر کردن . (یادداشت مؤلف ) :
پری چهره را دید جم ناگهان
بدو گفت ماها چه بینی نهان
یکی گمره بخت برگشته ام
ز گم گشتن راه سرگشته ام .
- نهان رفتن ؛ ناشناس و با لباس مبدل رفتن . (یادداشت مؤلف ) :
به دل گفت از این پس کس اندرجهان
نبیند مرا رفته جائی نهان .
- نهان شدن ؛ ناپدید گشتن . پوشیده گشتن . فرورفتن :
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان .
نهان شد به گرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پران عقاب .
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
و آنها که کرده ایم یکایک عیان شود.
- || غیب شدن . رخ نهفتن . مخفی شدن :
ای بچّه ٔ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدت در این خانه نهان شو.
هر لحظه بشکلی بت عیار برآمد
از شرم چون تو آدمئی در میان خلق
انصاف میدهم که نهان میشود پری .
- || محو شدن . معدوم شدن . نابود و ناپدید شدن :
راست چو از آینه عکس خیال پری
گاه همی شد پدید گاه همی شد نهان .
چو روی علم نهان شد شکست پشت جهانی
طراق پشت شکستن ز هر که بود برآمد.
- || جدا شدن . فرار کردن :
به جهرم چو نزدیک شد پادشا
نهان شد از او مهرک بیونا.
- || نایاب شدن :
پرآمد ز شاهان جهان را قفیز
نهان شد زر و گشت پیدا پشیز.
- || فراموش گشتن :
بر ایشان ببخشود شاه جهان
گذشته شد اندر دل او نهان .
- || مکتوم ماندن :
چون که اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.
- نهان کردن ؛ پنهان کردن . مخفی کردن . جادادن چیزی را در جائی پنهان از چشم دیگران نهادن و نهفتن :
بر مرگ پدر گرچه پسر دارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ دوک .
به بار شتر در سلیح گوان
نهان کرد آن نامور پهلوان .
به دو منقار زمین چون بنشیند بکند
گوئی از سهم کند نامه نهان در سر راه .
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد.
- || پوشیدن . روی نهان کردن و رخ نهان کردن . غایب شدن . غیب شدن :
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب .
دانمت آستین چرا پیش جمال میبری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری .
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیرا که نه روئی است کز آن صبر توان کرد.
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد.
- || مکتوم داشتن . کتمان کردن . بروز ندادن . اظهار نکردن :
مگردان دروغ آنچه گوید سخن
وز آنچت بپرسد نهان زاو مکن .
نهان گر کند شاه نام و گهر
نماند نهان زیب شاهی و فر.
گر تو گوئی چون نهان کرد ایزد از ما راز خویش
من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید.
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان .
ازطبیب ار نهان کنی تو اصول
به نگردی بماندی معلول .
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان .
ولیکن چو پیدا شود راز مرد
به کوشش نشاید نهان بازکرد.
- || معدوم کردن . محو و نابود کردن . از بین بردن . نیز رجوع به معنی شماره ٔ 5 ذیل «نهان گردیدن » در سطور بعدی شود :
عشق تو آورد قیامت پدید
فتنه ٔ تو کرد سلامت نهان .
چو خواهی که نامت رود در جهان
مکن نام نیک بزرگان نهان .
- نهان گردیدن و نهان گشتن ؛ پنهان شدن . نهان شدن :
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز چشم دیده نهان گشت در بن پایاب .
درختی گشن سایه ور پیش آب
نهان گشته زو چشمه ٔ آفتاب .
- || مستور ماندن . مکتوم ماندن . پوشیده گشتن :
بدانید کز کردگارجهان
بدو نیک هرگز نگردد نهان .
- || فراموش گشتن :
بدو گفت بهرام کاندر جهان
شبانی ساسان نگردد نهان .
- || غایب شدن . غیب شدن . گم و ناپدید گشتن :
به گرگین چنین گفت باره بران
بدانجا که گشتند هر سه نهان .
- || معدوم شدن . ناپدید شدن . محو گشتن . از بین رفتن :
نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان .
خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب .
- || مدفون شدن . فرورفتن :
اگر به حرمت و قدر و به جاه کس ماندی
نهان نگشتی در خاک هیچ پیغمبر.
به نسبت و شرف ار در جهان کسی ماندی
به زیر خاک نگشتی نهان شبیر و شبر.
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان .
- نهان ماندن ؛ مکتوم ماندن . پنهان ماندن . مستور ماندن :
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان .
گفت همانا که در این همرهان
صورت این حال نماند نهان .
شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هرکه در عالم رسید آواز پنهانم .
گفتم که مگر نهان بماند
آنچ از غم تست بر دل من .
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها.
- || ناشناس ماندن :
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان .
|| (نف ، ق ) در حال نهادن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نهادن شود.
بدو ماه گردان بدی در جهان
بد و نیک از وی نبودی نهان .
سراپای در زیر آهن نهان
ز چهرش نمودار فرّ مهان .
هر چند نهان ِ همه خلق ایزد داند
از خاطر تو نیست نهان هیچ نهانی .
راز نهان خویش جهان کرد آشکار
در منصب وزارت دستور شهریار.
ز چشم سرت گر نهان است چیزی
نماند ز چشم دل آن چیز پنهان .
مرد نهان زیر دل است و زبان
دیگر یکسر گل بر صورت است .
دانه مادام که درپرده ٔ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید.(کلیله و دمنه ).
ذهن تو به یک فکرت ناگاه بداند
وهمی که نهان باشد در پرده ٔ اسرار.
از دیده نهان درون وهمی
از وهم برون چرات جویم .
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه . (گلستان ).
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به .
|| ناپیدا. ناپدید. نامرئی . غیرمشهود :
ز زخمش همه خستگانیم و زار
نهان است خون لیک زخم آشکار.
جان و خرد از مرد جدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را.
|| منزوی . مختفی :
شنیدم که در خاک و خش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان .
|| غایب . (یادداشت مؤلف ). که حاضر و موجود نیست :
تو شب آیی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه .
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان .
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی .
اگر بدانی سیمرغ را همی مانم
که من نهانم و پیداست نام و اخبارم .
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین
ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آن چنان .
بگفت احوال ما برق جهان است
گهی پیدا و دیگر دم نهان است .
|| معنوی . روحانی . باطنی . مقابل صوری و ظاهری و مادی . (یادداشت مؤلف ) :
برهنه بدی کآمدی در جهان
نبد با تو چیز آشکار و نهان .
چو هست قرب نهان گو مباش قرب عیان
که نیست قرب عیان را به نزد عقل خطر.
|| ذخیره . مدخر. نهفته . اندوخته :
پرستشگهی بس کنم زین جهان
سپارم ترا آنچه دارم نهان .
|| مضمر. مکنون . مدفون . مخفی . مستتر. (از یادداشتهای مؤلف ) :
و اندر دل آن بیضه ٔ کافور ریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهان است .
صاحب دلق و عصاچون خضر و چون کلیم
گنج روان زیر دلق ، مار نهان در عصا.
حبل اﷲ است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان .
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف ماه نهان چون گذاشتی .
ای آنکه هیچ جائی آرام جان ندیدی
رنج جهان کشیدی گنج نهان ندیدی .
اندرضمیر دلها گنج نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد.
هست گنجی نهان به هر کنجی
تو نیاری در این میان گنجی .
|| ناشناس . ناشناخته . گمنام :
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه درنماند نهان .
نهان نیست کردار او در جهان
میان کهان و میان مهان .
نهان نه ای ز بصیرت بسوی مرد خرد
اگر چه از بصر بی بصر نهان شده ای .
نهان اندر بدان نیکان چنانند
که خرما در میان خار بسیار.
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وز آن شیرین تر الحق داستان نیست .
|| نهانی . پنهانی . سری . خفیه . محرمانه : و امیر مودود نامه های نهان فرستادن گرفت . (تاریخ سیستان ).
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان ز بهر رضای خدا کنند.
|| جدا. دور : اگر خواهی ستوده تر مردمان باشی با آنکه خرد از او نهان باشد نهان خویش آشکارا مکن . (قابوسنامه ).
نیست چیزی از او نهان اصلا
خیر و شر نیست در جهان اصلا.
دل زنده شدی به بوی بویت
کان بوی ز دل نهان مبینام .
|| خفا. خلوت . سِر. مقابل علن :
تو دشمن تری کآوری بر زبان
که دشمن چنین گفت اندر نهان .
وزرا در نهانش گفتند که رای ملک را چه مزیت دیدی . (گلستان ).
سخنی در نهان نباید گفت
که به هر انجمن نشاید گفت .
|| قبر. (یادداشت مؤلف ) :
نماند جز از نام او در جهان
همه رنج با او شود در نهان .
|| پرده . (یادداشت مؤلف ) :
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان .
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچه ٔ زر زآسمان آمد برون .
|| عالم غیب .
- نهان و آشکارا ؛عالم غیب و شهادة. (یادداشت مؤلف ) :
از آن دادگر کو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید.
|| باطن . ضمیر. درون . سریرت . (یادداشت مؤلف ) :
مردمان هموار دانند آوری
کز نهان من توخود آگه تری .
همی پهلوان بودم اندر جهان
یکی بود با آشکارم نهان .
سَرِ نامه گفت آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان .
تفو باد بر این گزنده جهان
بتر ز آشکارا مر او را نهان .
هرچند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تونیست نهان هیچ نهانی .
ای به هر بابی دو دست تو سخی تر زآسمان
ای نهان تو به هر کاری نکوتر ز آشکار.
کسی کز نهانت نه آگه که چیست
ور آگه نداند بجز با تو زیست .
بحق آن خدائی که نیست جز او خدائی و اوست دانا بر آشکار و نهان . (تاریخ بیهقی ص 316).بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند... (تاریخ بیهقی ).
پیدات دیگر است و نهان دیگر
باطن چو خار و ظاهر خرمائی .
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیرتو عیان .
به آشکار بدم در نهان ز بد بترم
خدای داند و من ز آشکار و پنهانم .
ور ندانی که در نهانش چیست
محتسب را درون خانه چه کار.
|| دل . قلب . اندرون . نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود :
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد.
همی خون من جویداندر جهان
نخستین ز من گشت خسته نهان .
بدو گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان .
نگر تانبندی دل اندر جهان
نباشی از او ایمن اندر نهان .
هرچند این قصیده گواهی است آشکار
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست .
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی .
- بدنهان ؛ بددل . بدنیت :
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان .
- خرم نهان ؛ خوشدل . شادمان :
از آن نامه شد شاد و خرم نهان
بر او تازه شد روزگار مهان .
|| معنی . باطن . (یادداشت مؤلف ). معنی ، مقابل صورت . نیز رجوع به نهان بین شود :
بجز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بودبا آشکارا نهان .
نبیند جز بدیشان چشم دانا
نهانی را به زیر آشکاری .
سوی قوی نهان من از چشم دل نگر
غره مشو به سست و ضعیف آشکار من .
بر آشکار سخن کس چنان نشد واقف
که او شده ست به هر وقت بر نهان سخن .
چو پیدا و نهان دانستی آنگه
یقین می دان که نه این و نه آن است .
|| بطن . زهدان . (یادداشت مؤلف ) :
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تنی بی روان
نکشتم که فرزند بُد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان .
پری چهره را بچه بد درنهان
از آن خوب رخ شادمان شد جهان .
پدر بی گنه بود و من [ کی خسرو ] در نهان
چه رفت از گزند تو [ افراسیاب ] اندر جهان .
|| تو. بطن . اندرون . داخل :
صبح آتشی از نهان برآورد
راز دل آسمان برآورد.
تاج گهر آسمان برانداخت
زرین صدف از نهان برانداخت .
صبح وارم کآفتابی در نهان آورده ام
آفتابم کز دم عیسی نشان آورده ام .
|| راز. سر. (یادداشت مؤلف ) :
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان .
سروش خجسته شبی ناگهان
بکرد آشکارا به من بر نهان .
ز آمل کس آمد ز کارآگهان
همی فاش گشت آنچه بودی نهان .
چنین است آیین و رسم جهان
نخواهد گشادن به ما بر نهان .
همه هرکه بینی تو اندر جهان
دلی نیست اندر جهان بی نهان .
هرچند نهان همه خلق ایزد داند
از خاطر تونیست نهان هیچ نهانی .
اگر خواهی ستوده تر مردمان باشی با آنکه خرد از او نهان باشد نهان خویش آشکارا مکن . (قابوسنامه ). چنانکه رسم شیفتگان باشد سر انبان راز و نهان پیش من گشادی . (تاریخ طبرستان ). || (ق ) محرمانه . در خفا. باطناً. نهانی . در نهان . خفیةً :
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان .
ز افسون سخن گفت روزی نهان
ز درگاه و از شهریار جهان .
وزین روی خراد برزین نهان
همی تاخت تا پیش شاه جهان .
بنزدیک شاپور بردی نهان
نگفتی سخن با کس اندر جهان .
فرمود تا عمرولیث را بکشتند نهان . (تاریخ سیستان ). بیامدم وبا خواجه بگفتم ، گفت یا بونصر رفته است و نهان رفته است . (تاریخ بیهقی ص 323). اگر بشکنم این بیعت را...یا بگردانم کاری را از کارهای آن نهان یا آشکارا...ایمان به قرآن نیاورده ام . (تاریخ بیهقی ص 318).
سخن نهان ز ستوران به ما رسید چو وحی
نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حرا.
نهان با شاه می گفت از بناگوش
که مولای تؤام هان حلقه درگوش .
در افعال خلق آشکارا شود
قضائی که آید نهان خلق را.
حلقه ٔ گوشت چو عیاران به حلق
زیر زلفت بین نهان آویخته .
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن .
یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه درگوش حکمت جهان .
- از نهان ؛ ز نهان . از درون . در خفا :
باز تسبیح آشکار افکنده ام
باز زنهار از نهان دربسته ام .
- || از دل :
دوستانی که وفاشان ز نهان داشته ام
چون درآیند ره از پیش حشر بگشایند.
- از نهان کسی ؛ به پنهان از او. (یادداشت مؤلف ) : و حکیمان او [ بلیناس ] را محلی ننهادندی که چیزی از نهان وی گویند. (مجمل التواریخ ).
- اندر نهان ؛ به نهانی . (یادداشت مؤلف ). نهانی :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ .
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدایی میان مردمان .
- || در پرده . محجوب . (یادداشت مؤلف ) :
چنین گفت موبد به شاه جهان
که آن گور دیوی بد اندر نهان .
- || در دل . (یادداشت مؤلف ). قلباً. باطناً. واقعاً :
گر ایدون که با شهریار جهان
همی آشتی جوئی اندر نهان .
چنین گفت پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان .
به آن وحشت و تعصب خلیفه زیاده میگشت اندر نهان . (تاریخ بیهقی ص 180).
نگر تا نبندی دل اندر جهان
نباشی از او ایمن اندر نهان .
همی گوید اندر نهان هر کسی
که آن این چنین است و این نیست چونان .
- نهان از (ز) ؛ در خفای از. (یادداشت مؤلف ). دور از چشم :
شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن .
خلوتی کن نهان زسایه ٔ خویش
تا کند سایه را نهان خلوت .
- نهان دل ؛ سویدای دل :
نهان دل آن دو مرد پلید
ز خورشید روشن تر آمد پدید.
نهان دل خویش پیدا نکرد
همی بود پیچان و رخساره زرد.
آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آن کس که یافت آگهی از آشکار او.
- نهان آمدن ؛ پنهان شدن . مخفی گردیدن . (یادداشت مؤلف ) :
آفتابی بود با فر و شکوه
وقت شام آمد نهان در پشت کوه .
- نهان داشتن ؛ پوشیده داشتن . مخفی کردن . فاش نکردن . بروز ندادن . اظهار نکردن . کتمان . پوشیدن :
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن .
نهان داشت کاووس و با کس نگفت
همی داشت این راز را در نهفت .
بسی زآن بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند.
بنده نداند که نهان داشتن آنچه کرده آمده از بنده چرا بوده است . (تاریخ بیهقی ص 325). دو سه ماه این حدیث نهان داشتند چون بشنید جزعی نکرد. (تاریخ بیهقی ).
نیش نهان دارد در زیر نوش
سوسن خوشبویش چون سوزن است .
دادمت نشانی به سوی خانه ٔ حکمت
سرّ است نهان دارش از مرد سبکبار.
پردگیانی که جهان داشتند
راز تو در پرده نهان داشتند.
هزاران درد می باشد که می گویم نهان دارم
لبم بر هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن .
مصلحت در نهان داشتن آن چیست . (گلستان ).
اسرار نهان داشتن آیین کرام است .
- || مضمر و مدفون داشتن . مستتر داشتن . نگاه داشتن . حفاظت و نگهداری کردن :
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگوئی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد.
آهی از عشقت درون دل نهان می داشتم
چون برون شد بی من او راه دهن بر من گرفت .
- نهان دیدن ؛ دزدیده نظر کردن . (یادداشت مؤلف ) :
پری چهره را دید جم ناگهان
بدو گفت ماها چه بینی نهان
یکی گمره بخت برگشته ام
ز گم گشتن راه سرگشته ام .
- نهان رفتن ؛ ناشناس و با لباس مبدل رفتن . (یادداشت مؤلف ) :
به دل گفت از این پس کس اندرجهان
نبیند مرا رفته جائی نهان .
- نهان شدن ؛ ناپدید گشتن . پوشیده گشتن . فرورفتن :
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان .
نهان شد به گرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پران عقاب .
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
و آنها که کرده ایم یکایک عیان شود.
- || غیب شدن . رخ نهفتن . مخفی شدن :
ای بچّه ٔ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدت در این خانه نهان شو.
هر لحظه بشکلی بت عیار برآمد
از شرم چون تو آدمئی در میان خلق
انصاف میدهم که نهان میشود پری .
- || محو شدن . معدوم شدن . نابود و ناپدید شدن :
راست چو از آینه عکس خیال پری
گاه همی شد پدید گاه همی شد نهان .
چو روی علم نهان شد شکست پشت جهانی
طراق پشت شکستن ز هر که بود برآمد.
- || جدا شدن . فرار کردن :
به جهرم چو نزدیک شد پادشا
نهان شد از او مهرک بیونا.
- || نایاب شدن :
پرآمد ز شاهان جهان را قفیز
نهان شد زر و گشت پیدا پشیز.
- || فراموش گشتن :
بر ایشان ببخشود شاه جهان
گذشته شد اندر دل او نهان .
- || مکتوم ماندن :
چون که اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود.
- نهان کردن ؛ پنهان کردن . مخفی کردن . جادادن چیزی را در جائی پنهان از چشم دیگران نهادن و نهفتن :
بر مرگ پدر گرچه پسر دارد سوک
در خاک نهان کندش ماننده ٔ دوک .
به بار شتر در سلیح گوان
نهان کرد آن نامور پهلوان .
به دو منقار زمین چون بنشیند بکند
گوئی از سهم کند نامه نهان در سر راه .
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد.
- || پوشیدن . روی نهان کردن و رخ نهان کردن . غایب شدن . غیب شدن :
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب .
دانمت آستین چرا پیش جمال میبری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری .
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد
زیرا که نه روئی است کز آن صبر توان کرد.
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد.
- || مکتوم داشتن . کتمان کردن . بروز ندادن . اظهار نکردن :
مگردان دروغ آنچه گوید سخن
وز آنچت بپرسد نهان زاو مکن .
نهان گر کند شاه نام و گهر
نماند نهان زیب شاهی و فر.
گر تو گوئی چون نهان کرد ایزد از ما راز خویش
من چه گویم گویم از حکم خدا ایدون سزید.
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان .
ازطبیب ار نهان کنی تو اصول
به نگردی بماندی معلول .
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان .
ولیکن چو پیدا شود راز مرد
به کوشش نشاید نهان بازکرد.
- || معدوم کردن . محو و نابود کردن . از بین بردن . نیز رجوع به معنی شماره ٔ 5 ذیل «نهان گردیدن » در سطور بعدی شود :
عشق تو آورد قیامت پدید
فتنه ٔ تو کرد سلامت نهان .
چو خواهی که نامت رود در جهان
مکن نام نیک بزرگان نهان .
- نهان گردیدن و نهان گشتن ؛ پنهان شدن . نهان شدن :
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز چشم دیده نهان گشت در بن پایاب .
درختی گشن سایه ور پیش آب
نهان گشته زو چشمه ٔ آفتاب .
- || مستور ماندن . مکتوم ماندن . پوشیده گشتن :
بدانید کز کردگارجهان
بدو نیک هرگز نگردد نهان .
- || فراموش گشتن :
بدو گفت بهرام کاندر جهان
شبانی ساسان نگردد نهان .
- || غایب شدن . غیب شدن . گم و ناپدید گشتن :
به گرگین چنین گفت باره بران
بدانجا که گشتند هر سه نهان .
- || معدوم شدن . ناپدید شدن . محو گشتن . از بین رفتن :
نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان .
خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب .
- || مدفون شدن . فرورفتن :
اگر به حرمت و قدر و به جاه کس ماندی
نهان نگشتی در خاک هیچ پیغمبر.
به نسبت و شرف ار در جهان کسی ماندی
به زیر خاک نگشتی نهان شبیر و شبر.
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان .
- نهان ماندن ؛ مکتوم ماندن . پنهان ماندن . مستور ماندن :
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان .
گفت همانا که در این همرهان
صورت این حال نماند نهان .
شبان آهسته می نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هرکه در عالم رسید آواز پنهانم .
گفتم که مگر نهان بماند
آنچ از غم تست بر دل من .
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها.
- || ناشناس ماندن :
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان .
|| (نف ، ق ) در حال نهادن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نهادن شود.