نهاد
لغتنامه دهخدا
نهاد. [ ن ِ / ن َ ] (مص مرخم ، اِمص ) مصدر مرخم و اسم مصدر و ریشه ٔ فعل نهادن است . رجوع به نهادن شود. || گذاشت . گذاشتن . مقابل برداشتن . رجوع به نهادن شود : وچون بر سفره نشینند خاموش نباشند و ابتدا به نام خدا کنند و چیزی نکنند از نهاد و برداشت که اصحاب را از آن کراهتی باشد. (کشف المحجوب ). || ادا. پرداخت . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به نهادن شود : زنهار ای پسر که در نهاد زکوة و حج دل شک نداری . (قابوسنامه ) (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) سرشت . خلقت . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ).خلقت . (غیاث اللغات ). طینت . (برهان قاطع). آفرینش . (فرهنگ فارسی معین ). طویت . جبلت . گوهر. فطرت . خلقت . خمیره . ذات . خوی . طبع. طبیعت . (یادداشت مؤلف ). مزاج . (ناظم الاطباء). بنیه . ترکیب . (السامی ) :
چو مردم ندارد نهاد پلنگ
نگردد زمانه بر او تار و تنگ .
به خواری و زاری به ساری فتاد
ز اندیشه ٔ کژ و از بدنهاد.
همه رای تو برتری جستن است
نهاد تو همرنگ اهریمن است .
که دگرگون شدند و دیگر سان
به نهادو به خوی و گونه و رنگ .
هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد و هم بزرگی به پدر.
خدای ما نهاد ما چنین کرد
که زان را نیست چیزی خوشتر از مرد.
ستوده سیرت و پاکیزه طبعت
گزیده فعلت و نیکو نهادت .
ای ترا فر فریدون و نهاد جمشید
وی ترا سیرت کیخسرو و رای هوشنگ .
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است .
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرف است و از عدل ناب .
زر نهاد تو چون پاک شد به بوته ٔ خاک
نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا.
بیرون همه صفا و درون تیره
گوئی نهاد آینه سان دارند.
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی از مزاج دهر مجوی .
ای جمع کرده مبدع کن در نهاد تو
هم سیرت ملایک و هم صورت ملوک .
امیرناصرالدین از سر کرم و مکرمت که در نهاد پاک او مجبول بود بدان راضی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). از آنجاکه از... کرم نهاد آن پادشاه بود این دعوت را اجابت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 18).
در این چارطبع مخالف نهاد
که آب آمدو آتش و خاک و باد.
چنین آمده ست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را بیاد.
کم بُوَدشان رأفت و لطف و وداد
ز آنکه حیوانی است غالب بر نهاد.
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد.
یکی هاتف از غیب آواز داد
که ای نیکبخت مبارک نهاد.
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و نیکو نهاد.
اگر نفع کس در نهاد تو نیست
چنین جوهر و سنگ خارا یکی است .
|| باطن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضمیر. دل . (ناظم الاطباء). درون . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).سریرت . منش . (یادداشت مؤلف ) :
دلش زآن شبان اندکی برگشاد
که زیبامنش بود و زیرک نهاد.
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطرافروز.
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت .
سیرت بغی و عنادآن گروه در نهاد وی متمکن نشده است . (گلستان ). خست جبلی در نهادش متمکن گشت . (گلستان ).
برآسود درویش روشن نهاد
بگفت ایزدت روشنائی دهاد.
گر قدر خود بدانی قربت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه جوهری .
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درون خانه چه کار.
چون نهاد تو آسمانی شد
صورتت سربسر معانی شد.
- خروش از نهاد برآوردن و برآمدن ؛ فریاد از ته دل برآوردن یا برآمدن : و خروش از نهادش برآمد. (گلستان ).
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد.
- غبار از نهاد برآوردن ؛ کنایه از نابود کردن :
او چو آمد من کجا یابم قرار
که برآرد از نهاد من غبار.
- فریاد از نهاد برآمدن ؛ از تأثر شدید خروش ازته دل برآمدن :
فریاد برآید از نهادم
کآید ز نصیحت تو یادم .
صاحبدلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. (گلستان ).
- فریاد در نهاد افتادن (اوفتادن ) ؛ کنایه است از سخت آشفته حال شدن :
گر در خیال خلق پری وار بگذری
فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد.
- گرد از نهاد برآوردن ؛ کنایه از کشتن و نابود کردن :
نه رستم چو پایان روزی بخورد
شغاد از نهادش برآورد گرد.
|| اصل . ریشه . بیخ . وجود :
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر بصورت از شجر بودش نهاد.
|| رسم . (صحاح الفرس ) (فرهنگ اسدی )(اوبهی ) (برهان قاطع). آئین . (فرهنگ اسدی ) (اوبهی ).طریقه . روش . روش معین کرده شده . قاعده . قانون . (ناظم الاطباء). وتیره . (منتهی الارب ). شیوه . روال . شعار :
ز یک دست بستد به دیگربداد
جهان را چنین است ساز و نهاد.
جهان را چنین است ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
تن آسان نبوده ست بی رنج کس
نهاد زمانه بر این است و بس .
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بر این یک نهاد.
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان .
جمله بر این رسم و این نهاد همی باش
روز تو نوروز و روزگار تو چون فال .
از گشت روزگار مشو تنگدل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام .
وین چرخ چنین است بی خلاف
داند که چنین آمدش نهاد.
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره وسنت و شعار تو باد.
|| سنت . (یادداشت مؤلف ). قاعده :
زلیخا به آیین ورسم و نهاد
بدان میزبانی یکی داد داد.
گذشت و بود پیش از شما سنن ، نهادهای روزگار. (کشف الاسرار، از فرهنگ فارسی معین ).
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن .
|| قاعده ای که نبوده باشد نهند. (اوبهی ). رجوع به معنی قبلی شود.
|| مراسم . آیین . آداب :
چو داری نهادپرستش نگاه
ببخشم ترا آنچه کردی گناه .
نهاد سپه بردن و تاختن
بیاموز با صف کین ساختن .
|| قرار. مواضعه . (یادداشت مؤلف ) : اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب و سلاح و... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ص 75). || روش . عادت . رسم . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). طرز. (ناظم الاطباء). سیرت . صفت . خصلت . (ناظم الاطباء). رفتار. سلوک .راه و رسم . شیوه :
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان .
میرهمچون پدر آمد به سرشت و به نهاد
تخم چون نیک بود نیک پدید آید بر.
به نهاد و خوی و صورت به پدر ماند راست
پسر آن است پدر را که بماند به پدر.
به درگه چنین گفت پیش مهان
که این شه ندارد نهاد شهان .
ترا نیست خود پایه ٔ بندگان
نداری نهاد پرستندگان .
|| بنیان . اساس . ارکان . (یادداشت مؤلف ). بنیاد. (فرهنگ فارسی معین ) (غیاث اللغات ) :
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
خردمند گوید که بر عدل و داد
بود پادشاهی و دین را نهاد.
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهار است و آن خواجه چهار.
نهاد عالم ترکیب و چرخ و هفت اختر
شد آفریده به ترتیب از این چهار گهر.
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه ٔ دادیم و نهاد ستمیم .
لاخیردان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشی شناس برگ سپهر و نوای خاک .
|| ساخت . (یادداشت مؤلف ). بنا. بنیاد. (از ناظم الاطباء). تعبیه :
تا جز از بیست و چهارش نبود خانه ٔ نرد
همچو دوسی ودو خانه است نهاد شترنگ .
دل یوسف آسیمه شد زآن نهاد
به لاحول گفتن زبان برگشاد.
ولایت پارس پنج کورت است هر کورتی به پادشاهی کی نهاد آن کورت به آغاز کرده است بازخوانده اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 121).اگرچه در او [ شطرنج ] فواید بسیار است و مصالح بیشمار غرض کلی نهاد حرب است پیادگان را پیش داشت که پادشاه در میان باید به لشکر استوار. (راحةالصدور).
کرده چندین بنا به مصر و به شام
هر یکی در نهاد خویش تمام .
|| استقرار. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی قبلی شود. || بنائی که سازند.(اوبهی ). رجوع به معنی قبلی شود. || وضع.هیأت . (دانشنامه ٔ علائی ص 2). هیاءة. (صراح ) (منتهی الارب ). شکل . (ناظم الاطباء). وضع. حال . کیفیت . صورت :
خجسته فریدون ز مادربزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد.
نوز جوان است و کار فردا دارد
فردا دارد دگر نهاد و دگرگون .
آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات
هر زمان دیگر نهادی گیرد و دیگر شود.
آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان .
باد خزان روی به بستان نهاد
کرد جهان باز دگرگون نهاد.
جنبش که گرد خود بود نه از نهادی به نهادی نه از جای به جایی . (دانشنامه ٔ علائی ، از حاشیه ٔ برهان قاطع). همه ٔ انگارها و همه ٔ نهادها به آسانی بپذیرد [ آب ] و لکن نگاه ندارد و بدان نهاد نماند و منفعت هستی او اندر هرچیزی آن است که مادتها بزودی و به آسانی به هر نهادی که خواهند بتوان نهاد و فرمانبردار باشند اندر آن ... چنانکه چیزی خشک اگر چه نهادها دیر پذیرد دیر از نهادها بگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). شکل آماس عضله دراز باشد بر شکل نهاد آن عضله . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نخست تشریح اندامهای یکسان و گوهر آن و ترکیب اندامهای مرکب ... و شکل و نهاد هر یک شناخته باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها [ بعلت لقوه ] کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد. و اندامها بدین سبب اندرکشیده شود و از نهاد خویش بگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). معرفت احوال و اشکال ونهاد عالم کی باعث آن جز شرف نفس و کمال عقل نیست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 2). نهاد و شکل آن و سیر ملوک پیشینگان و عادات حشم و رعیت آن ... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 3). نهاد آن [ انطاکیه ] بر مثال عرصه ٔ شطرنج نهاده است . (مجمل التواریخ ). هم بر سان او نهاد انطاکیه بود. (مجمل التواریخ ). وصف نهاد ولایت و جویها را و عجایب ذکر کرده است . (مجمل التواریخ ). || قد و قامت . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || ترتیب . وضع. نسبت اجزا بیکدیگر. (یادداشت مؤلف ) : نهادشان مانند نهاد آن هفت روشن است که ایشان را به پارسی هفتورنگ خوانند. (التفهیم ). به وقت فروشدن او [ آفتاب ] عین هر سه حال باشد ولکن نهاد آن باشگونه . (التفهیم ). || ساخت . بافت . (یادداشت مؤلف ) :
به سی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی به دیگر نهاد .
|| سان . مانند. گون :
چو گلبن از گل آتش نهادعکس افکند
به شاخ او بر دُرّاج گشت وستاخوان .
آتش نهاد و خیره بود در میان آب
خورشیدرنگ و تیره از او روز جانور.
آتشکده شود دل سندان نهاد مرد
ز آن آبدار صفحه ٔ سندان گذار تیغ.
تا بینداختیم تیرنهاد از بر خویش
پشتم از فرقت ، خم داده کمان چاچ است .
خود چه باشد فلک آب رو بادنهاد
خودکه باشند در او اینهمه صاحب سفران .
جام فرعونی به کف گیرم پس موسی نهاد
هرچه فرعونی است در ما بیخش از بن برکنیم .
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس .
شعری به تیر قافیه گو اندرین ردیف
شعری نهاد مرتبه گیر اندرآسمان .
دلم باز طوطی نهاد آمده ست
که هندوستانش به یاد آمده ست .
امشب بر من زمانه شاد آورده ست
جوزافش و مشتری نهاد آورده ست .
|| موطن . (یادداشت مؤلف ). مقام . پایگاه . محط :
همان هفت کشور به شاهنشهی
نهاد بزرگی و تاج مهی .
بفرمود عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان ...
دگر بهره زو قم بد و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان .
دگر روز کیخسرو اندررسید
همی گلشن و کاخ وایوان بدید...
همی گفت هر کس که اینت نهاد
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد.
و در نعمت ها و نواخت های گونه گون و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی ). || قریحه . (یادداشت مؤلف ). || نقشه . نقش . نشان . علامت . نقش پا. || خاندان . اصل . نسب . نژاد. || دردی . || سرگین . || اسب جوان یا گاو جوان . || ترس . بیم . (ناظم الاطباء). رجوع به نهاز شود. || سرکش . وحشی . (ناظم الاطباء)؟
- از نهاد ؛ اصلاً. طبیعةً. طبعاً. از بیخ و بن . اساساً :
به دشمن برت مهربانی مباد
که دشمن درختی است تلخ از نهاد.
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.
پناه روان است دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد.
چند چو مار از نهاد باد و زبان زیستن
چند چو ماهی به شکل گنج درم داشتن .
- از این نهاد ؛ اینسان . از این گونه . بدین طرز و شکل . بدین وضع :
دهن فراخ کند باز و آنگهی گوید
که زین نهاد بود ساغر ز قوم و حمیم .
- بانهاد ؛ به آئین . به سامان :
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان بانهاد و سامان بود.
ای شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک زتو بانهاد.
- بدین نهاد ؛ بدان نهاد. بر این نهاد. بر آن نهاد. بدینسان . این چنین : اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است ... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ).
بدین نهاد که شوید جهان همی از کفر
نماند خواهد بومی ز بند کفر آزاد.
بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست
ز لفظ و معنی آن نقش دفتر آتش و آب .
حور را حرز و هیکل است آن خط
که نیابی بر آن نهاد و نمط.
تا به قیامت بر این نهاد و نسق باد
روز بر افزون به فر و رونق و زینه .
در او لطافت روح است و روح باقی از او
بر آن نهاد که باشد ز روح حفظ جسد.
وراست از وزرا برتری و از امرا
بر آن نهاد که سر راست بر همه اجزا.
- بر نهادِ ؛ به شکل ِ. به اندازه ٔ :
اگر دیدمرغی به تن خوب رنگ
بزرگیش هم بر نهاد کلنگ .
- || مانند. بسان :
از جاه بر مثال سپهراست سرفراز
وزحلم بر نهاد زمین است بردبار.
- یک نهاد ؛ یکدل . یک رای :
چو خسرو که دارد ز هرمز نژاد
ابا خسرو او یک دل و یک نهاد.
و سرهنگان و آزادگان سیستان همه یکدل و یک نهاد و تشویش از میان برخاست . (تاریخ سیستان ).
- || یکسان . یکنواخت . یکدست :
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد
راه از این جا گم شده ست ای عاقلان بر مانوی .
حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد
گاه یار تست و گه دشمن چو تیغ هندوی .
چو مردم ندارد نهاد پلنگ
نگردد زمانه بر او تار و تنگ .
به خواری و زاری به ساری فتاد
ز اندیشه ٔ کژ و از بدنهاد.
همه رای تو برتری جستن است
نهاد تو همرنگ اهریمن است .
که دگرگون شدند و دیگر سان
به نهادو به خوی و گونه و رنگ .
هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد و هم بزرگی به پدر.
خدای ما نهاد ما چنین کرد
که زان را نیست چیزی خوشتر از مرد.
ستوده سیرت و پاکیزه طبعت
گزیده فعلت و نیکو نهادت .
ای ترا فر فریدون و نهاد جمشید
وی ترا سیرت کیخسرو و رای هوشنگ .
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است .
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرف است و از عدل ناب .
زر نهاد تو چون پاک شد به بوته ٔ خاک
نه طوق و تاج شود چون ز بوته گشت جدا.
بیرون همه صفا و درون تیره
گوئی نهاد آینه سان دارند.
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی از مزاج دهر مجوی .
ای جمع کرده مبدع کن در نهاد تو
هم سیرت ملایک و هم صورت ملوک .
امیرناصرالدین از سر کرم و مکرمت که در نهاد پاک او مجبول بود بدان راضی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). از آنجاکه از... کرم نهاد آن پادشاه بود این دعوت را اجابت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 18).
در این چارطبع مخالف نهاد
که آب آمدو آتش و خاک و باد.
چنین آمده ست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را بیاد.
کم بُوَدشان رأفت و لطف و وداد
ز آنکه حیوانی است غالب بر نهاد.
به شهری در از شام غوغا فتاد
گرفتند پیری مبارک نهاد.
یکی هاتف از غیب آواز داد
که ای نیکبخت مبارک نهاد.
غلامش به دست کریمی فتاد
توانگر دل و دست و نیکو نهاد.
اگر نفع کس در نهاد تو نیست
چنین جوهر و سنگ خارا یکی است .
|| باطن . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ضمیر. دل . (ناظم الاطباء). درون . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).سریرت . منش . (یادداشت مؤلف ) :
دلش زآن شبان اندکی برگشاد
که زیبامنش بود و زیرک نهاد.
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطرافروز.
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت .
سیرت بغی و عنادآن گروه در نهاد وی متمکن نشده است . (گلستان ). خست جبلی در نهادش متمکن گشت . (گلستان ).
برآسود درویش روشن نهاد
بگفت ایزدت روشنائی دهاد.
گر قدر خود بدانی قربت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه جوهری .
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درون خانه چه کار.
چون نهاد تو آسمانی شد
صورتت سربسر معانی شد.
- خروش از نهاد برآوردن و برآمدن ؛ فریاد از ته دل برآوردن یا برآمدن : و خروش از نهادش برآمد. (گلستان ).
چو حاتم به آزادگی سر نهاد
جوان را برآمد خروش از نهاد.
- غبار از نهاد برآوردن ؛ کنایه از نابود کردن :
او چو آمد من کجا یابم قرار
که برآرد از نهاد من غبار.
- فریاد از نهاد برآمدن ؛ از تأثر شدید خروش ازته دل برآمدن :
فریاد برآید از نهادم
کآید ز نصیحت تو یادم .
صاحبدلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. (گلستان ).
- فریاد در نهاد افتادن (اوفتادن ) ؛ کنایه است از سخت آشفته حال شدن :
گر در خیال خلق پری وار بگذری
فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد.
- گرد از نهاد برآوردن ؛ کنایه از کشتن و نابود کردن :
نه رستم چو پایان روزی بخورد
شغاد از نهادش برآورد گرد.
|| اصل . ریشه . بیخ . وجود :
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر بصورت از شجر بودش نهاد.
|| رسم . (صحاح الفرس ) (فرهنگ اسدی )(اوبهی ) (برهان قاطع). آئین . (فرهنگ اسدی ) (اوبهی ).طریقه . روش . روش معین کرده شده . قاعده . قانون . (ناظم الاطباء). وتیره . (منتهی الارب ). شیوه . روال . شعار :
ز یک دست بستد به دیگربداد
جهان را چنین است ساز و نهاد.
جهان را چنین است ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
تن آسان نبوده ست بی رنج کس
نهاد زمانه بر این است و بس .
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بر این یک نهاد.
بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان .
جمله بر این رسم و این نهاد همی باش
روز تو نوروز و روزگار تو چون فال .
از گشت روزگار مشو تنگدل که چرخ
بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام .
وین چرخ چنین است بی خلاف
داند که چنین آمدش نهاد.
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره وسنت و شعار تو باد.
|| سنت . (یادداشت مؤلف ). قاعده :
زلیخا به آیین ورسم و نهاد
بدان میزبانی یکی داد داد.
گذشت و بود پیش از شما سنن ، نهادهای روزگار. (کشف الاسرار، از فرهنگ فارسی معین ).
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن .
|| قاعده ای که نبوده باشد نهند. (اوبهی ). رجوع به معنی قبلی شود.
|| مراسم . آیین . آداب :
چو داری نهادپرستش نگاه
ببخشم ترا آنچه کردی گناه .
نهاد سپه بردن و تاختن
بیاموز با صف کین ساختن .
|| قرار. مواضعه . (یادداشت مؤلف ) : اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنم آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب و سلاح و... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ص 75). || روش . عادت . رسم . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). طرز. (ناظم الاطباء). سیرت . صفت . خصلت . (ناظم الاطباء). رفتار. سلوک .راه و رسم . شیوه :
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان .
میرهمچون پدر آمد به سرشت و به نهاد
تخم چون نیک بود نیک پدید آید بر.
به نهاد و خوی و صورت به پدر ماند راست
پسر آن است پدر را که بماند به پدر.
به درگه چنین گفت پیش مهان
که این شه ندارد نهاد شهان .
ترا نیست خود پایه ٔ بندگان
نداری نهاد پرستندگان .
|| بنیان . اساس . ارکان . (یادداشت مؤلف ). بنیاد. (فرهنگ فارسی معین ) (غیاث اللغات ) :
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
خردمند گوید که بر عدل و داد
بود پادشاهی و دین را نهاد.
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهار است و آن خواجه چهار.
نهاد عالم ترکیب و چرخ و هفت اختر
شد آفریده به ترتیب از این چهار گهر.
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه ٔ دادیم و نهاد ستمیم .
لاخیردان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشی شناس برگ سپهر و نوای خاک .
|| ساخت . (یادداشت مؤلف ). بنا. بنیاد. (از ناظم الاطباء). تعبیه :
تا جز از بیست و چهارش نبود خانه ٔ نرد
همچو دوسی ودو خانه است نهاد شترنگ .
دل یوسف آسیمه شد زآن نهاد
به لاحول گفتن زبان برگشاد.
ولایت پارس پنج کورت است هر کورتی به پادشاهی کی نهاد آن کورت به آغاز کرده است بازخوانده اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 121).اگرچه در او [ شطرنج ] فواید بسیار است و مصالح بیشمار غرض کلی نهاد حرب است پیادگان را پیش داشت که پادشاه در میان باید به لشکر استوار. (راحةالصدور).
کرده چندین بنا به مصر و به شام
هر یکی در نهاد خویش تمام .
|| استقرار. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی قبلی شود. || بنائی که سازند.(اوبهی ). رجوع به معنی قبلی شود. || وضع.هیأت . (دانشنامه ٔ علائی ص 2). هیاءة. (صراح ) (منتهی الارب ). شکل . (ناظم الاطباء). وضع. حال . کیفیت . صورت :
خجسته فریدون ز مادربزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد.
نوز جوان است و کار فردا دارد
فردا دارد دگر نهاد و دگرگون .
آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات
هر زمان دیگر نهادی گیرد و دیگر شود.
آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان .
باد خزان روی به بستان نهاد
کرد جهان باز دگرگون نهاد.
جنبش که گرد خود بود نه از نهادی به نهادی نه از جای به جایی . (دانشنامه ٔ علائی ، از حاشیه ٔ برهان قاطع). همه ٔ انگارها و همه ٔ نهادها به آسانی بپذیرد [ آب ] و لکن نگاه ندارد و بدان نهاد نماند و منفعت هستی او اندر هرچیزی آن است که مادتها بزودی و به آسانی به هر نهادی که خواهند بتوان نهاد و فرمانبردار باشند اندر آن ... چنانکه چیزی خشک اگر چه نهادها دیر پذیرد دیر از نهادها بگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). شکل آماس عضله دراز باشد بر شکل نهاد آن عضله . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نخست تشریح اندامهای یکسان و گوهر آن و ترکیب اندامهای مرکب ... و شکل و نهاد هر یک شناخته باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چشم و ابرو و پوست پیشانی و لبها [ بعلت لقوه ] کوژ گردد و از نهاد طبیعی بگردد. و اندامها بدین سبب اندرکشیده شود و از نهاد خویش بگردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). معرفت احوال و اشکال ونهاد عالم کی باعث آن جز شرف نفس و کمال عقل نیست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 2). نهاد و شکل آن و سیر ملوک پیشینگان و عادات حشم و رعیت آن ... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 3). نهاد آن [ انطاکیه ] بر مثال عرصه ٔ شطرنج نهاده است . (مجمل التواریخ ). هم بر سان او نهاد انطاکیه بود. (مجمل التواریخ ). وصف نهاد ولایت و جویها را و عجایب ذکر کرده است . (مجمل التواریخ ). || قد و قامت . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || ترتیب . وضع. نسبت اجزا بیکدیگر. (یادداشت مؤلف ) : نهادشان مانند نهاد آن هفت روشن است که ایشان را به پارسی هفتورنگ خوانند. (التفهیم ). به وقت فروشدن او [ آفتاب ] عین هر سه حال باشد ولکن نهاد آن باشگونه . (التفهیم ). || ساخت . بافت . (یادداشت مؤلف ) :
به سی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی به دیگر نهاد .
|| سان . مانند. گون :
چو گلبن از گل آتش نهادعکس افکند
به شاخ او بر دُرّاج گشت وستاخوان .
آتش نهاد و خیره بود در میان آب
خورشیدرنگ و تیره از او روز جانور.
آتشکده شود دل سندان نهاد مرد
ز آن آبدار صفحه ٔ سندان گذار تیغ.
تا بینداختیم تیرنهاد از بر خویش
پشتم از فرقت ، خم داده کمان چاچ است .
خود چه باشد فلک آب رو بادنهاد
خودکه باشند در او اینهمه صاحب سفران .
جام فرعونی به کف گیرم پس موسی نهاد
هرچه فرعونی است در ما بیخش از بن برکنیم .
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس .
شعری به تیر قافیه گو اندرین ردیف
شعری نهاد مرتبه گیر اندرآسمان .
دلم باز طوطی نهاد آمده ست
که هندوستانش به یاد آمده ست .
امشب بر من زمانه شاد آورده ست
جوزافش و مشتری نهاد آورده ست .
|| موطن . (یادداشت مؤلف ). مقام . پایگاه . محط :
همان هفت کشور به شاهنشهی
نهاد بزرگی و تاج مهی .
بفرمود عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان ...
دگر بهره زو قم بد و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان .
دگر روز کیخسرو اندررسید
همی گلشن و کاخ وایوان بدید...
همی گفت هر کس که اینت نهاد
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد.
و در نعمت ها و نواخت های گونه گون و جاه و نهاد وی نگرد نه اندر آنچه حاسدان پیش وی نهند. (تاریخ بیهقی ). || قریحه . (یادداشت مؤلف ). || نقشه . نقش . نشان . علامت . نقش پا. || خاندان . اصل . نسب . نژاد. || دردی . || سرگین . || اسب جوان یا گاو جوان . || ترس . بیم . (ناظم الاطباء). رجوع به نهاز شود. || سرکش . وحشی . (ناظم الاطباء)؟
- از نهاد ؛ اصلاً. طبیعةً. طبعاً. از بیخ و بن . اساساً :
به دشمن برت مهربانی مباد
که دشمن درختی است تلخ از نهاد.
ولیکن چنین است چرخ از نهاد
زمانه نه بیداد داند نه داد.
پناه روان است دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد.
چند چو مار از نهاد باد و زبان زیستن
چند چو ماهی به شکل گنج درم داشتن .
- از این نهاد ؛ اینسان . از این گونه . بدین طرز و شکل . بدین وضع :
دهن فراخ کند باز و آنگهی گوید
که زین نهاد بود ساغر ز قوم و حمیم .
- بانهاد ؛ به آئین . به سامان :
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان بانهاد و سامان بود.
ای شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک زتو بانهاد.
- بدین نهاد ؛ بدان نهاد. بر این نهاد. بر آن نهاد. بدینسان . این چنین : اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است ... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ).
بدین نهاد که شوید جهان همی از کفر
نماند خواهد بومی ز بند کفر آزاد.
بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست
ز لفظ و معنی آن نقش دفتر آتش و آب .
حور را حرز و هیکل است آن خط
که نیابی بر آن نهاد و نمط.
تا به قیامت بر این نهاد و نسق باد
روز بر افزون به فر و رونق و زینه .
در او لطافت روح است و روح باقی از او
بر آن نهاد که باشد ز روح حفظ جسد.
وراست از وزرا برتری و از امرا
بر آن نهاد که سر راست بر همه اجزا.
- بر نهادِ ؛ به شکل ِ. به اندازه ٔ :
اگر دیدمرغی به تن خوب رنگ
بزرگیش هم بر نهاد کلنگ .
- || مانند. بسان :
از جاه بر مثال سپهراست سرفراز
وزحلم بر نهاد زمین است بردبار.
- یک نهاد ؛ یکدل . یک رای :
چو خسرو که دارد ز هرمز نژاد
ابا خسرو او یک دل و یک نهاد.
و سرهنگان و آزادگان سیستان همه یکدل و یک نهاد و تشویش از میان برخاست . (تاریخ سیستان ).
- || یکسان . یکنواخت . یکدست :
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد
راه از این جا گم شده ست ای عاقلان بر مانوی .
حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد
گاه یار تست و گه دشمن چو تیغ هندوی .