نمونش
لغتنامه دهخدا
نمونش . [ ن ُ ن ِ / ن ِ ن ِ ] (اِمص ) راهنمائی . (فرهنگ فارسی معین ). نمودن . دلالت کردن . نشان دادن . رجوع به نمون و نمودن شود :
گفت تا باشد از نمونش رای
گفتن از ما و ساختن ز خدای .
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست .
|| (اِ) نمودار.(فرهنگ فارسی معین ).
گفت تا باشد از نمونش رای
گفتن از ما و ساختن ز خدای .
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست .
|| (اِ) نمودار.(فرهنگ فارسی معین ).