نمودار
لغتنامه دهخدا
نمودار. [ ن ُ / ن ِ ] (نف ) نمایان . مرئی . (برهان قاطع). مشهود. (فرهنگ فارسی معین ). پیدا. ظاهر. آشکار. (انجمن آرا) پدیدار. هویدا. تابان . (ناظم الاطباء). چیزی که در نظر نماید. (از رشیدی ) :
نموداری که از مه تا به ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است .
در هرچه بنگرم تو نمودار بوده ای
ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای .
و نیز رجوع به نمودار شدن و نمودار کردن شود. || شاخص . برجسته . مشخص . نمایان : و این دولت تا قیامت ، سردار و نمودار دولت ها باد. (راحة الصدور). || معروف . مشهور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || نماینده . نشان دهنده . معلن . مظهر. (یادداشت مؤلف ) :
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد.
شجاعت را دل پاکش مثال است
سخاوت را کف رادش نمودار.
نمودار اکسیر پنهانیم
ببینید در صبح پیشانیم .
به تسلیم او چون مسلم شوی
نمودار سرّ دو عالم شوی .
|| (اِ) راهنما. سرمشق . (فرهنگ فارسی معین ). رهبر. (از انجمن آرا) : و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه ). آن را نمودار سیاست خواص و عوام ساخت . (کلیله و دمنه ). و شاوروهن ّ و خالفوهن ّ دستور اعتبار ونمودار اختبار باید ساخت . (سندبادنامه ص 112).
مددکارفکر شبانروز من
نمودار طبع نوآموز من .
|| نمایش . (ناظم الاطباء). || نقش و صورتی که پدید آرند. (یادداشت مؤلف ) :
جام جهان نمای دم توست و شاه را
اندر جهان نظر به نمودار جام توست .
|| دلیل . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). برهان . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). شاهد. حجت . (فرهنگ فارسی معین ). بیّنه . گواه . (یادداشت مؤلف ) :
نمودار گفتار من ، من بسم
بر این داستان عبرت هر کسم .
خدا را گرچه عبرت هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار.
و دلیلی از این روشن تر و نموداری از این معین تر تواند بود؟ (جهانگشای جوینی ). || نشان . علامت . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). نشانه . (فرهنگ فارسی معین ) : مرایاد می داد از آن خواب که به زمین داور دیده بود که جده ٔ تو نیکو تعبیر کرد و راست آمد و من خدمت کردم وگفتم این نموداری است از آن که خداوند دید. (تاریخ بیهقی ).
درایشان ز رحمت نمودار نه
کشندم همی تشنه و گرسنه .
ای خواجه ٔ فرزانه علی بن محمد
وی نائب عیسی به دو صدگونه نمودار.
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است .
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهانداریش در سر.
تعبیه ای را که در او کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست .
و مثال آن [ ذراع ] بر ستون مسجد اعظم منقش کردند و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است . (تاریخ قم ص 29). || نمونه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مقداری کم و جزئی از چیزی که دال بر بسیار و کلی باشد. (فرهنگ فارسی معین ). انموذج . (بحر الجواهر). نموده . نموذج . (یادداشت مؤلف ). مثال . شاهد :
صنع یزدان بزم و رزم تو مرا بنمود و گفت
کآن نمودار جنان است این نمودار سقر.
هست از دل و طبع او نموداری
خورشید به روشنی و تابانی .
این جهان زآن جهان نمودار است
لیکن آن زنده اینْت مردار است .
نمودند هر یک به گفتار خویش
نموداری از نقش پرکار خویش .
سفر کعبه نمودار ره آخرت است
گرچه رمز رهش از صورت دنیا شنوند.
اگر به ذکر جزئیات وقایع... اشتغال رود این سواد ده مجلد شود، و این صورت بر وجه نمودار ایراد افتاد. (بدایعالازمان ). و این قدر که یاد کردیم نمودار بسنده باشد. (بیان الادیان ). و گفتی آب آتش فشان او نموداری از حمیم است . (تاج المآثر). و بغداد را جهت نمودار گفتیم ، چه در ولایت خوارزم و ترکستان نیز بر آب جیحون بسیار بکارند. (فلاحت نامه ).
هر روز صد نقش ظفر گردون پدیدار آورد
تا شه کدامین خوش کند پیشش نمودار آورد.
حبذا بزم عشرت آهنگش
که نموداری از جنان باشد.
|| شبیه . (برهان قاطع). چیزی که شبیه باشد به چیزی . (از آنندراج ). مانند. (جهانگیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شبه . (ناظم الاطباء). مثال . (فرهنگ فارسی معین ) : پس شکر کن آن پادشاهی را که تو را بیافرید... و مملکتی داد به تو نمودار مملکت خویش . (کیمیای سعادت ).
ای نمودار سپهر لاجورد
گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد.
ملک تعالی از نسل اسراییل [ جد سلجوقیان ] سلیمانی را بفرستاد که ملک موروث او نمودار عهد نوشیروان است . (راحةالصدور). به هر حال اصفهان نمودار بهشت است . (راحةالصدور).
بر آهنگ آن ناله کآنجا شنید
نموداری آورد اینجا پدید.
تا از فاخرات ثیاب نسیج به کردار قبه ٔ خضرا و نمودار گنبد اعلی . (جهانگشای جوینی ).
- برنمودار ؛ شبیه . به سان :
برنمودار چرخ صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام .
|| نقشه . || کارنامه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || در نجوم ، طریق امتحان و تحقیق درجه ٔ طالع، مانند نمودار بطلمیوس و نمودار والیس . (فرهنگ فارسی معین ). طریقه ٔ به دست آوردن طالع تحقیقی مولود است با قواعدی چند بعد از تولد، و این قواعد را نمودارات گویند، و نمودارات بر چند گونه است : نمودارات هرمس ، نمودارات زرادشت ، نمودارات والیس و نمودارات بطلمیوس . (یادداشت مؤلف ). به اصطلاح منجمین آن است که چون از مولودی ، طالع وقت ولادت پنجمین معلوم شود و خواهند که آن را به نوعی معلوم کنند که اقرب به تحقیق بود برای آن حیلتی سازند و آن را نمودار نام باشد، و در این فرقه پنج نمودار مشهور است : نمودار برمس ، نمودار بطلمیوس ، نمودار هندیان ، نموداروالیس ، نمودار حکیم ماشأاﷲ مصری . (آنندراج ) :
من که خاقانیم نموداری
مختصر دیده ام ز طالع خویش .
اگر نارد نمودار خدائی
در اصطرلاب فکرت روشنائی .
نمودار والیس داناکجاست
بداند مگر کاین گزند از چه خاست .
در نمودار زیج و اصطرلاب
درکشیدی ز روی غیب نقاب .
نمودار گیتی گشائی تو راست
خلل خصم را مومیائی تو راست .
|| نمودار به جای گرافیک پذیرفته شده ، و آن خطی است که بالا و پائین رفتن مقدار متغیری را نمایش دهد و برای رسم آن دو محور عمود بر یکدیگر با صفحه ای شطرنجی اختیار می شود و تغییر مقدار را در خانه های آن کاغذ معین مینماید. (لغات فرهنگستان ). جدولی که صعود و نزول تعداد محصول و مصنوع و واردات و صادرات و غیره را با ترسیم خطوط نشان دهد. گرافیک . (فرهنگ فارسی معین ). || شکل یاخطی که از پیوستن مجموع نقاطی بر صفحه ٔ گرافیک پدیدآید. (لغات فرهنگستان ). منحنی .
نموداری که از مه تا به ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است .
در هرچه بنگرم تو نمودار بوده ای
ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای .
و نیز رجوع به نمودار شدن و نمودار کردن شود. || شاخص . برجسته . مشخص . نمایان : و این دولت تا قیامت ، سردار و نمودار دولت ها باد. (راحة الصدور). || معروف . مشهور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || نماینده . نشان دهنده . معلن . مظهر. (یادداشت مؤلف ) :
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد.
شجاعت را دل پاکش مثال است
سخاوت را کف رادش نمودار.
نمودار اکسیر پنهانیم
ببینید در صبح پیشانیم .
به تسلیم او چون مسلم شوی
نمودار سرّ دو عالم شوی .
|| (اِ) راهنما. سرمشق . (فرهنگ فارسی معین ). رهبر. (از انجمن آرا) : و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه ). آن را نمودار سیاست خواص و عوام ساخت . (کلیله و دمنه ). و شاوروهن ّ و خالفوهن ّ دستور اعتبار ونمودار اختبار باید ساخت . (سندبادنامه ص 112).
مددکارفکر شبانروز من
نمودار طبع نوآموز من .
|| نمایش . (ناظم الاطباء). || نقش و صورتی که پدید آرند. (یادداشت مؤلف ) :
جام جهان نمای دم توست و شاه را
اندر جهان نظر به نمودار جام توست .
|| دلیل . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). برهان . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). شاهد. حجت . (فرهنگ فارسی معین ). بیّنه . گواه . (یادداشت مؤلف ) :
نمودار گفتار من ، من بسم
بر این داستان عبرت هر کسم .
خدا را گرچه عبرت هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار.
و دلیلی از این روشن تر و نموداری از این معین تر تواند بود؟ (جهانگشای جوینی ). || نشان . علامت . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). نشانه . (فرهنگ فارسی معین ) : مرایاد می داد از آن خواب که به زمین داور دیده بود که جده ٔ تو نیکو تعبیر کرد و راست آمد و من خدمت کردم وگفتم این نموداری است از آن که خداوند دید. (تاریخ بیهقی ).
درایشان ز رحمت نمودار نه
کشندم همی تشنه و گرسنه .
ای خواجه ٔ فرزانه علی بن محمد
وی نائب عیسی به دو صدگونه نمودار.
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است .
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهانداریش در سر.
تعبیه ای را که در او کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست .
و مثال آن [ ذراع ] بر ستون مسجد اعظم منقش کردند و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است . (تاریخ قم ص 29). || نمونه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مقداری کم و جزئی از چیزی که دال بر بسیار و کلی باشد. (فرهنگ فارسی معین ). انموذج . (بحر الجواهر). نموده . نموذج . (یادداشت مؤلف ). مثال . شاهد :
صنع یزدان بزم و رزم تو مرا بنمود و گفت
کآن نمودار جنان است این نمودار سقر.
هست از دل و طبع او نموداری
خورشید به روشنی و تابانی .
این جهان زآن جهان نمودار است
لیکن آن زنده اینْت مردار است .
نمودند هر یک به گفتار خویش
نموداری از نقش پرکار خویش .
سفر کعبه نمودار ره آخرت است
گرچه رمز رهش از صورت دنیا شنوند.
اگر به ذکر جزئیات وقایع... اشتغال رود این سواد ده مجلد شود، و این صورت بر وجه نمودار ایراد افتاد. (بدایعالازمان ). و این قدر که یاد کردیم نمودار بسنده باشد. (بیان الادیان ). و گفتی آب آتش فشان او نموداری از حمیم است . (تاج المآثر). و بغداد را جهت نمودار گفتیم ، چه در ولایت خوارزم و ترکستان نیز بر آب جیحون بسیار بکارند. (فلاحت نامه ).
هر روز صد نقش ظفر گردون پدیدار آورد
تا شه کدامین خوش کند پیشش نمودار آورد.
حبذا بزم عشرت آهنگش
که نموداری از جنان باشد.
|| شبیه . (برهان قاطع). چیزی که شبیه باشد به چیزی . (از آنندراج ). مانند. (جهانگیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شبه . (ناظم الاطباء). مثال . (فرهنگ فارسی معین ) : پس شکر کن آن پادشاهی را که تو را بیافرید... و مملکتی داد به تو نمودار مملکت خویش . (کیمیای سعادت ).
ای نمودار سپهر لاجورد
گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد.
ملک تعالی از نسل اسراییل [ جد سلجوقیان ] سلیمانی را بفرستاد که ملک موروث او نمودار عهد نوشیروان است . (راحةالصدور). به هر حال اصفهان نمودار بهشت است . (راحةالصدور).
بر آهنگ آن ناله کآنجا شنید
نموداری آورد اینجا پدید.
تا از فاخرات ثیاب نسیج به کردار قبه ٔ خضرا و نمودار گنبد اعلی . (جهانگشای جوینی ).
- برنمودار ؛ شبیه . به سان :
برنمودار چرخ صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام .
|| نقشه . || کارنامه . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || در نجوم ، طریق امتحان و تحقیق درجه ٔ طالع، مانند نمودار بطلمیوس و نمودار والیس . (فرهنگ فارسی معین ). طریقه ٔ به دست آوردن طالع تحقیقی مولود است با قواعدی چند بعد از تولد، و این قواعد را نمودارات گویند، و نمودارات بر چند گونه است : نمودارات هرمس ، نمودارات زرادشت ، نمودارات والیس و نمودارات بطلمیوس . (یادداشت مؤلف ). به اصطلاح منجمین آن است که چون از مولودی ، طالع وقت ولادت پنجمین معلوم شود و خواهند که آن را به نوعی معلوم کنند که اقرب به تحقیق بود برای آن حیلتی سازند و آن را نمودار نام باشد، و در این فرقه پنج نمودار مشهور است : نمودار برمس ، نمودار بطلمیوس ، نمودار هندیان ، نموداروالیس ، نمودار حکیم ماشأاﷲ مصری . (آنندراج ) :
من که خاقانیم نموداری
مختصر دیده ام ز طالع خویش .
اگر نارد نمودار خدائی
در اصطرلاب فکرت روشنائی .
نمودار والیس داناکجاست
بداند مگر کاین گزند از چه خاست .
در نمودار زیج و اصطرلاب
درکشیدی ز روی غیب نقاب .
نمودار گیتی گشائی تو راست
خلل خصم را مومیائی تو راست .
|| نمودار به جای گرافیک پذیرفته شده ، و آن خطی است که بالا و پائین رفتن مقدار متغیری را نمایش دهد و برای رسم آن دو محور عمود بر یکدیگر با صفحه ای شطرنجی اختیار می شود و تغییر مقدار را در خانه های آن کاغذ معین مینماید. (لغات فرهنگستان ). جدولی که صعود و نزول تعداد محصول و مصنوع و واردات و صادرات و غیره را با ترسیم خطوط نشان دهد. گرافیک . (فرهنگ فارسی معین ). || شکل یاخطی که از پیوستن مجموع نقاطی بر صفحه ٔ گرافیک پدیدآید. (لغات فرهنگستان ). منحنی .