نقطه
لغتنامه دهخدا
نقطه . [ ن ُ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) هولک . (لغت نامه ٔ اسدی ). نقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال . لکه . تیل . داغ . (ناظم الاطباء). کله . دنگ . چیزی قابل اشاره ٔ حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. (یادداشت مؤلف ) :
یک نقطه ناید از دل من وز دهان تو
یک موی ناید از تن من وز میان تو.
دو مهره بفرمود کردن ز عاج
بدو نقطه بنشاند مانند ساج .
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم .
وقت باشد که نکو باشدنقطه به دو نیم .
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت .
شین را سه نقطه کرد جدا از سین .
گوئی که دو زلف تو دو نون است ز عنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون .
گردون کمان گروهه ٔ بازی است کاندر او
گِل مهره ای است نقطه ٔ ساکن نمای خاک .
او بود نقطه حرف الف دال میم را
کآمد چهل صباح و چهار اصل و یک قیام .
از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطه ٔ زر سیاه ملحم .
هر نقطه که از نوک خامه ٔ او بر دیباچه ٔ نامه می چکد خالی بود بر روی فضل . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 236).
چون دایره بی پاوسرم زآنکه تو داری
بر دایره ماه رخ از نقطه دهانی .
دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست
بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست .
دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود
که به غیر از مگس نقطه هوادار ندید.
|| مرکز. (یادداشت مؤلف ) :
ابدی باد خط این پرگار
زآن بلند آفتاب نقطه قرار.
از آن نقطه که خطش مختلف بود
نخستین جنبشی کآمد الف بود.
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
گردون چو نقطه عاقبتم در میان گرفت .
اگر نه دایره ٔ عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی .
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری .
|| محل . جا. منطقه . ج ، نقاط. رجوع به نقاط شود. || (اصطلاح هندسه ) منتهای خط. (غیاث اللغات ). چیزی که هیچیک از ابعاد را چه طول و چه عرض و چه عمق ندارد، و به حس ادراک نشود جز با خط، چه آن نهایت خط است و بالانفراد جز به وهم ادراک نگردد. (از مفاتیح العلوم ) (یادداشت مؤلف ). فصل مشترک میان هر دو خط را نقطه گویند. (از نفائس الفنون ). چون خط را نهایت باشد او نقطه بود و کمتر از خط باشد به یک بعد، و نقطه رانه طول است و نه عرض و نه عمق و او نهایت همه نهایت هاست و از بهر این او را جزو نیست ، و جدا از جسم او را وجود نیست مگر به وهم و بس . (از التفهیم ) (یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح صوفیه ) ذات بحت حق سبحانه و تعالی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
- نقطه ٔ اتکاء ؛ مرکز اتکاء. تکیه گاه هرچیز.
- نقطه ٔ اثر ؛ در فیزیک ، نقطه ای از جسم که قوه بر آن اثر می گذارد.
- نقطه ٔ اعتدال . رجوع به اعتدال شود.
- نقطه ٔ انتخاب ؛ نقطه که بر حاشیه ٔ کتاب برای یادداشت محاذی بیت مطبوع و چیز پسندیده گذارند. (غیاث اللغات )(آنندراج ).
- نقطه ٔ انقلاب . رجوع به انقلاب شود.
- نقطه ٔ اوج . رجوع به اوج شود.
- نقطه ٔ پرگار ؛ مرکز. (یادداشت مؤلف ) :
هیچ در این نقطه ٔ پرگار نیست
کز خط این دایره برکار نیست .
در دایره ٔ قسمت ما نقطه ٔ پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی .
عاقلان نقطه ٔ پرگار وجودند ولیک
عشق داند که در این دایره سرگردانند.
پرگاروار هر دو جهان با دل دونیم
جولان به گرد نقطه ٔ پرگاراو کنند.
- نقطه ٔ تقاطع ؛ محل برخورد دو خط با یکدیگر. محلی که دو خط یکدیگر را قطع می کنند.
- نقطه ٔ توقف ؛ در موسیقی ، نقطه ای است که بر نت یا سکوت می گذارند تا امتداد و کشش آن را بیشترکنند.
- نقطه ٔ جاگیر (جایگیر) ؛ کنایه از زمین است . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
- نقطه ٔ جان :
چو در نقطه ٔ جان گهر کار کرد
دو جانش یکی چهره دیدار کرد.
- نقطه ٔ جمجمه ؛ تارک .
- نقطه چیدن ؛ برابر نهادن نقاط برای تعلیم اطفال چنانکه معلمان کنند. (آنندراج ) :
نقطه چیند بر کنار هر خط استاد اولا
تا شود با خامه دست طفل نوخط آشنا.
- نقطه ٔ حرکت ؛ مبداء حرکت .
- نقطه ٔ حضیض ؛ مقابل نقطه ٔ اوج . رجوع به حضیض شود.
- نقطه ٔ دایره ؛ مرکز یا نقطه ای که دایره از آن پیدا شود. (آنندراج ) :
نقطه ٔ دایره ٔ پادشهی شیخ حسن
شاه خورشیدمحل خسرو جمشیدآثار.
- || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- نقطه ٔ دایره ٔ امکان ؛ کنایه از پیغمبر اسلام . رجوع به نقطه ٔ دایره شود.
- نقطه ٔ روشن تر پرگار ؛ کنایه از قطب فلک است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || کنایه از مرکز عالم . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || کنایه از پیغامبر اسلام . (از برهان قاطع) (از آنندراج ).
- نقطه ریختن ؛ کنایه از فال زدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رمل . (غیاث اللغات ) :
نقطه ریزد پی قرار قرار
ناتوان تر شود ز ضعف توان .
- نقطه زدن ؛ اِعْجام . (زمخشری ). نقطه گذاشتن حروف معجم را.
- نقطه ٔ زره ؛ عبارت از سر میخ که در حلقه ٔ زره وصل می کنند تا سر حلقه گشاده نگردد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
میانه ٔ صف رندان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطه ٔ زرهم بر کرانه بازآورد.
- نقطه ٔ زرین ؛ کنایه از آفتاب عالم تاب است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- نقطه ٔسودا ؛ نقطه ٔ سوید. (آنندراج ). نقطه ٔ سویدا. رجوع به سویدا و نقطه ٔ سوید شود :
نسیم جود تو در سر چو روح انسانی است
خیال خال تو در دل چو نقطه ٔ سوداست .
- نقطه ٔ سوید ؛ نقطه ٔ سیاه که در دل است ، و این اضافه از عالم شجر اراک و کتاب قاموس است . (از آنندراج ). رجوع به سویدا شود.
- نقطه ٔ سویدا ؛ نقطه ٔ سودا. نقطه ٔ سوید. رجوع به سویدا شود.
- نقطه ٔ سهو ؛ نقطه که به سهو بر حرف غیرمنقوط داده باشند و آن قابل حک باشد. (غیاث اللغات ). نقطه که به سهو بر چیزی گذاشته باشند و ضروری نباشد. (از آنندراج ) :
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را
ستاره نقطه ٔ سهو است صبح روشن را.
- نقطه ٔ شک ؛ نقطه ای که برای یادداشت مقام بر حاشیه ٔ کتاب محاذی لفظ مشکوک گذارند. (غیاث اللغات ). نقطه که بر کلام مشکوک گذارند تا عندالتحقیق بی تأمل به یاد آید. (از آنندراج ) :
می شمردم کودکان را پیش از این عالی جناب
نقطه ٔ شک را به جای صفر می کردم حساب .
نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
به فردباطل افلاک نقطه های شک است .
- || (اصطلاح صوفیه ) این جهان ظاهری را گویند. (غیاث اللغات ).
- نقطه ٔ ضعف ؛ در تداول ، موارد نقص و عیب و سستی و ناتوانی در هر کسی یا در هر کاری .
- نقطه ٔ عزیمت ؛ نقطه ٔ حرکت . مبداء حرکت .
- نقطه گذاری کردن ؛ نقطه گذاشتن .
- نقطه گذاشتن ؛ نقطه بر حروف معجم نهادن .
- || با نقطه گذاری پایان جمله ای را مشخص کردن .
- || علائمی چون نقطه و ویرگول و علامت سؤال و تعجب در نوشته ای به کار بردن سهولت خواندن و فهمیدن را.
- نقطه ٔ گِل ؛ کنایه از مرکز زمین و کره ٔ زمین است . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- نقطه ٔ مرکزی ؛ محل وسط هر چیز. (آنندراج از سفرنامه ٔ شاه ایران ).
- نقطه ٔ مقابل ؛ هدف و نشانه ای که برابر چشم است .
- || کنایه از همسر است . (از غیاث اللغات ).
- || کنایه از حریف است . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) :
چو ذره گرچه حقیریم کم مبین ما را
که آفتاب بود نقطه ٔ مقابل ما.
- نقطه ٔ مماس ؛ در هندسه ، محل تماس دو خط منحنی یا یک خط مستقیم و یک خط منحنی .
- نقطه ٔ موهوم ؛ به معنی نقطه که به آن قدر باریکی باشد که وجود آن را وهم تصور کند و به ظاهر محسوس نباشد و بعضی آن را جزو لایتجزی و جوهر فرد نیز گویند. (غیاث اللغات از بهار عجم ). نقطه ٔ فرضی که در خارج نبود مثل نقاطی که در افلاک فرض نمایند چون نقطه ٔ اوج و نقطه ٔ حضیض و غیرهما و این غیر جوهر فرد است که جزو لایتجزی گویند. (از آنندراج ) :
قابل قسمت شمارد نقطه ٔ موهوم را
هرکه بیند در سخن لعل شکربار تو را.
- || طرف خط. (یادداشت مؤلف ).
- || کنایه از دهان معشوق . (از یادداشت مؤلف ).
- نقطه نشاندن ؛ نقطه نهادن . نقطه گذاشتن . با نقطه گذاری چیزی را زینت کردن :
دو مهره بفرمود کردن زعاج
بدو نقطه بنشاند همرنگ ساج .
- نقطه نظر ؛ در تداول ، منظور. نکته ٔ مورد نظر.
- نقطه ٔ نوک ریز ؛ قطره ٔ کوچک به مقدار نقطه ای که از نوک قلم بر کاغذریخته شود. (غیاث اللغات ).
- نقطه ٔ نون خط ؛ کنایه از دهان است .(از آنندراج ) :
جرعه ٔ جام لبت پرده ٔ عیسی درید
نقطه ٔ نون خطت خامه ٔ آزر شکست .
- نقطه نهادن ؛ اِعْجام . تعجیم . (از منتهی الارب ). نقطه گذاشتن :
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
- نقطه ٔ نُه دایره ؛ کنایه از مرکز زمین است . (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || اشاره به حضرت رسالت پناه محمدی است . (از برهان قاطع) (از آنندراج ).
یک نقطه ناید از دل من وز دهان تو
یک موی ناید از تن من وز میان تو.
دو مهره بفرمود کردن ز عاج
بدو نقطه بنشاند مانند ساج .
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم .
وقت باشد که نکو باشدنقطه به دو نیم .
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت .
شین را سه نقطه کرد جدا از سین .
گوئی که دو زلف تو دو نون است ز عنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون .
گردون کمان گروهه ٔ بازی است کاندر او
گِل مهره ای است نقطه ٔ ساکن نمای خاک .
او بود نقطه حرف الف دال میم را
کآمد چهل صباح و چهار اصل و یک قیام .
از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطه ٔ زر سیاه ملحم .
هر نقطه که از نوک خامه ٔ او بر دیباچه ٔ نامه می چکد خالی بود بر روی فضل . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 236).
چون دایره بی پاوسرم زآنکه تو داری
بر دایره ماه رخ از نقطه دهانی .
دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست
بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست .
دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود
که به غیر از مگس نقطه هوادار ندید.
|| مرکز. (یادداشت مؤلف ) :
ابدی باد خط این پرگار
زآن بلند آفتاب نقطه قرار.
از آن نقطه که خطش مختلف بود
نخستین جنبشی کآمد الف بود.
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
گردون چو نقطه عاقبتم در میان گرفت .
اگر نه دایره ٔ عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی .
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری .
|| محل . جا. منطقه . ج ، نقاط. رجوع به نقاط شود. || (اصطلاح هندسه ) منتهای خط. (غیاث اللغات ). چیزی که هیچیک از ابعاد را چه طول و چه عرض و چه عمق ندارد، و به حس ادراک نشود جز با خط، چه آن نهایت خط است و بالانفراد جز به وهم ادراک نگردد. (از مفاتیح العلوم ) (یادداشت مؤلف ). فصل مشترک میان هر دو خط را نقطه گویند. (از نفائس الفنون ). چون خط را نهایت باشد او نقطه بود و کمتر از خط باشد به یک بعد، و نقطه رانه طول است و نه عرض و نه عمق و او نهایت همه نهایت هاست و از بهر این او را جزو نیست ، و جدا از جسم او را وجود نیست مگر به وهم و بس . (از التفهیم ) (یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح صوفیه ) ذات بحت حق سبحانه و تعالی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
- نقطه ٔ اتکاء ؛ مرکز اتکاء. تکیه گاه هرچیز.
- نقطه ٔ اثر ؛ در فیزیک ، نقطه ای از جسم که قوه بر آن اثر می گذارد.
- نقطه ٔ اعتدال . رجوع به اعتدال شود.
- نقطه ٔ انتخاب ؛ نقطه که بر حاشیه ٔ کتاب برای یادداشت محاذی بیت مطبوع و چیز پسندیده گذارند. (غیاث اللغات )(آنندراج ).
- نقطه ٔ انقلاب . رجوع به انقلاب شود.
- نقطه ٔ اوج . رجوع به اوج شود.
- نقطه ٔ پرگار ؛ مرکز. (یادداشت مؤلف ) :
هیچ در این نقطه ٔ پرگار نیست
کز خط این دایره برکار نیست .
در دایره ٔ قسمت ما نقطه ٔ پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی .
عاقلان نقطه ٔ پرگار وجودند ولیک
عشق داند که در این دایره سرگردانند.
پرگاروار هر دو جهان با دل دونیم
جولان به گرد نقطه ٔ پرگاراو کنند.
- نقطه ٔ تقاطع ؛ محل برخورد دو خط با یکدیگر. محلی که دو خط یکدیگر را قطع می کنند.
- نقطه ٔ توقف ؛ در موسیقی ، نقطه ای است که بر نت یا سکوت می گذارند تا امتداد و کشش آن را بیشترکنند.
- نقطه ٔ جاگیر (جایگیر) ؛ کنایه از زمین است . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
- نقطه ٔ جان :
چو در نقطه ٔ جان گهر کار کرد
دو جانش یکی چهره دیدار کرد.
- نقطه ٔ جمجمه ؛ تارک .
- نقطه چیدن ؛ برابر نهادن نقاط برای تعلیم اطفال چنانکه معلمان کنند. (آنندراج ) :
نقطه چیند بر کنار هر خط استاد اولا
تا شود با خامه دست طفل نوخط آشنا.
- نقطه ٔ حرکت ؛ مبداء حرکت .
- نقطه ٔ حضیض ؛ مقابل نقطه ٔ اوج . رجوع به حضیض شود.
- نقطه ٔ دایره ؛ مرکز یا نقطه ای که دایره از آن پیدا شود. (آنندراج ) :
نقطه ٔ دایره ٔ پادشهی شیخ حسن
شاه خورشیدمحل خسرو جمشیدآثار.
- || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- نقطه ٔ دایره ٔ امکان ؛ کنایه از پیغمبر اسلام . رجوع به نقطه ٔ دایره شود.
- نقطه ٔ روشن تر پرگار ؛ کنایه از قطب فلک است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || کنایه از مرکز عالم . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || کنایه از پیغامبر اسلام . (از برهان قاطع) (از آنندراج ).
- نقطه ریختن ؛ کنایه از فال زدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رمل . (غیاث اللغات ) :
نقطه ریزد پی قرار قرار
ناتوان تر شود ز ضعف توان .
- نقطه زدن ؛ اِعْجام . (زمخشری ). نقطه گذاشتن حروف معجم را.
- نقطه ٔ زره ؛ عبارت از سر میخ که در حلقه ٔ زره وصل می کنند تا سر حلقه گشاده نگردد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
میانه ٔ صف رندان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطه ٔ زرهم بر کرانه بازآورد.
- نقطه ٔ زرین ؛ کنایه از آفتاب عالم تاب است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- نقطه ٔسودا ؛ نقطه ٔ سوید. (آنندراج ). نقطه ٔ سویدا. رجوع به سویدا و نقطه ٔ سوید شود :
نسیم جود تو در سر چو روح انسانی است
خیال خال تو در دل چو نقطه ٔ سوداست .
- نقطه ٔ سوید ؛ نقطه ٔ سیاه که در دل است ، و این اضافه از عالم شجر اراک و کتاب قاموس است . (از آنندراج ). رجوع به سویدا شود.
- نقطه ٔ سویدا ؛ نقطه ٔ سودا. نقطه ٔ سوید. رجوع به سویدا شود.
- نقطه ٔ سهو ؛ نقطه که به سهو بر حرف غیرمنقوط داده باشند و آن قابل حک باشد. (غیاث اللغات ). نقطه که به سهو بر چیزی گذاشته باشند و ضروری نباشد. (از آنندراج ) :
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را
ستاره نقطه ٔ سهو است صبح روشن را.
- نقطه ٔ شک ؛ نقطه ای که برای یادداشت مقام بر حاشیه ٔ کتاب محاذی لفظ مشکوک گذارند. (غیاث اللغات ). نقطه که بر کلام مشکوک گذارند تا عندالتحقیق بی تأمل به یاد آید. (از آنندراج ) :
می شمردم کودکان را پیش از این عالی جناب
نقطه ٔ شک را به جای صفر می کردم حساب .
نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
به فردباطل افلاک نقطه های شک است .
- || (اصطلاح صوفیه ) این جهان ظاهری را گویند. (غیاث اللغات ).
- نقطه ٔ ضعف ؛ در تداول ، موارد نقص و عیب و سستی و ناتوانی در هر کسی یا در هر کاری .
- نقطه ٔ عزیمت ؛ نقطه ٔ حرکت . مبداء حرکت .
- نقطه گذاری کردن ؛ نقطه گذاشتن .
- نقطه گذاشتن ؛ نقطه بر حروف معجم نهادن .
- || با نقطه گذاری پایان جمله ای را مشخص کردن .
- || علائمی چون نقطه و ویرگول و علامت سؤال و تعجب در نوشته ای به کار بردن سهولت خواندن و فهمیدن را.
- نقطه ٔ گِل ؛ کنایه از مرکز زمین و کره ٔ زمین است . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- نقطه ٔ مرکزی ؛ محل وسط هر چیز. (آنندراج از سفرنامه ٔ شاه ایران ).
- نقطه ٔ مقابل ؛ هدف و نشانه ای که برابر چشم است .
- || کنایه از همسر است . (از غیاث اللغات ).
- || کنایه از حریف است . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) :
چو ذره گرچه حقیریم کم مبین ما را
که آفتاب بود نقطه ٔ مقابل ما.
- نقطه ٔ مماس ؛ در هندسه ، محل تماس دو خط منحنی یا یک خط مستقیم و یک خط منحنی .
- نقطه ٔ موهوم ؛ به معنی نقطه که به آن قدر باریکی باشد که وجود آن را وهم تصور کند و به ظاهر محسوس نباشد و بعضی آن را جزو لایتجزی و جوهر فرد نیز گویند. (غیاث اللغات از بهار عجم ). نقطه ٔ فرضی که در خارج نبود مثل نقاطی که در افلاک فرض نمایند چون نقطه ٔ اوج و نقطه ٔ حضیض و غیرهما و این غیر جوهر فرد است که جزو لایتجزی گویند. (از آنندراج ) :
قابل قسمت شمارد نقطه ٔ موهوم را
هرکه بیند در سخن لعل شکربار تو را.
- || طرف خط. (یادداشت مؤلف ).
- || کنایه از دهان معشوق . (از یادداشت مؤلف ).
- نقطه نشاندن ؛ نقطه نهادن . نقطه گذاشتن . با نقطه گذاری چیزی را زینت کردن :
دو مهره بفرمود کردن زعاج
بدو نقطه بنشاند همرنگ ساج .
- نقطه نظر ؛ در تداول ، منظور. نکته ٔ مورد نظر.
- نقطه ٔ نوک ریز ؛ قطره ٔ کوچک به مقدار نقطه ای که از نوک قلم بر کاغذریخته شود. (غیاث اللغات ).
- نقطه ٔ نون خط ؛ کنایه از دهان است .(از آنندراج ) :
جرعه ٔ جام لبت پرده ٔ عیسی درید
نقطه ٔ نون خطت خامه ٔ آزر شکست .
- نقطه نهادن ؛ اِعْجام . تعجیم . (از منتهی الارب ). نقطه گذاشتن :
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
- نقطه ٔ نُه دایره ؛ کنایه از مرکز زمین است . (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || اشاره به حضرت رسالت پناه محمدی است . (از برهان قاطع) (از آنندراج ).