نقش
لغتنامه دهخدا
نقش . [ ن َ ] (ع اِ) صورت . (آنندراج ) (از بهار عجم ) (ناظم الاطباء). تصویر. رسم . ترسیم . شبیه صورت و شکل . توخش . (ناظم الاطباء). شبیه . تمثال :
بت اگر چه لطیف دارد نقش
به برِدو رخانْت هست خراش .
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد.
بر او [ تخت طاقدیس ] نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست یا نقش مانی به چین .
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن .
بر ایوانها نقش بیژن هنوز
به زندان افراسیاب اندر است .
ور چون تو به چین کرده ٔ نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است .
هزاران بدش اندرون طاق و خم
به بچکم درش نقش باغ ارم .
تا هست خامه خامه به هر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
از جد نیکو رای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقش های الفیه .
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین .
چه آن روزی که من بر تو گذارم
چه آن نقشی که بر آبی نگارم .
سفید کردند و مهره زدند که گوئی هرگز بر آن دیوارها نقشی نبوده است . (تاریخ بیهقی ص 118).
خانه ای کرده ستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که بر وی نقش گوناگون کنی .
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
نشاند از حله ها بی بهر مهرت
بشست از نقش ها باد خزانت .
نه چون قد تو سروی به بوستان
نه چون روی تو نقشی به قندهار.
سروی به راستی تو در جویبار نیست
نقشی به نیکوئی تو در قندهار نیست .
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه .
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه ٔ تصور ماست .
این سر و دستارها که بینی ازین قوم
صورت بی جان بود چو نقش در ایوان .
کوهکن در عشق شیرین غیرتی گر داشتی
نقش شیرین را به چشم دیگران نگذاشتی .
نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان رهبان کن رها.
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان .
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته .
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در به سپیدی نه چو دندان اوست .
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نقش رستم کو به حمامی بود
قرن حمله فکر هر خامی بود.
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ
مرد جنگی چون زند بر نقش چنگ .
درتک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی .
نقش با نقاش چون پهلو زند
سبلتان و ریش خود برمی کند.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست .
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل .
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
اینهمه نقش درآئینه ٔ اوهام افتاد.
هر آنکس که دی نقش امروز دید
تواند به فردای دولت رسید.
آنانکه نقش روی تو آرند سوی باغ
گلبرگ را ز طاق دل شبنم افکنند.
|| نگار. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از بهار عجم ) (از مهذب الاسماء). رنگ های گوناگون . (ناظم الاطباء).
- نقش جامه ؛ نگار آن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود.
|| پیکر. (یادداشت مؤلف ). صورت ظاهر. مقابل نفس :
چشم سر نقش این و آن بیند
آنچه سر است چشم جان بیند.
معنی مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقش است نبینی ظفرش .
در کون هم طویله ٔ خاقانی اند لیک
از نقش و فطرتند ز نفس و فطن نیند.
نفست آنجا خلیفه ٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده .
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
رجوع به شواهد معنی بعدشود. || خلقت . هیأت آفرینش . ترکیب آفرینش :
مبین در نقش گردو کآن خیال است
گشودن بند این مشکل محال است .
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز این کاین نقش دانم سرسری نیست .
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آمد به حسن ممتازی .
رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || نشان . اثر. رد. سواد : چون نقش واقعه ... پیدا آمده باشد عاقل دوربین و جاهل غافل یکسان باشد. (کلیله و دمنه ).
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است .
|| اثرو نشانی که از کسی یا چیزی باقی بماند :
گشته روی بادیه چون خانه ٔ جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن .
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقائی .
|| نگارش . نگاشته . نگار. (یادداشت مؤلف ). نوشته . خط :
بدیدند نقشی بر آن تیزتیر
بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی .
پیغام سلطان بر آن جمله رسیده ، کاغذ به دست وی داد، بخواند، این نقش نبشت .(تاریخ بیهقی ص 370).
در دست روزگار فلک راست دفتری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش .
ز نقش خامه ٔ آن صدر و نقش نامه ٔ او
بیاض صبح و بیاض دل مراست ضیا.
|| خط. صورت مکتوب کلمات :
عجب نبود ز قرآن گرنصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نبیند دیده ٔ اعمی .
چون تو در مصحف از هوی نگری
نقش قرآن ترا کند در بند.
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش عنبر بوی .
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت
بر چهره ٔ عروس ظفر کرد مظهرش .
گر به نقش زنان فرودآئی
همچو نقش زنان زیان بینی .
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
|| آنچه بر نگین انگشتر یا بر سکه حک کنند یازنند :
سکه ٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صاحب رای باد.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از که برآورند.
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند.
صدهزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن .
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی .
|| خال روی طاس های نرد :
وز سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقش بین باشم .
مهره ٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد.
این فلک کعبتین بی نقش است
همه بر استخوان قمار کند.
روز آمد و کعبتین بی نقش
زآن رقعه ٔ اختران برانداخت .
هر کس از مهره ٔ مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه .
|| داو بازی نرد که بر وفق مراد آید. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). رجوع به نقش آوردن شود. || خال های گنجفه و جز آن که بر وفق مراد باشد. || بخت . طالع.(ناظم الاطباء). بخت در قمار و در تجارت و معاملات : خوش نقش ، بدنقش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نقش آوردن شود. || لیاقت . سزاواری . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || استواری حکم و تمکن هیبت در دل ها؛ چنانکه می گویند: نقش فلان کوتوال خوب بود، و این اصطلاح ارباب حکومت است . (آنندراج ). رجوع به معنی بعدی شود. || رول .در تاترها و نمایش ها؛ یعنی شغل ، کار. (یادداشت مؤلف ). || جنسی از سرود قوالان که وضعکرده ٔ خراسانیان است . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || قول . ترانه . تصنیف . (یادداشت مؤلف ) :
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جائی دارد.
حافظ شربتی در علم موسیقی علم بود و نقشها و تصنیف های او در میان مردمان مشهور است . (یادداشت مؤلف از مجالس النفایس ).
- امثال :
تا نقش است بخش است .
نقش از گلیم می رود از دل نمی رود .
نقش عنبر بوی عنبر ندهد.
هر که بینی نقش خود بیند در آب .
- از نقش گور خار رستن ؛ کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (آنندراج ).
- بدنقش ؛ بدبخت که در هیچ کاری روزگار با وی مساعدت نمی کند. (از ناظم الاطباء). که در قمار دست ناموافق و نامطلوب آرد. که در بازی نرد طاسش به دلخواه و بر وفق مراد ننشیند.
- خوش نقش ؛ مرد بختیار و خوش بخت . (ناظم الاطباء). مقابل بدنقش .
- نقش آزر ؛ صورتک ها و بت هائی که آزر بت تراش ساخت . کنایه از آنکه مات و مبهوت است و چون بتان آزری سخن گفتن نمی تواند :
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم .
- نقش ایزدی ؛ صنع خدائی . کنایه از صورت دلپذیر زیبا :
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم .
- نقش ایوان ؛ نقش و نگار و تصاویری که با شنگرف و لاجورد و جز آن بر در ودیوار ایوان کشند :
خواجه دربند نقش ایوان است
خانه از پای بست ویران است .
- || کنایه از کسی که صورتی زیبا دارد اما از فهم و دانش بی نصیب است و کنایه از کسی که هر چه هست همان صورت ظاهراست و بس . رجوع به نقش گرمابه و نقش بر دیوار شود.
- نقش برآب ؛ کنایه از غیر ثابت و ناپایدار و باطل و بی ماحصل . (از آنندراج ). زودگذر و بی دوام .
- نقش بدنشین ؛ نقشی که به مراد ننشیند. (آنندراج ) :
مگذر ز قمار بوسه بازی
ای مست که نقش بدنشین نیست [ ؟ ] .
- نقش بر آب بستن ؛ کار بیهوده کردن . زحمت بی فایده کشیدن . سعی بیهوده کردن . به کار محال همت گماشتن .
- نقش بر آب ریختن ؛ منصوبه ٔ تازه انگیختن . (آنندراج ) :
فسونی خواند نقشی ریخت بر آب
که رخت کفر ودین را برد سیلاب .
- نقش بر آب زدن ؛ کنایه ازکار بی ثبات و بی فایده کردن . (آنندراج ). کار بی حاصل کردن . (یادداشت مؤلف ). در پی محال رفتن . برای کار ناشدنی رنج بیهوده بردن :
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش را کم زن بر آب .
بر آب زد ز سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر تو امان می خواست .
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من .
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم .
چرخ چندان که زند نقش حوادث بر آب
می شود جوهر آئینه ٔ آگاهی ما.
- || منصوبه ٔ تازه انگیختن . (آنندراج ) :
چه نقش بود که بر آب زد سپهر بلند
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم .
عاقل فریب گریه ٔ زاهد نمی خورد
این نقش تازه ای است که بر آب می زند.
- || کنایه از محو کردن و برطرف ساختن باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
- نقش بر آب شدن ؛ از میان رفتن . (یادداشت مؤلف ).
- نقش بر آب کردن ؛ عمل بیهوده کردن . (یادداشت مؤلف ) :
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب .
- نقش بر آب کشیدن ؛ کنایه از کار عبث کردن و ارتکاب امر بی ثبات . (غیاث اللغات ). کارهای عبث و بی ماحصل کردن . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
ترا نداشته جز سادگی برین ناصح
که در نصیحت من نقشها بر آب کشی .
- نقش بر آب نگاشتن ؛ کار بیهوده کردن . در پی ناشدنی و محال رنج عبث بردن :
وفا از دل تو کسی جوید ای جان
که خواهد که بر آب نقشی نگارد.
- نقش بر حجر ؛صورت یا عبارتی که بر سنگ نقر کنند.
- || کنایه از چیزی ثابت و ماندنی و بادوام که به زودی محو و زایل نشود :
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش برحجر است .
- نقش بر دیوار ؛ تصاویری که بر دیوار کشند زینت و تماشا را.
- || کنایه ازمردم بی اثر و بی خاصیت و نیز کنایه از مردم کوته فکر و نادان و کم عقل که به صورت آدمی اند :
اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار.
رجوع به نقش دیوار شود.
- نقش بیش ؛ مقابل نقش کم . (آنندراج ). رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش بی غبار ؛ کنایه از دعای مظلومان است ظالم را. (برهان قاطع) (آنندراج ). دعائی که مظلوم درباره ٔ ظالم کند. (ناظم الاطباء).
- نقش پرگار کن ؛ کنایه از جمیع مخلوقات است . (برهان قاطع). همه ٔ مخلوقات . (ناظم الاطباء).
- نقش پرمور ؛ به معنی شان عسل و خانه ٔ زنبور است . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- نقش جدار ؛ نقش دیوار. نقش بر دیوار. رجوع به نقش بر دیوارو نقش دیوار شود :
ور سخنهای فلاطون بشنیده ستی
پیش من بی جان چون نقش جدارستی .
- نقش چیزی بودن ؛ بر آن مثبت و مکتوب بودن :
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته را جستن محال است .
- نقش چیزی داشتن ؛ کنایه از استعداد و حوصله ٔ آن چیز داشتن . (آنندراج ) :
نقش این کار ندارد ز سبکروحان نیست
گر ازین راه کسی نقش کف پا ببرد.
- || نشانی از آن داشتن :
آستانت منزل دولت نه اکنون است و بس
دارد این قصر معلا نقش تاریخ قدم .
- نقش چین ؛ کنایه از صورت زیبا. تصویرها و نقش های رنگین و دلاویز :
گر ارتنک خواهی به بستان نظر کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش .
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
- نقش حجر ؛ تصویری که بر سنگ حک کرده باشند. کنایه از چیز ثابت و پایدار :
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است .
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش .
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود.
- نقش حرام ؛ به معنی نقش به حرام است که کنایه از مردم صاحب قد و قامت و ترکیب و بی غیرت و هیچ کاره کوده حرام باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). نقش بحرام . (ناظم الاطباء).
- نقش خاک گوهری ؛ کنایه از صورت مردم اصیل و نجیب باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ).
- نقش خوب را زشت کردن ؛ خوب را بد جلوه دادن . صواب را ناصواب وانمود کردن :
به هر کس نامه ای پوشیده بنوشت
بر ایشان کرد نقش خوب را زشت .
- نقش خود را در آب دیدن ؛ کنایه از به فکر خویش بودن و دلبسته ٔ وجودخویش و کارهای خود بودن .
- نقش درفش ؛ نقشی که بر رایت و بیرق کنند. عبارت یا تصویری که بر رایت کشند یا دوزند :
ماه منیر صورت نقش درفش تست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش تست .
- نقش دست دادن ؛ نقش آوردن . نقش آمدن . طاس بر وفق مراد نشستن . دور گردون بر مراد گشتن . توفیق یافتن :
درآب و رنگ رخسارش چوجان دادیم وخون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد.
- نقش دل ؛ کنایه از یقین . (آنندراج ).
- نقش دیده شدن ؛ بر آن منعکس و مصور شدن . دایم پیش چشم بودن :
تا چو کبوتران مرا نام تو نقش دیده شد
کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو.
- نقش دیوار ؛ نقش و نگار و تصاویری که بر دیوار کشند :
دل بدیشان نه و چنین انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار.
- || کنایه از حیران و سراسیمه . (آنندراج ). سرگشته و آشفته و حیران . (ناظم الاطباء).
- || کنایه از مردم بی تمیز و بی اثر و بی خاصیت که از وجودشان نفع و ضرری عاید نشود و نیز کنایه از کسی که خاموش است و سخن نگوید :
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم .
- نقش زر ؛ نقشی که بر سکه زنند :
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن .
- نقش زمین شدن ؛ سخت بر زمین خوردن . (یادداشت مؤلف ).
- نقش زیاد ؛ در لطایف و غیره نوشته ، زیاد نام بازی دوم از هفت بازی نرد است ، چرا که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند، و در سراج اللغات نوشته که در بازی مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند. (از غیاث اللغات ). مثل نقش بیش ، و به اصطلاح نرادان آن است که با هر نقشی یک خال زیاده اعتبار کنند و بازی مذکور را خال زیاد گویند. (آنندراج ).
از هستیم ار نیست نشان ،نام بجا هست
در نرد شب و روز جهان نقش زیادم .
- || نقش زیاده ؛ کنایه از اسم بلامسمی و آنچه قابل دیدن نباشد. (از برهان قاطع چ معین ) (از بهار عجم ).
- نقش زیاده . رجوع به نقش زیاد در سطور بالاشود.
- نقش ستردن ؛ نقش زدودن . چیزی را محو و نابود کردن . زایل ساختن :
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد.
- نقش سیم ؛ نقشی که بر سکه زنند :
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان .
- نقش شاهنامه ؛ کنایه از مردم بی خاصیت و بی هنر :
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کزو نه مرد به کار آید و نه اسب و نه ساز.
- نقش عروسی ؛ سرود که در هنگام شادی نکاح مخصوص است ، به هندی سهره گویند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
- نقش فی الحجر ؛ چیزی که مندرس نمی شودو زایل نمی گردد و همیشه باقی می ماند. (ناظم الاطباء). رجوع به نقش بر حجر و نقش حجر شود.
- نقش قرینه ؛ مراد از نقش مقابل ؛ یعنی نقش دیگر باشد، هر دو با هم مطابق می باشند. (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ).
- نقش قمار ؛ خالی که بر طاس های نرد است :
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار
دو یک شمارد گر چه دو شش زند عذرا.
- نقش قندهار ؛ کنایه از صورت خوب و دلکش . (از برهان قاطع) (ازآنندراج ) (از ناظم الاطباء) :
چو نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است .
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عنین را چه نسناس و چه نقش قندهار.
- نقش کسی به تیر زدن ؛ کنایه از کمال بغض و عداوت کردن . (از آنندراج ). دشمنی و عداوت را به نهایت رساندن .
- نقش کل ؛ کنایه از عرش است که فلک اعظم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به نفس کل شود.
- نقش کم ؛ مقابل نقش بیش . (از آنندراج ). مقابل نقش زیاد. رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش گرمابه ؛ تصاویری که بر سقف و دیوارگرمابه ها کشند.
- || کنایه از مردم بی هنر و بی خاصیت که از مردی همین صورت ظاهر دارند :
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی .
- نقش گرماوه ؛ نقش گرمابه :
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای .
- نقش گزارش پذیر ؛ مراد قصه ٔ قابل بیان است . (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه ).
- نقش مانی ؛ صورتی که مانی نقاش کشیده باشد.کنایه از تصاویر و اشکال بدیع و دلنشین ، و نیز کنایه از صورت زیبا و صنم زیباروی است :
و آراسته شد چو نقش مانی
آن خاک سیاه پاسبانی .
گر چه از انگشت مانی برنیامد چون تو نقش
هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
- نقش مراد ؛ نقش موافق . نقشی که به مراد دل نشیند. طاسی که موافق نشیند :
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی .
راست نکرده کار کس فر بساط کجروی
مهره ٔ نرد دوستی نقش مراد می دهد.
- نقش نگین ؛ عبارتی که بر نگین انگشتری نقر و حک کنند :
جهان خرم شد از نقش نگینش
فروخواند آفرینِش آفرینَش .
بر دل این حلقه ٔ فیروزه رنگ
نام تو چون نقش نگین کنده باد.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی .
رجوع به نگین شود.
- نقش نیرنگ ؛ رسم های دین آتش پرستی . (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه ).
- نقش نیک ؛ کنایه از زمان خوب و زمانه ٔ نیک است که زود بگذرد. (از برهان قاطع)(آنندراج ). زمان نیک و مساعد. (ناظم الاطباء).
بت اگر چه لطیف دارد نقش
به برِدو رخانْت هست خراش .
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد.
بر او [ تخت طاقدیس ] نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست یا نقش مانی به چین .
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن .
بر ایوانها نقش بیژن هنوز
به زندان افراسیاب اندر است .
ور چون تو به چین کرده ٔ نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است .
هزاران بدش اندرون طاق و خم
به بچکم درش نقش باغ ارم .
تا هست خامه خامه به هر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
از جد نیکو رای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقش های الفیه .
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین .
چه آن روزی که من بر تو گذارم
چه آن نقشی که بر آبی نگارم .
سفید کردند و مهره زدند که گوئی هرگز بر آن دیوارها نقشی نبوده است . (تاریخ بیهقی ص 118).
خانه ای کرده ستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که بر وی نقش گوناگون کنی .
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
نشاند از حله ها بی بهر مهرت
بشست از نقش ها باد خزانت .
نه چون قد تو سروی به بوستان
نه چون روی تو نقشی به قندهار.
سروی به راستی تو در جویبار نیست
نقشی به نیکوئی تو در قندهار نیست .
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه .
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه ٔ تصور ماست .
این سر و دستارها که بینی ازین قوم
صورت بی جان بود چو نقش در ایوان .
کوهکن در عشق شیرین غیرتی گر داشتی
نقش شیرین را به چشم دیگران نگذاشتی .
نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان رهبان کن رها.
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان .
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته .
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در به سپیدی نه چو دندان اوست .
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نقش رستم کو به حمامی بود
قرن حمله فکر هر خامی بود.
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ
مرد جنگی چون زند بر نقش چنگ .
درتک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی .
نقش با نقاش چون پهلو زند
سبلتان و ریش خود برمی کند.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست .
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل .
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
اینهمه نقش درآئینه ٔ اوهام افتاد.
هر آنکس که دی نقش امروز دید
تواند به فردای دولت رسید.
آنانکه نقش روی تو آرند سوی باغ
گلبرگ را ز طاق دل شبنم افکنند.
|| نگار. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از بهار عجم ) (از مهذب الاسماء). رنگ های گوناگون . (ناظم الاطباء).
- نقش جامه ؛ نگار آن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود.
|| پیکر. (یادداشت مؤلف ). صورت ظاهر. مقابل نفس :
چشم سر نقش این و آن بیند
آنچه سر است چشم جان بیند.
معنی مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقش است نبینی ظفرش .
در کون هم طویله ٔ خاقانی اند لیک
از نقش و فطرتند ز نفس و فطن نیند.
نفست آنجا خلیفه ٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده .
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
رجوع به شواهد معنی بعدشود. || خلقت . هیأت آفرینش . ترکیب آفرینش :
مبین در نقش گردو کآن خیال است
گشودن بند این مشکل محال است .
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز این کاین نقش دانم سرسری نیست .
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آمد به حسن ممتازی .
رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || نشان . اثر. رد. سواد : چون نقش واقعه ... پیدا آمده باشد عاقل دوربین و جاهل غافل یکسان باشد. (کلیله و دمنه ).
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است .
|| اثرو نشانی که از کسی یا چیزی باقی بماند :
گشته روی بادیه چون خانه ٔ جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن .
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقائی .
|| نگارش . نگاشته . نگار. (یادداشت مؤلف ). نوشته . خط :
بدیدند نقشی بر آن تیزتیر
بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی .
پیغام سلطان بر آن جمله رسیده ، کاغذ به دست وی داد، بخواند، این نقش نبشت .(تاریخ بیهقی ص 370).
در دست روزگار فلک راست دفتری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش .
ز نقش خامه ٔ آن صدر و نقش نامه ٔ او
بیاض صبح و بیاض دل مراست ضیا.
|| خط. صورت مکتوب کلمات :
عجب نبود ز قرآن گرنصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نبیند دیده ٔ اعمی .
چون تو در مصحف از هوی نگری
نقش قرآن ترا کند در بند.
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش عنبر بوی .
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت
بر چهره ٔ عروس ظفر کرد مظهرش .
گر به نقش زنان فرودآئی
همچو نقش زنان زیان بینی .
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
|| آنچه بر نگین انگشتر یا بر سکه حک کنند یازنند :
سکه ٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صاحب رای باد.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از که برآورند.
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند.
صدهزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن .
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی .
|| خال روی طاس های نرد :
وز سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقش بین باشم .
مهره ٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد.
این فلک کعبتین بی نقش است
همه بر استخوان قمار کند.
روز آمد و کعبتین بی نقش
زآن رقعه ٔ اختران برانداخت .
هر کس از مهره ٔ مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه .
|| داو بازی نرد که بر وفق مراد آید. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). رجوع به نقش آوردن شود. || خال های گنجفه و جز آن که بر وفق مراد باشد. || بخت . طالع.(ناظم الاطباء). بخت در قمار و در تجارت و معاملات : خوش نقش ، بدنقش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به نقش آوردن شود. || لیاقت . سزاواری . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || استواری حکم و تمکن هیبت در دل ها؛ چنانکه می گویند: نقش فلان کوتوال خوب بود، و این اصطلاح ارباب حکومت است . (آنندراج ). رجوع به معنی بعدی شود. || رول .در تاترها و نمایش ها؛ یعنی شغل ، کار. (یادداشت مؤلف ). || جنسی از سرود قوالان که وضعکرده ٔ خراسانیان است . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || قول . ترانه . تصنیف . (یادداشت مؤلف ) :
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جائی دارد.
حافظ شربتی در علم موسیقی علم بود و نقشها و تصنیف های او در میان مردمان مشهور است . (یادداشت مؤلف از مجالس النفایس ).
- امثال :
تا نقش است بخش است .
نقش از گلیم می رود از دل نمی رود .
نقش عنبر بوی عنبر ندهد.
هر که بینی نقش خود بیند در آب .
- از نقش گور خار رستن ؛ کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (آنندراج ).
- بدنقش ؛ بدبخت که در هیچ کاری روزگار با وی مساعدت نمی کند. (از ناظم الاطباء). که در قمار دست ناموافق و نامطلوب آرد. که در بازی نرد طاسش به دلخواه و بر وفق مراد ننشیند.
- خوش نقش ؛ مرد بختیار و خوش بخت . (ناظم الاطباء). مقابل بدنقش .
- نقش آزر ؛ صورتک ها و بت هائی که آزر بت تراش ساخت . کنایه از آنکه مات و مبهوت است و چون بتان آزری سخن گفتن نمی تواند :
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم .
- نقش ایزدی ؛ صنع خدائی . کنایه از صورت دلپذیر زیبا :
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم .
- نقش ایوان ؛ نقش و نگار و تصاویری که با شنگرف و لاجورد و جز آن بر در ودیوار ایوان کشند :
خواجه دربند نقش ایوان است
خانه از پای بست ویران است .
- || کنایه از کسی که صورتی زیبا دارد اما از فهم و دانش بی نصیب است و کنایه از کسی که هر چه هست همان صورت ظاهراست و بس . رجوع به نقش گرمابه و نقش بر دیوار شود.
- نقش برآب ؛ کنایه از غیر ثابت و ناپایدار و باطل و بی ماحصل . (از آنندراج ). زودگذر و بی دوام .
- نقش بدنشین ؛ نقشی که به مراد ننشیند. (آنندراج ) :
مگذر ز قمار بوسه بازی
ای مست که نقش بدنشین نیست [ ؟ ] .
- نقش بر آب بستن ؛ کار بیهوده کردن . زحمت بی فایده کشیدن . سعی بیهوده کردن . به کار محال همت گماشتن .
- نقش بر آب ریختن ؛ منصوبه ٔ تازه انگیختن . (آنندراج ) :
فسونی خواند نقشی ریخت بر آب
که رخت کفر ودین را برد سیلاب .
- نقش بر آب زدن ؛ کنایه ازکار بی ثبات و بی فایده کردن . (آنندراج ). کار بی حاصل کردن . (یادداشت مؤلف ). در پی محال رفتن . برای کار ناشدنی رنج بیهوده بردن :
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش را کم زن بر آب .
بر آب زد ز سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر تو امان می خواست .
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من .
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم .
چرخ چندان که زند نقش حوادث بر آب
می شود جوهر آئینه ٔ آگاهی ما.
- || منصوبه ٔ تازه انگیختن . (آنندراج ) :
چه نقش بود که بر آب زد سپهر بلند
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم .
عاقل فریب گریه ٔ زاهد نمی خورد
این نقش تازه ای است که بر آب می زند.
- || کنایه از محو کردن و برطرف ساختن باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
- نقش بر آب شدن ؛ از میان رفتن . (یادداشت مؤلف ).
- نقش بر آب کردن ؛ عمل بیهوده کردن . (یادداشت مؤلف ) :
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب .
- نقش بر آب کشیدن ؛ کنایه از کار عبث کردن و ارتکاب امر بی ثبات . (غیاث اللغات ). کارهای عبث و بی ماحصل کردن . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
ترا نداشته جز سادگی برین ناصح
که در نصیحت من نقشها بر آب کشی .
- نقش بر آب نگاشتن ؛ کار بیهوده کردن . در پی ناشدنی و محال رنج عبث بردن :
وفا از دل تو کسی جوید ای جان
که خواهد که بر آب نقشی نگارد.
- نقش بر حجر ؛صورت یا عبارتی که بر سنگ نقر کنند.
- || کنایه از چیزی ثابت و ماندنی و بادوام که به زودی محو و زایل نشود :
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش برحجر است .
- نقش بر دیوار ؛ تصاویری که بر دیوار کشند زینت و تماشا را.
- || کنایه ازمردم بی اثر و بی خاصیت و نیز کنایه از مردم کوته فکر و نادان و کم عقل که به صورت آدمی اند :
اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار.
رجوع به نقش دیوار شود.
- نقش بیش ؛ مقابل نقش کم . (آنندراج ). رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش بی غبار ؛ کنایه از دعای مظلومان است ظالم را. (برهان قاطع) (آنندراج ). دعائی که مظلوم درباره ٔ ظالم کند. (ناظم الاطباء).
- نقش پرگار کن ؛ کنایه از جمیع مخلوقات است . (برهان قاطع). همه ٔ مخلوقات . (ناظم الاطباء).
- نقش پرمور ؛ به معنی شان عسل و خانه ٔ زنبور است . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- نقش جدار ؛ نقش دیوار. نقش بر دیوار. رجوع به نقش بر دیوارو نقش دیوار شود :
ور سخنهای فلاطون بشنیده ستی
پیش من بی جان چون نقش جدارستی .
- نقش چیزی بودن ؛ بر آن مثبت و مکتوب بودن :
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته را جستن محال است .
- نقش چیزی داشتن ؛ کنایه از استعداد و حوصله ٔ آن چیز داشتن . (آنندراج ) :
نقش این کار ندارد ز سبکروحان نیست
گر ازین راه کسی نقش کف پا ببرد.
- || نشانی از آن داشتن :
آستانت منزل دولت نه اکنون است و بس
دارد این قصر معلا نقش تاریخ قدم .
- نقش چین ؛ کنایه از صورت زیبا. تصویرها و نقش های رنگین و دلاویز :
گر ارتنک خواهی به بستان نظر کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش .
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
- نقش حجر ؛ تصویری که بر سنگ حک کرده باشند. کنایه از چیز ثابت و پایدار :
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است .
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش .
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود.
- نقش حرام ؛ به معنی نقش به حرام است که کنایه از مردم صاحب قد و قامت و ترکیب و بی غیرت و هیچ کاره کوده حرام باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). نقش بحرام . (ناظم الاطباء).
- نقش خاک گوهری ؛ کنایه از صورت مردم اصیل و نجیب باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ).
- نقش خوب را زشت کردن ؛ خوب را بد جلوه دادن . صواب را ناصواب وانمود کردن :
به هر کس نامه ای پوشیده بنوشت
بر ایشان کرد نقش خوب را زشت .
- نقش خود را در آب دیدن ؛ کنایه از به فکر خویش بودن و دلبسته ٔ وجودخویش و کارهای خود بودن .
- نقش درفش ؛ نقشی که بر رایت و بیرق کنند. عبارت یا تصویری که بر رایت کشند یا دوزند :
ماه منیر صورت نقش درفش تست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش تست .
- نقش دست دادن ؛ نقش آوردن . نقش آمدن . طاس بر وفق مراد نشستن . دور گردون بر مراد گشتن . توفیق یافتن :
درآب و رنگ رخسارش چوجان دادیم وخون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد.
- نقش دل ؛ کنایه از یقین . (آنندراج ).
- نقش دیده شدن ؛ بر آن منعکس و مصور شدن . دایم پیش چشم بودن :
تا چو کبوتران مرا نام تو نقش دیده شد
کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو.
- نقش دیوار ؛ نقش و نگار و تصاویری که بر دیوار کشند :
دل بدیشان نه و چنین انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار.
- || کنایه از حیران و سراسیمه . (آنندراج ). سرگشته و آشفته و حیران . (ناظم الاطباء).
- || کنایه از مردم بی تمیز و بی اثر و بی خاصیت که از وجودشان نفع و ضرری عاید نشود و نیز کنایه از کسی که خاموش است و سخن نگوید :
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم .
- نقش زر ؛ نقشی که بر سکه زنند :
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن .
- نقش زمین شدن ؛ سخت بر زمین خوردن . (یادداشت مؤلف ).
- نقش زیاد ؛ در لطایف و غیره نوشته ، زیاد نام بازی دوم از هفت بازی نرد است ، چرا که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند، و در سراج اللغات نوشته که در بازی مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند. (از غیاث اللغات ). مثل نقش بیش ، و به اصطلاح نرادان آن است که با هر نقشی یک خال زیاده اعتبار کنند و بازی مذکور را خال زیاد گویند. (آنندراج ).
از هستیم ار نیست نشان ،نام بجا هست
در نرد شب و روز جهان نقش زیادم .
- || نقش زیاده ؛ کنایه از اسم بلامسمی و آنچه قابل دیدن نباشد. (از برهان قاطع چ معین ) (از بهار عجم ).
- نقش زیاده . رجوع به نقش زیاد در سطور بالاشود.
- نقش ستردن ؛ نقش زدودن . چیزی را محو و نابود کردن . زایل ساختن :
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد.
- نقش سیم ؛ نقشی که بر سکه زنند :
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان .
- نقش شاهنامه ؛ کنایه از مردم بی خاصیت و بی هنر :
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کزو نه مرد به کار آید و نه اسب و نه ساز.
- نقش عروسی ؛ سرود که در هنگام شادی نکاح مخصوص است ، به هندی سهره گویند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
- نقش فی الحجر ؛ چیزی که مندرس نمی شودو زایل نمی گردد و همیشه باقی می ماند. (ناظم الاطباء). رجوع به نقش بر حجر و نقش حجر شود.
- نقش قرینه ؛ مراد از نقش مقابل ؛ یعنی نقش دیگر باشد، هر دو با هم مطابق می باشند. (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ).
- نقش قمار ؛ خالی که بر طاس های نرد است :
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار
دو یک شمارد گر چه دو شش زند عذرا.
- نقش قندهار ؛ کنایه از صورت خوب و دلکش . (از برهان قاطع) (ازآنندراج ) (از ناظم الاطباء) :
چو نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است .
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عنین را چه نسناس و چه نقش قندهار.
- نقش کسی به تیر زدن ؛ کنایه از کمال بغض و عداوت کردن . (از آنندراج ). دشمنی و عداوت را به نهایت رساندن .
- نقش کل ؛ کنایه از عرش است که فلک اعظم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). رجوع به نفس کل شود.
- نقش کم ؛ مقابل نقش بیش . (از آنندراج ). مقابل نقش زیاد. رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش گرمابه ؛ تصاویری که بر سقف و دیوارگرمابه ها کشند.
- || کنایه از مردم بی هنر و بی خاصیت که از مردی همین صورت ظاهر دارند :
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی .
- نقش گرماوه ؛ نقش گرمابه :
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای .
- نقش گزارش پذیر ؛ مراد قصه ٔ قابل بیان است . (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه ).
- نقش مانی ؛ صورتی که مانی نقاش کشیده باشد.کنایه از تصاویر و اشکال بدیع و دلنشین ، و نیز کنایه از صورت زیبا و صنم زیباروی است :
و آراسته شد چو نقش مانی
آن خاک سیاه پاسبانی .
گر چه از انگشت مانی برنیامد چون تو نقش
هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
- نقش مراد ؛ نقش موافق . نقشی که به مراد دل نشیند. طاسی که موافق نشیند :
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی .
راست نکرده کار کس فر بساط کجروی
مهره ٔ نرد دوستی نقش مراد می دهد.
- نقش نگین ؛ عبارتی که بر نگین انگشتری نقر و حک کنند :
جهان خرم شد از نقش نگینش
فروخواند آفرینِش آفرینَش .
بر دل این حلقه ٔ فیروزه رنگ
نام تو چون نقش نگین کنده باد.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی .
رجوع به نگین شود.
- نقش نیرنگ ؛ رسم های دین آتش پرستی . (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه ).
- نقش نیک ؛ کنایه از زمان خوب و زمانه ٔ نیک است که زود بگذرد. (از برهان قاطع)(آنندراج ). زمان نیک و مساعد. (ناظم الاطباء).