نقش بستن
لغتنامه دهخدا
نقش بستن . [ ن َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از تصویر کردن . (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن . نقش کشیدن . صورتگری کردن . رسم کردن . نگاشتن :
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه شغل و همه کار.
خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین
جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا.
بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده .
نقش امّید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکسته تر است .
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی .
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقشش معلم ز بالا نبست .
|| زینت دادن . آراستن :
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کآمد او را به دست .
سخن را نگارنده ٔ چربدست
به نام سکندر چنین نقش بست .
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم .
|| به وجود آمدن . هست شدن . آفریده شدن . پدید آمدن . مصور شدن . شکل یافتن . صورت وجود یافتن :
تخته ٔ اول که الف نقش بست
بر در محجوبه ٔ احمد نشست .
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست هست .
|| آفریدن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن . پدید آوردن . خلق کردن . مجسم کردن . مصور کردن :
بهر بذلش نطفه ٔ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان .
تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد.
تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک
حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری .
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست .
|| تصور نمودن . تخیل نمودن . (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). عزم کردن . قصد کردن . اندیشه کردن . (یادداشت مؤلف ) :
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه شغل و همه کار.
خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین
جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا.
بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده .
نقش امّید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکسته تر است .
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی .
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقشش معلم ز بالا نبست .
|| زینت دادن . آراستن :
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کآمد او را به دست .
سخن را نگارنده ٔ چربدست
به نام سکندر چنین نقش بست .
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم .
|| به وجود آمدن . هست شدن . آفریده شدن . پدید آمدن . مصور شدن . شکل یافتن . صورت وجود یافتن :
تخته ٔ اول که الف نقش بست
بر در محجوبه ٔ احمد نشست .
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست هست .
|| آفریدن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن . پدید آوردن . خلق کردن . مجسم کردن . مصور کردن :
بهر بذلش نطفه ٔ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان .
تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد.
تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک
حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری .
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست .
|| تصور نمودن . تخیل نمودن . (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). عزم کردن . قصد کردن . اندیشه کردن . (یادداشت مؤلف ) :
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.