نظاره کردن
لغتنامه دهخدا
نظاره کردن . [ ن َظْ ظا رَ / رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نگاه کردن . نگریستن . تماشا کردن :
خاقانی اینت غم که دلت برد و او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد.
نه از دل در جهان نظاره می کرد
بجای جامه دل را پاره می کرد.
بهم برشد در آن نظاره کردن
نمی دانست خود را چاره کردن .
گل از هر منظری نظاره می کرد
قبای سبز را صدپاره می کرد.
خاقانی اینت غم که دلت برد و او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد.
نه از دل در جهان نظاره می کرد
بجای جامه دل را پاره می کرد.
بهم برشد در آن نظاره کردن
نمی دانست خود را چاره کردن .
گل از هر منظری نظاره می کرد
قبای سبز را صدپاره می کرد.