نشانه
لغتنامه دهخدا
نشانه . [ ن ِ ن َ / ن ِ ] (اِ) علامت . (ناظم الاطباء). آیت . (ترجمان القرآن ). نشان . نمودار. دلیل . امارة. امارت . سمة :
قلم نشانه ٔ عقل است و تیغ مایه ٔ جور
یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی .
|| آنچه که بعنوان نشانی و علامت و به قصد بازشناختن بر جائی نهند :
ای دل نهان ز غیر چه بوسی زمین دوست
لختی ز جان نشانه بر آن بوسه گاه نه .
- نشانه ٔ فرسنگ ؛ مراد میل فرسنگ است . (آنندراج ) :
یکچند پای خود به رهت لنگ می کنم
همراهی نشانه ٔ فرسنگ می کنم .
|| هدف . آماج . بوته . غرض . برجاس . نشان :
گشاده برت باشد و دست راست
نشانه بنه ز آن نشان کت هواست .
خدنگی بپیوست و بگشاد دست
نشانه به یک چوبه درهم شکست .
نشانه نهادند در اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس .
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان .
چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو
نشانه را نزند تیر هیچ تیرانداز.
چو تیر سخن را نهم پرّ حجّت
نشانه شود ناصبی پیش تیرم .
گویم چرا نشانه ٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا.
بر دوستی عترت پیغمبر
کردندمان نشانه ٔ بیغاره .
تیر فرمانش بر نشانه ٔ قصد
سخت سوفار و تیزپیکان باد.
این سخن بر دل قباد همچنان کارگر آمد کی تیرکی بر نشانه زنند و ساعتی نیک فروشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 87). و هر آینه آن کس که زشتی کار بشناسد اگرخویشتن در آن افکند نشانه ٔ تیر ملامت باشد. (کلیله ودمنه ).
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه ٔ آن .
هرکه بر تو گشاد تیر سؤال
اگر اعمی بود اگر اعمش
به نشانه رسد درست و صواب
همچو از شست و قبضه ٔ آرش .
نمی افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه .
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه .
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد.
خدنگ غمزه زدی بر نشانه ٔ دل من
خدنگ چون بنشان از نشانه بازآورد.
تیرم همه برنشانه شد راست
هرچند کمان به چپ کشیدم .
اگرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس
که تیر آه سحر برنشانه می آید.
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن
ور تیر طعنه بارد جان منش نشانه .
که ای تیر ملامت را نشانه .
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه .
هر چند به تیری نتوان زد دو نشانه .
- تیر نشانه ؛ تیری که راست رود بر نشانه خورد :
بس بگرانی روی گهی سوی مسجد
سوی خرابات همچو تیر نشانه .
|| نشانی . خبر. اثر. نشان :
گریان همه اهل خانه ٔ او
از گم شدن نشانه ٔ او.
یا وصل ترا نشانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی .
با تو از دل نشانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام .
|| نشانی . آدرس :
گفتی به طلب رسی به کوی ما
خود کوی ترا نشانه بایستی .
من آن نیم که به قاصد دهم نشانه ٔ خویش
که سازدش ز پی مدعا بهانه ٔ خویش .
|| سرمشق . مصداق . (یادداشت مؤلف ) :
بکوشید تا رنج ها کم کنید
دل غمگنان شاد و خرم کنید
بر این گفتها برنشانه منم
سر راستی را بهانه منم .
|| نمونه . علامت : فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا، تا وی نشانه ای بود و تو به کدخدائی قیام کنی . (تاریخ بیهقی ص 398). || عَلَم . (ترجمان القرآن ) (دهار). مشارٌبالبنان . انگشت نما. سرشناس . مشهور. شهره :
بباشی ، اگر دل بدانش نشانی
به اندک زمانی به دانش نشانه .
نشانه کردم خود را به گونه گونه گناه
نشانه ٔ چه که بر جای تیر خذلانم .
خداوندا بزرگانند پیش تخت تو حاضر
نشانه بوده در هر فضل و فتنه گشته در هر فن .
کم باش نشانه در هنر ز آنک
تیر فلکی نشانه جوی است .
|| حلیة. (ترجمان القرآن ). نشان . زیور. رجوع به نشان شود. || وصف . صفت . نعت . (یادداشت مؤلف ) رجوع به نشان شود. || تخمی از تخمهای مرغ خانگی که برنگیرند و بجای مانند تا مرغ جای تخم کردن گم نکند. (یادداشت مؤلف ). || قرطاس . (یادداشت مؤلف ). || عُرضَة. (یادداشت مؤلف ) :
چون شب به نشانه ٔ خود آید
هر مرغ به خانه ٔ خود آید.
قلم نشانه ٔ عقل است و تیغ مایه ٔ جور
یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی .
|| آنچه که بعنوان نشانی و علامت و به قصد بازشناختن بر جائی نهند :
ای دل نهان ز غیر چه بوسی زمین دوست
لختی ز جان نشانه بر آن بوسه گاه نه .
- نشانه ٔ فرسنگ ؛ مراد میل فرسنگ است . (آنندراج ) :
یکچند پای خود به رهت لنگ می کنم
همراهی نشانه ٔ فرسنگ می کنم .
|| هدف . آماج . بوته . غرض . برجاس . نشان :
گشاده برت باشد و دست راست
نشانه بنه ز آن نشان کت هواست .
خدنگی بپیوست و بگشاد دست
نشانه به یک چوبه درهم شکست .
نشانه نهادند در اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس .
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان .
چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو
نشانه را نزند تیر هیچ تیرانداز.
چو تیر سخن را نهم پرّ حجّت
نشانه شود ناصبی پیش تیرم .
گویم چرا نشانه ٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا.
بر دوستی عترت پیغمبر
کردندمان نشانه ٔ بیغاره .
تیر فرمانش بر نشانه ٔ قصد
سخت سوفار و تیزپیکان باد.
این سخن بر دل قباد همچنان کارگر آمد کی تیرکی بر نشانه زنند و ساعتی نیک فروشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 87). و هر آینه آن کس که زشتی کار بشناسد اگرخویشتن در آن افکند نشانه ٔ تیر ملامت باشد. (کلیله ودمنه ).
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه ٔ آن .
هرکه بر تو گشاد تیر سؤال
اگر اعمی بود اگر اعمش
به نشانه رسد درست و صواب
همچو از شست و قبضه ٔ آرش .
نمی افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه .
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه .
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد.
خدنگ غمزه زدی بر نشانه ٔ دل من
خدنگ چون بنشان از نشانه بازآورد.
تیرم همه برنشانه شد راست
هرچند کمان به چپ کشیدم .
اگرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس
که تیر آه سحر برنشانه می آید.
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن
ور تیر طعنه بارد جان منش نشانه .
که ای تیر ملامت را نشانه .
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه .
هر چند به تیری نتوان زد دو نشانه .
- تیر نشانه ؛ تیری که راست رود بر نشانه خورد :
بس بگرانی روی گهی سوی مسجد
سوی خرابات همچو تیر نشانه .
|| نشانی . خبر. اثر. نشان :
گریان همه اهل خانه ٔ او
از گم شدن نشانه ٔ او.
یا وصل ترا نشانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی .
با تو از دل نشانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام .
|| نشانی . آدرس :
گفتی به طلب رسی به کوی ما
خود کوی ترا نشانه بایستی .
من آن نیم که به قاصد دهم نشانه ٔ خویش
که سازدش ز پی مدعا بهانه ٔ خویش .
|| سرمشق . مصداق . (یادداشت مؤلف ) :
بکوشید تا رنج ها کم کنید
دل غمگنان شاد و خرم کنید
بر این گفتها برنشانه منم
سر راستی را بهانه منم .
|| نمونه . علامت : فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا، تا وی نشانه ای بود و تو به کدخدائی قیام کنی . (تاریخ بیهقی ص 398). || عَلَم . (ترجمان القرآن ) (دهار). مشارٌبالبنان . انگشت نما. سرشناس . مشهور. شهره :
بباشی ، اگر دل بدانش نشانی
به اندک زمانی به دانش نشانه .
نشانه کردم خود را به گونه گونه گناه
نشانه ٔ چه که بر جای تیر خذلانم .
خداوندا بزرگانند پیش تخت تو حاضر
نشانه بوده در هر فضل و فتنه گشته در هر فن .
کم باش نشانه در هنر ز آنک
تیر فلکی نشانه جوی است .
|| حلیة. (ترجمان القرآن ). نشان . زیور. رجوع به نشان شود. || وصف . صفت . نعت . (یادداشت مؤلف ) رجوع به نشان شود. || تخمی از تخمهای مرغ خانگی که برنگیرند و بجای مانند تا مرغ جای تخم کردن گم نکند. (یادداشت مؤلف ). || قرطاس . (یادداشت مؤلف ). || عُرضَة. (یادداشت مؤلف ) :
چون شب به نشانه ٔ خود آید
هر مرغ به خانه ٔ خود آید.