نشاننده
لغتنامه دهخدا
نشاننده . [ ن ِ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) که می نشاند. || که نشستن فرماید :
به فرمان شه آن سخنگوی مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد.
|| منصوب کننده :
گراینده ٔ تاج و زرین کمر
نشاننده ٔ شاه بر تخت زر.
|| کارنده . که غرس کند. که نهال و درختی غرس کند :
که هرک افکند میوه ای زین درخت
نشاننده را گوید آن نیک بخت .
به فرمان شه آن سخنگوی مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد.
|| منصوب کننده :
گراینده ٔ تاج و زرین کمر
نشاننده ٔ شاه بر تخت زر.
|| کارنده . که غرس کند. که نهال و درختی غرس کند :
که هرک افکند میوه ای زین درخت
نشاننده را گوید آن نیک بخت .