نشاندن
لغتنامه دهخدا
نشاندن . [ ن ِ دَ] (مص ) (از: نش + اندن (پسوند مصدر متعدی )، متعدی نشستن ، کردی : نژینین (تیغه کردن ، دیوار کشیدن ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کسی را به نشستن واداشتن . (حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع). متعدی نشستن . (غیاث اللغات ) :
بنشان به طارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با یالغ و کدو.
زیغبافان را با وشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بررودنواز.
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به پایان نشاند.
گرانمایگان را همه خواندند
به ایوان چپ و راست بنشاندند.
فرستاده ٔ رای را پیش خواند
بر نامور جایگاهش نشاند.
وی را به صفّه آورد و سخت دور از تخت بنشاند.(تاریخ بیهقی ص 380). سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر را بر آن خوان بنشاندند و نان خوردن گرفتند. (تاریخ بیهقی ص 551). و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند. (تاریخ بیهقی ص 381).
هرجا که نشاندیم نشستم
و آنجا که رویم زیردستم .
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش .
سربلندان ملک را بنشاند
عدل را ناقه بر بلندی راند.
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را.
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب درده .
از کرم دان آنکه میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت .
پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به نزد خود نشاند.
اگر بواب و سرهنگان ز درگه هم برانندت
از آن بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت .
مردیت بیازمای و آنگه زن کن
دختر منشان به خانه و شیون کن .
گر خانه محقر است و تاریک
بر دیده ٔ روشنت نشانم .
هر که را بر بساط بنشانی
واجب آمد به خدمتش برخاست .
|| میهمان کردن . پذیرائی کردن :
رقیبان مهمانسرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل .
دوان هر دو کس را فرستاد و خواند
به هیبت نشست و به حرمت نشاند.
|| منزل دادن . (یادداشت مؤلف ). مسکن دادن . سکونت دادن :
مر او را بیاریم با خویشتن
بریم و نشانیمش اندر ختن .
هر دو را به مداین نشانده بود [ خسروپرویز مریم و گردیه را ] در دارالملک . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 108). و مردم انطاکیه را که بیاورده بودند در آن شهر نشاند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 94). و همه دربندها را عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند و آن اعمال ولایتها را... به نان پاره بدیشان داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 95). || گماشتن : شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت . (تاریخ بیهقی ص 357). و به راه بلخ اسگدار نشانده بودند و دل در این اخبار بسته . (تاریخ بیهقی ). در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشانده بود بر راه علوی را بگرفتند. (مجمعالتواریخ ). و قلعه ٔ همدان را... بسیار آبادان کرده بود و سپاه نشانده به نگاهداشت خزینه ها. (مجمل التواریخ ). او را بگرفتند و بازداشتند و برادرش جاماسب رابنشاندند. (مجمل التواریخ ). || به کاری نصب کردن : با ندیمان پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). || منصوب کردن . جلوس دادن :
از این دیوزاده یکی شاه نو
نشانند با تاج بر گاه نو.
یکی مرد بر گاه بنشاندند
بشاهی همی خسروش خواندند.
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را گر نشانی به گاه ...
مملکت خانیان همه بستاند
بر در ماچین خلیفتی بنشاند.
باز غوغاء سیستان جمع شد و سعیدبن عمر را و بحتری بن مهلب را هر دو را از قصبه بیرون کردند و سواربن الاشعر را بنشاندند به امارت . (تاریخ سیستان ). و هیثم بن عبداﷲ البغات را بنشاندند به امارت . (تاریخ سیستان ). دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی ). آنجا امیر کوتوال بنشاند و به هرات بازگشت . (تاریخ بیهقی ). برادر ما را آوردند و بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی ). || به تخت نشاندن . (یادداشت مؤلف ). مقابل فروگرفتن :
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندرآید به خواب .
ورا برگزیدند و بنشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند.
گفت اگر مردمان عجم بدانستندی که فضل این [بهرام گور ] چند است هرگز جز او ملک دیگر ننشاندندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و نشاندن تو که طاهری و بیعت کردن ترا. (تاریخ سیستان ). گفتند وی را به امیر نشاندن و امیر فروگرفتن چه کار بود. (تاریخ بیهقی ص 55).عضدالدوله ... به بغداد بمرد و پسرش را ابوشجاع [ که ] سلطان الدوله لقب بود بنشاندند. (مجمل التواریخ ). و اندر آن وقت پوران دخت را [ ایرانیان ] همی بنشاندند. (مجمل التواریخ ). و آن پادشاه را نیز کی نشانده بودند خلع کردند و دیگری را نشاندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 104). و چون چهار سال پادشاهی کرده بود او را خلع کردند و شاپور را بنشاندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 73). || سوار کردن . (یادداشت مؤلف ) :
همان تا لب رود جیحون براند
جهان بین خود را به کشتی نشاند.
بر اسبی نشاندش ستامی به زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
فراز آوریدند پیلی چو نیل
مر او را نشاندند بر پشت پیل .
نشاندند حرم ها را در عماری ها و حاشیت را بر استران و خران . (تاریخ بیهقی ). ملاّح بخندید وگفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من به رهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و او مرا بر شتری نشاند. (گلستان ). و بفرمود تا هشت پاره کشتی راست کردند و این مردم را با سلاح و ذخیره درنشاندند و از راه حبشه هزار مرد دیلم را با پانصد مرد تیرانداز در کشتی ها نشاند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 95). || نهادن . (برهان قاطع). چیزی را در جائی مستقر کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). گذاشتن . نهادن . قرار دادن :
پروین به چه ماند به یکی دسته ٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش .
ز گیسو مشک بر آتش فشانم
چو دودش بر سر آتش نشانم .
تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ وش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا.
نه هاونم که بنالم به کوفتن از یار
چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم .
|| نصب کردن . ترصیع. کار گذاشتن جواهر :
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین .
زبرجد نشانده به تخت اندرون
ز دیبای زربفت پیروزه گون .
یکی جام دیگر بد از لاجورد
نشانده در او شست یاقوت زرد.
نهاده به طاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه درّ و گهر.
و بر تاج خاقان چندان گوهر نشانده که قیمت آن کس ندانست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و طرازی سخت باریک وزنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها در او نشانده . (تاریخ بیهقی ص 150).
اگر عقل در صدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را.
بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک
فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است .
|| فروکردن . درنشاندن . فروکردن تیر :
اگر بر سنگ خارا برزند تیر
به سنگ اندرنشاند تابه سوفار.
گر ناوکی اندازدعمداً بنشاند
پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار.
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه ٔ خارا نشاندی .
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه .
|| خاموش کردن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). برطرف کردن . منطفی کردن . اطفاء :
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد گمیز.
رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز.
جز بوی خلق او ننشاند سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی .
مثال چنان بود که از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که به سبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است نشانده آید. (تاریخ بیهقی ص 623). آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند بزرگ غلطی است بلی درحال بنشاند و کمتر گردانداما چون شراب دریافت و بخفت خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی ).
چو سوده دوده به روی هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دوده بنشانند.
شبی باد مسیحا در دماغش
نه آن بادی که بنشاند چراغش .
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف با حورا به حاجر ماه آبان دیده اند.
رطل دریاصفت آرید که جام زردشت
گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم .
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم .
بوحفص گفت برخیز و بنشان ، شبلی برخاست هرچند جهد کرد یک چراغ بیش نتوانست نشاند. (تذکرةالاولیاء). این چهل که برای خدای بود نتوانی نشاند اما آن یکی که برای من بود نشاندی . (تذکرة الاولیاء). تا مگر آتش فتنه که هنوز اندک است به آب تدبیری فرونشانیم . (گلستان ). آتش نشاندن و اخگر گذاشتن کار خردمندان نیست . (گلستان ). و گویند که آتشهای ملوک هرگز ننشانده اند. (تاریخ قم ص 83). || دفع کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تسکین دادن . آشوب و فتنه فرونشاندن :
مرا گفت در خواب فرخ سروش
که فرش نشاند از ایران خروش .
هم آنگه درفشی برآورد شب
که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب .
جوابی دهی شور شهری نشانی
حدیثی کنی کار خلقی گشائی .
خواست که شوری بپا شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک سوی دار بردند. (تاریخ بیهقی ص 184). || آرام کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رفع کردن . تسکین دادن :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
دردسر من کجا نشاند علکا.
اندکی موم روغن اندر دهان گیرد و فروبرد تا درد می نشاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر درد عظیم باشد با شرابهاء نرم که درد را بنشاند، بیامیزد و آماس را نرم کند و بپزاند و درد بنشاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نه گل به نسبت خاکی نخست دردسر آرد
چو یافت صحبت آتش نه دردسر بنشاند.
چون تبخالی که تب نشاند
دل را غم غم نشان ببینم .
|| تخفیف دادن . زایل کردن : خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رای روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت ، و حمیت آرزوی محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی ص 99).
بنشان ز سرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو.
نه چنان مفتقرم که م نظری سیر کند
یا چنان تشنه که گردون بنشاند آزم .
- نشاندن تشنگی ؛ اطفاء عطش . قطع عطش . رفع عطش . (یادداشت مؤلف ) :
شور است آب او ننشاندت تشنگی
گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور.
- نشاندن غم :
زنهار تا نگوئی کاین غم به صبر بنشان
گر صبر غم نشاند پس زینهار من چه .
|| پایان دادن . خاتمه دادن . قطع کردن :
نبیره نمانم به پرخاشجوی
به شمشیر بنشانم این گفتگوی .
|| مقابل انگیختن :
دوستان وقت عصیر است و کباب
راه را گرد نشانده ست سحاب .
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبحگاه .
بیا از گرد ره در دیده بنشین
که گرد راه بنشانم ز دیده .
|| فروبردن . غرق کردن :
ز پا و رکابش جهان خیره ماند
ز تیغش زمین دیده در خون نشاند.
همی زال را دیده در خون نشاند
به رخ بر همی خون دل برفشاند.
|| کاشتن . غرس کردن :
که بر کس نماند چو بر تو نماند
درخت بزرگی چه باید نشاند.
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین .
درختی بد این خود نشانده به دست
که بد بار او زهر و برگش کبست .
زمانه گوئی از این نو بنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایرانشاه .
در باغهای نیست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانند و نسترن .
و بفرمود تا تخم اسپرغمها از کوه بیاوردند و درختان با بیخ و هرچه تخم افکندنی بفرمود تا بیفکندی و آنچه نشاندنی بود بنشاندند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). اگر کسی خواهد تا در زمستان در بستان درختی بنشاند. (تاریخ سیستان ).
کرا پیشه نیکی نشاندن بود
همیشه روانش ستایش چند.
کجا پیوسته ای صحبت که دیگر روز نگسستی
درختی کی نشاندستی که از بیخش نه برکندی .
بر آنسان که رنگین گل و یاسمین را
نشانده ست دهقان بر اطراف بستان .
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فکندن .
به نام خلاف تو گر گل نشانند
سنان جگردوز و خنجر دهدبر.
بشکنی زود هرچه راست کنی
برکنی باز هرچه بنشانی .
و زیادت هزار سال باشد تا آن درختها نشانده اند. (مجمل التواریخ ). پیر گفت دیگران نشاندند ما خوردیم ما بنشانیم دیگران خورند. (مرزبان نامه ).
همه خار می کند و گل می نشاند.
آرزو چون نشاندشاخ طمع
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است .
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است .
شاخ کو برکندآن را بستیز
منشان گر همه شاخ ارم است .
تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند. (کتاب المعارف ).
مهر پاکان در میان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان .
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من در دل نشان .
اگر به دست کندباغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشم هاش بنشاند.
تو اندر بوستان باید که پیش سرو ننشینی
وگر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم .
بر آن خورد آخر که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند.
|| حبس کردن . به زندان کردن . (یادداشت مؤلف ). توقیف کردن . بازداشتن : رای عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی ص 331). او را به نزدیک ما باید فرستاد تا وی را به قلعت غزنین نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). گفتند نامه ای بود از سلطان مسعود که علی حاجب که امیررا نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی به دست او دادند. (تاریخ بیهقی ). || عزل کردن . فروگرفتن : پدرم آن وقت که احمد را بنشاند چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ص 372). چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شد، امیر... با خواجه خلوت کرد. (تاریخ بیهقی ص 341). || مبتلا ساختن ؛ به عزا نشاندن . به غم نشاندن . || به زنی کردن زنی بدکار را. فاحشه ای راخاص خود کردن .
- اندرنشاندن ؛ فروبردن . غرق کردن :
چو آن نامه ٔ شاه یکسر بخواند
دو دیده به خون دل اندرنشاند.
شگفت اندر آن مردجادو بماند
دلش را به اندیشه اندرنشاند.
- || جای دادن . فروکردن :
کسی چنو به جهان دیگری نداده نشان
همی به سندان اندرنشاند پیکان را.
- بازنشاندن ؛ آرام کردن . تخفیف دادن . ساکن کردن :
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم .
- || خاموش کردن : گفت برو هرچه نه از بهر خدای افروخته ام ، تو آن [ شمع ] را بازنشان . (تذکرة الاولیاء).
- برنشاندن ؛ بر تخت نشاندن . بر تخت جای دادن :
به دستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زر پیکرش برنشاند.
که شاهی دگر برنشاند به تخت
کز این دور شد فر و آئین و بخت .
- || سوار کردن :
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
بکردار آتش از آنجا براند.
چهار از یلان نیز ایزد گشسب
از آن جنگیان برنشاند به اسب .
سپه را سراسر همی برنشاند
چنان شد که در دشت جائی نماند.
چون نزدیک رسول رسید برنشاندند او را بر جنیبت خاص . (تاریخ بیهقی ص 43). و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد. (چهارمقاله ٔ نظامی ).
- درنشاندن ؛ نصب کردن . کار گذاشتن . ترصیع :
بدو داده پرمایه زرین کمر
به هر مهره ای درنشانده گهر.
- فرونشاندن ؛ رفع کردن . تسکین دادن : التجا به سایه ٔ دیواری کردم مترقب که کسی حرّ تموز از من به برد آبی فرونشاند. (گلستان ).
یارب دل شکسته ٔ خاقانی آن تست
درد دلش به فیض الهی فرونشان .
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس .
- || خاموش کردن . خاتمه دادن و از میان بردن : ایمن گردد راهها و شیرین شود آبها و فرونشاند چراغ آشوبها. (تاریخ بیهقی ص 312).
- || فروکشیدن . رها کردن :
خود را درم خرید رضای خدای کن
دامن از این خدای فروشان فرونشان .
- || عقب نشاندن . دور کردن . واپس کشیدن :
مگذار شاه دل به در ماتخانه در
ز این در که هست درد ز عزلت فرونشان .
- نشاندن کسی را سر جایش ؛ او را از جوش و خروش و التهاب انداختن . غرور او را تمام کردن . باد او فرونشاندن . به عربده جوئی و رجزخوانی وی پایان دادن .
- نشاندن مرغ را ؛ تخم زیر مرغ نهادن برآوردن جوجه را.
- وانشاندن ؛ خاموش کردن :
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان خبر
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان .
بنشان به طارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با یالغ و کدو.
زیغبافان را با وشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بررودنواز.
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به پایان نشاند.
گرانمایگان را همه خواندند
به ایوان چپ و راست بنشاندند.
فرستاده ٔ رای را پیش خواند
بر نامور جایگاهش نشاند.
وی را به صفّه آورد و سخت دور از تخت بنشاند.(تاریخ بیهقی ص 380). سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر را بر آن خوان بنشاندند و نان خوردن گرفتند. (تاریخ بیهقی ص 551). و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند. (تاریخ بیهقی ص 381).
هرجا که نشاندیم نشستم
و آنجا که رویم زیردستم .
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش .
سربلندان ملک را بنشاند
عدل را ناقه بر بلندی راند.
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را.
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب درده .
از کرم دان آنکه میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت .
پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به نزد خود نشاند.
اگر بواب و سرهنگان ز درگه هم برانندت
از آن بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت .
مردیت بیازمای و آنگه زن کن
دختر منشان به خانه و شیون کن .
گر خانه محقر است و تاریک
بر دیده ٔ روشنت نشانم .
هر که را بر بساط بنشانی
واجب آمد به خدمتش برخاست .
|| میهمان کردن . پذیرائی کردن :
رقیبان مهمانسرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل .
دوان هر دو کس را فرستاد و خواند
به هیبت نشست و به حرمت نشاند.
|| منزل دادن . (یادداشت مؤلف ). مسکن دادن . سکونت دادن :
مر او را بیاریم با خویشتن
بریم و نشانیمش اندر ختن .
هر دو را به مداین نشانده بود [ خسروپرویز مریم و گردیه را ] در دارالملک . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 108). و مردم انطاکیه را که بیاورده بودند در آن شهر نشاند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 94). و همه دربندها را عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند و آن اعمال ولایتها را... به نان پاره بدیشان داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 95). || گماشتن : شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت . (تاریخ بیهقی ص 357). و به راه بلخ اسگدار نشانده بودند و دل در این اخبار بسته . (تاریخ بیهقی ). در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشانده بود بر راه علوی را بگرفتند. (مجمعالتواریخ ). و قلعه ٔ همدان را... بسیار آبادان کرده بود و سپاه نشانده به نگاهداشت خزینه ها. (مجمل التواریخ ). او را بگرفتند و بازداشتند و برادرش جاماسب رابنشاندند. (مجمل التواریخ ). || به کاری نصب کردن : با ندیمان پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). || منصوب کردن . جلوس دادن :
از این دیوزاده یکی شاه نو
نشانند با تاج بر گاه نو.
یکی مرد بر گاه بنشاندند
بشاهی همی خسروش خواندند.
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را گر نشانی به گاه ...
مملکت خانیان همه بستاند
بر در ماچین خلیفتی بنشاند.
باز غوغاء سیستان جمع شد و سعیدبن عمر را و بحتری بن مهلب را هر دو را از قصبه بیرون کردند و سواربن الاشعر را بنشاندند به امارت . (تاریخ سیستان ). و هیثم بن عبداﷲ البغات را بنشاندند به امارت . (تاریخ سیستان ). دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی ). آنجا امیر کوتوال بنشاند و به هرات بازگشت . (تاریخ بیهقی ). برادر ما را آوردند و بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی ). || به تخت نشاندن . (یادداشت مؤلف ). مقابل فروگرفتن :
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندرآید به خواب .
ورا برگزیدند و بنشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند.
گفت اگر مردمان عجم بدانستندی که فضل این [بهرام گور ] چند است هرگز جز او ملک دیگر ننشاندندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و نشاندن تو که طاهری و بیعت کردن ترا. (تاریخ سیستان ). گفتند وی را به امیر نشاندن و امیر فروگرفتن چه کار بود. (تاریخ بیهقی ص 55).عضدالدوله ... به بغداد بمرد و پسرش را ابوشجاع [ که ] سلطان الدوله لقب بود بنشاندند. (مجمل التواریخ ). و اندر آن وقت پوران دخت را [ ایرانیان ] همی بنشاندند. (مجمل التواریخ ). و آن پادشاه را نیز کی نشانده بودند خلع کردند و دیگری را نشاندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 104). و چون چهار سال پادشاهی کرده بود او را خلع کردند و شاپور را بنشاندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 73). || سوار کردن . (یادداشت مؤلف ) :
همان تا لب رود جیحون براند
جهان بین خود را به کشتی نشاند.
بر اسبی نشاندش ستامی به زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
فراز آوریدند پیلی چو نیل
مر او را نشاندند بر پشت پیل .
نشاندند حرم ها را در عماری ها و حاشیت را بر استران و خران . (تاریخ بیهقی ). ملاّح بخندید وگفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من به رهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و او مرا بر شتری نشاند. (گلستان ). و بفرمود تا هشت پاره کشتی راست کردند و این مردم را با سلاح و ذخیره درنشاندند و از راه حبشه هزار مرد دیلم را با پانصد مرد تیرانداز در کشتی ها نشاند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 95). || نهادن . (برهان قاطع). چیزی را در جائی مستقر کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). گذاشتن . نهادن . قرار دادن :
پروین به چه ماند به یکی دسته ٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش .
ز گیسو مشک بر آتش فشانم
چو دودش بر سر آتش نشانم .
تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ وش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا.
نه هاونم که بنالم به کوفتن از یار
چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم .
|| نصب کردن . ترصیع. کار گذاشتن جواهر :
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین .
زبرجد نشانده به تخت اندرون
ز دیبای زربفت پیروزه گون .
یکی جام دیگر بد از لاجورد
نشانده در او شست یاقوت زرد.
نهاده به طاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه درّ و گهر.
و بر تاج خاقان چندان گوهر نشانده که قیمت آن کس ندانست . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و طرازی سخت باریک وزنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها در او نشانده . (تاریخ بیهقی ص 150).
اگر عقل در صدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را.
بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک
فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است .
|| فروکردن . درنشاندن . فروکردن تیر :
اگر بر سنگ خارا برزند تیر
به سنگ اندرنشاند تابه سوفار.
گر ناوکی اندازدعمداً بنشاند
پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار.
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه ٔ خارا نشاندی .
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه .
|| خاموش کردن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). برطرف کردن . منطفی کردن . اطفاء :
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد گمیز.
رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز.
جز بوی خلق او ننشاند سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی .
مثال چنان بود که از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که به سبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است نشانده آید. (تاریخ بیهقی ص 623). آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند بزرگ غلطی است بلی درحال بنشاند و کمتر گردانداما چون شراب دریافت و بخفت خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی ).
چو سوده دوده به روی هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دوده بنشانند.
شبی باد مسیحا در دماغش
نه آن بادی که بنشاند چراغش .
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف با حورا به حاجر ماه آبان دیده اند.
رطل دریاصفت آرید که جام زردشت
گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم .
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم .
بوحفص گفت برخیز و بنشان ، شبلی برخاست هرچند جهد کرد یک چراغ بیش نتوانست نشاند. (تذکرةالاولیاء). این چهل که برای خدای بود نتوانی نشاند اما آن یکی که برای من بود نشاندی . (تذکرة الاولیاء). تا مگر آتش فتنه که هنوز اندک است به آب تدبیری فرونشانیم . (گلستان ). آتش نشاندن و اخگر گذاشتن کار خردمندان نیست . (گلستان ). و گویند که آتشهای ملوک هرگز ننشانده اند. (تاریخ قم ص 83). || دفع کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تسکین دادن . آشوب و فتنه فرونشاندن :
مرا گفت در خواب فرخ سروش
که فرش نشاند از ایران خروش .
هم آنگه درفشی برآورد شب
که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب .
جوابی دهی شور شهری نشانی
حدیثی کنی کار خلقی گشائی .
خواست که شوری بپا شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک سوی دار بردند. (تاریخ بیهقی ص 184). || آرام کردن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رفع کردن . تسکین دادن :
صفرای مرا سود ندارد نلکا
دردسر من کجا نشاند علکا.
اندکی موم روغن اندر دهان گیرد و فروبرد تا درد می نشاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر درد عظیم باشد با شرابهاء نرم که درد را بنشاند، بیامیزد و آماس را نرم کند و بپزاند و درد بنشاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
نه گل به نسبت خاکی نخست دردسر آرد
چو یافت صحبت آتش نه دردسر بنشاند.
چون تبخالی که تب نشاند
دل را غم غم نشان ببینم .
|| تخفیف دادن . زایل کردن : خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رای روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت ، و حمیت آرزوی محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی ص 99).
بنشان ز سرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو.
نه چنان مفتقرم که م نظری سیر کند
یا چنان تشنه که گردون بنشاند آزم .
- نشاندن تشنگی ؛ اطفاء عطش . قطع عطش . رفع عطش . (یادداشت مؤلف ) :
شور است آب او ننشاندت تشنگی
گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور.
- نشاندن غم :
زنهار تا نگوئی کاین غم به صبر بنشان
گر صبر غم نشاند پس زینهار من چه .
|| پایان دادن . خاتمه دادن . قطع کردن :
نبیره نمانم به پرخاشجوی
به شمشیر بنشانم این گفتگوی .
|| مقابل انگیختن :
دوستان وقت عصیر است و کباب
راه را گرد نشانده ست سحاب .
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبحگاه .
بیا از گرد ره در دیده بنشین
که گرد راه بنشانم ز دیده .
|| فروبردن . غرق کردن :
ز پا و رکابش جهان خیره ماند
ز تیغش زمین دیده در خون نشاند.
همی زال را دیده در خون نشاند
به رخ بر همی خون دل برفشاند.
|| کاشتن . غرس کردن :
که بر کس نماند چو بر تو نماند
درخت بزرگی چه باید نشاند.
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین .
درختی بد این خود نشانده به دست
که بد بار او زهر و برگش کبست .
زمانه گوئی از این نو بنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایرانشاه .
در باغهای نیست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانند و نسترن .
و بفرمود تا تخم اسپرغمها از کوه بیاوردند و درختان با بیخ و هرچه تخم افکندنی بفرمود تا بیفکندی و آنچه نشاندنی بود بنشاندند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). اگر کسی خواهد تا در زمستان در بستان درختی بنشاند. (تاریخ سیستان ).
کرا پیشه نیکی نشاندن بود
همیشه روانش ستایش چند.
کجا پیوسته ای صحبت که دیگر روز نگسستی
درختی کی نشاندستی که از بیخش نه برکندی .
بر آنسان که رنگین گل و یاسمین را
نشانده ست دهقان بر اطراف بستان .
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فکندن .
به نام خلاف تو گر گل نشانند
سنان جگردوز و خنجر دهدبر.
بشکنی زود هرچه راست کنی
برکنی باز هرچه بنشانی .
و زیادت هزار سال باشد تا آن درختها نشانده اند. (مجمل التواریخ ). پیر گفت دیگران نشاندند ما خوردیم ما بنشانیم دیگران خورند. (مرزبان نامه ).
همه خار می کند و گل می نشاند.
آرزو چون نشاندشاخ طمع
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است .
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است .
شاخ کو برکندآن را بستیز
منشان گر همه شاخ ارم است .
تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند. (کتاب المعارف ).
مهر پاکان در میان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان .
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من در دل نشان .
اگر به دست کندباغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشم هاش بنشاند.
تو اندر بوستان باید که پیش سرو ننشینی
وگر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم .
بر آن خورد آخر که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند.
|| حبس کردن . به زندان کردن . (یادداشت مؤلف ). توقیف کردن . بازداشتن : رای عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی ص 331). او را به نزدیک ما باید فرستاد تا وی را به قلعت غزنین نشانده آید. (تاریخ بیهقی ). گفتند نامه ای بود از سلطان مسعود که علی حاجب که امیررا نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی به دست او دادند. (تاریخ بیهقی ). || عزل کردن . فروگرفتن : پدرم آن وقت که احمد را بنشاند چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ص 372). چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شد، امیر... با خواجه خلوت کرد. (تاریخ بیهقی ص 341). || مبتلا ساختن ؛ به عزا نشاندن . به غم نشاندن . || به زنی کردن زنی بدکار را. فاحشه ای راخاص خود کردن .
- اندرنشاندن ؛ فروبردن . غرق کردن :
چو آن نامه ٔ شاه یکسر بخواند
دو دیده به خون دل اندرنشاند.
شگفت اندر آن مردجادو بماند
دلش را به اندیشه اندرنشاند.
- || جای دادن . فروکردن :
کسی چنو به جهان دیگری نداده نشان
همی به سندان اندرنشاند پیکان را.
- بازنشاندن ؛ آرام کردن . تخفیف دادن . ساکن کردن :
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم .
- || خاموش کردن : گفت برو هرچه نه از بهر خدای افروخته ام ، تو آن [ شمع ] را بازنشان . (تذکرة الاولیاء).
- برنشاندن ؛ بر تخت نشاندن . بر تخت جای دادن :
به دستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زر پیکرش برنشاند.
که شاهی دگر برنشاند به تخت
کز این دور شد فر و آئین و بخت .
- || سوار کردن :
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
بکردار آتش از آنجا براند.
چهار از یلان نیز ایزد گشسب
از آن جنگیان برنشاند به اسب .
سپه را سراسر همی برنشاند
چنان شد که در دشت جائی نماند.
چون نزدیک رسول رسید برنشاندند او را بر جنیبت خاص . (تاریخ بیهقی ص 43). و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد. (چهارمقاله ٔ نظامی ).
- درنشاندن ؛ نصب کردن . کار گذاشتن . ترصیع :
بدو داده پرمایه زرین کمر
به هر مهره ای درنشانده گهر.
- فرونشاندن ؛ رفع کردن . تسکین دادن : التجا به سایه ٔ دیواری کردم مترقب که کسی حرّ تموز از من به برد آبی فرونشاند. (گلستان ).
یارب دل شکسته ٔ خاقانی آن تست
درد دلش به فیض الهی فرونشان .
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس .
- || خاموش کردن . خاتمه دادن و از میان بردن : ایمن گردد راهها و شیرین شود آبها و فرونشاند چراغ آشوبها. (تاریخ بیهقی ص 312).
- || فروکشیدن . رها کردن :
خود را درم خرید رضای خدای کن
دامن از این خدای فروشان فرونشان .
- || عقب نشاندن . دور کردن . واپس کشیدن :
مگذار شاه دل به در ماتخانه در
ز این در که هست درد ز عزلت فرونشان .
- نشاندن کسی را سر جایش ؛ او را از جوش و خروش و التهاب انداختن . غرور او را تمام کردن . باد او فرونشاندن . به عربده جوئی و رجزخوانی وی پایان دادن .
- نشاندن مرغ را ؛ تخم زیر مرغ نهادن برآوردن جوجه را.
- وانشاندن ؛ خاموش کردن :
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان خبر
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان .