نشان
لغتنامه دهخدا
نشان . [ ن ِ ] (اِ) پهلوی : نیش (در کلمه ٔ مرکب ِ: مَرْوْ-نیش ، به معنی نگهبان مرغان )، از: نیَش ، از: نی اَش .در اوراق مانوی ِ تورفان : نیشند = نیه شاند (خواهنددید)، یهودی -فارسی : نی شیدن ، و در لهجه ها: نیش (نگاه کردن )، ایرانی میانه : نیشان ، فارسی : نشان ، ارمنی عاریتی و دخیل : نیش ، از: نیش و نشَن ، از: نیشان (علامت ، نشان ) ، کردی : نیشان ، نیشی (علامت ، نشانه ).(از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). علامت . (برهان قاطع)(جهانگیری ) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نشانی . علامتی که بدان کسی یا چیزی را بازشناسند :
بدو گفت دستور گر شهریار
بگوید نشان چنین نابه کار.
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن .
غمین گشت سهراب را دل بر آن
که جائی نیامد ز رستم نشان .
به تو نشان ندهم از تو بهر آن که تو را
به تو شناسند ای شاه و جز تو را به نشان .
موسی گفت برادر تو چه نام داشت و به چه نشان بود. (قصص ص 98).
نشان بنده ٔ مقبل همین است
که پیش از کارها او کاربین است .
گفت ای پادشاه نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن درندهد. (گلستان ).
هرکس صفتی دارد ورنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست .
نه گرفتار بود هرکه فغانی دارد
ناله ٔ مرغ گرفتار نشانی دارد.
|| موخ و علامت خانوادگی .(ناظم الاطباء). نشانه ای از قبیل بازوبند و انگشتری و جز آن که بدان کسی را بازشناسد :
ور ایدون که آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر.
خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی وگردان و گردنکشان .
|| نمونه . نمود. (ناظم الاطباء). نمودار. (یادداشت مؤلف ). نشانه . اثر :
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآگند.
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مر نیکبختیم را بر روی او نشان است .
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابم و دسته .
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی از آن دو نشان .
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.
از نرگس طری و بنفشه حسدبرد
کآن هست از دو چشم و دو زلف بتی نشان .
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
و آن ذراع عبارت از دوازده قبضه بود و مثال آن بر ستون مسجد اعظم منقش کرده و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است . (تاریخ قم ص 29). || علامت . علامتی و رمزی که بین دو تن باشد : وی از خشم برآشفت ... سخنهای بلند گفتن گرفت ، من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان انبوه درآمدند و او را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 328).
بلی هست آزموده در نشان ها
که هرکش دل جهد بیند زیان ها.
|| در قدیم چون سران و پادشاهان پیامی برای کسی می فرستادند علامتی که مرسول الیهم را از صدق و راستگوئی رسول مطمئن سازد به همراه رسول می فرستادند، چنانکه انگشتری را در ایران و تیر در نزد اقوام تورانی و یا چیزی دیگر برحسب قرارداد و تبانی قبلی و هم برای سند و حجت به کسی می دادند تا در گاه ارائه ٔ آن حقی ادا شود. (یادداشت مؤلف ) : گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی ما را امان دهی ؟ گفت : امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم . و نشان بستدند. (قصص ). || مُهر. نگین . (ناظم الاطباء). مُهر. مُهری که بر دُرج و کیسه یا نامه نهند :
کز این دُرج و این قفل و مُهر و نشان
ببینند بیداردل سرکشان .
ما به شب خفته و هر شب همی آرند به ما
کیسه ها پردرم و بر سر هر کیسه نشان .
بر همه نامه های جود وکرم
به همه وقت ها نشان تو باد.
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای دُرج محبت به همان مهر و نشان باش .
|| نقش . ضرب . (ناظم الاطباء).
- نشان زر ؛ سکه . میخ درم . (زمخشری ).
|| توقیع. نشان بر مکتوب . (یادداشت مؤلف ) : چون کسری این بشنید توقیع و نشان فرمود به بازگردانیدن این مال باجمعها بر قوم . (تاریخ قم ص 148). || فرمان شاهزاده . (غیاث اللغات ). رقم . حکم . فرمان که قاضی یا حاکم یا صاحب منصبی نویسد. (یادداشت مؤلف ) : سفیان آن نشان را [ فرمان قضاوت کوفه را ] در دجله انداخته بگریخت . (حبیب السیر). || عَلَم فوج . (از غیاث اللغات ). عَلَم . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لوا. رایت . (ناظم الاطباء) :
به باره برآمد به کردار گرد
درفش سیه [ علامت سپاه توران ] را نگونسار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بر آن باره زد شیرپیکر درفش .
|| حلیه . حلیت . (یادداشت مؤلف ). زیور :
نشان جلاجل و خلخال دارد [ باز ] این عجب است
وصیفتان را باشد جلاجل و خلخال .
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان .
|| علامتی که بر بیرق یا جامه کنند. عَلَم :
همای زرین دارد نشان رایت خویش
که داشته ست همایون تر از همای نشان .
بر حریر رایت او روز فتح
جاء نصراﷲ نشان باد از ظفر.
|| مدال . آنچه آویزند بر سینه و جز آن افتخار را. وسام . وسم . پاره ای از فلز و جز آن که بر کلاه یا سردوش یا سینه دارند با صورت خاص برای نمودن رتبه و منصبی یا برای کفایت و شجاعتی و جز آن . علامتی که دهند کسی را افتخار اورا. (یادداشت مؤلف ). علامتی که دولت برای خدمت و یابرای افتخار به کسی می دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدال شود. || هدف . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نشانه . (جهانگیری ) (انجمن آرا). نشانه ٔ تیر و تفنگ . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آماج :
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بر او چشم گردنکشان .
- به یک تیر دو نشان زدن ؛ با یک کار دو مقصود انجام دادن .
- امثال :
ز صد تیر آید یکی بر نشان .
زصد چوبه آید یکی بر نشان .
|| صفت . (مهذب الاسماء) (السامی ) (دهار). نعت . (السامی ) (مهذب الاسماء). صفت . مقابل موصوف :
هرکو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان و علامتش .
- بدنشان ؛ بدصفت . متصف به صفات بد :
بداندیش را از میان برکنم
سر بدنشان را بی افسر کنم .
چو آیند و پرسند گردنکشان
ببینند این بچه ٔ بدنشان .
وز آن سو تهمتن چو شیر ژیان
بغرید و گفت ای بد بدنشان .
چو هاروت و ماروت لب خشک از آب است
ابر شط و دجله مر آن بدنشان را.
اگر به دین و به دنیا نگشته ای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شده ای .
- به نشان ؛ به صفت :
تیره بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان .
|| گونه . قسم . صفت .
- بدان نشان ؛ بدان گونه . بر آن سان . بر آن وجه . چنان که :
دیروز بدان نشان که فرمود
رفتم به در وثاق او زود.
- زآن نشان ؛ چنان . از آن گونه . بدان سان :
چو سالار چین زآن نشان نامه دید
برآشفت و پس خامشی برگزید.
سه روز و سه شب زآن نشان جنگ بود
زمانه بر آن جنگیان تنگ بود.
- زین نشان ؛ زین سان . بدین سان . بدین نوع . این جور :
فرودآمد آنگه بشد پیش طوس
کنارش گرفت و برش داد بوس
دگر پهلوانان و گردنکشان
همه پیش رفتند هم زین نشان .
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیو نیست .
که بر نیزه بر سَرْت را زین نشان
فرستم بر شاه گردنکشان .
پذیره شدن زین نشان راه نیست
کمان و زره هدیه ٔ شاه نیست .
زین نشان هرچه ببینی به من آور یک بار.
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب دریا گذر.
دو صد خانه هم زین نشان در سرای
سراسر به سیمین ستونها به پای .
چو شد بسته پیمانشان زین نشان
کمان آوریدند ده تن کشان .
|| عنوان . علوان ، چنانکه عنوان کسی بر سر نامه یا پاکت یا نشان خانه و کوئی . (یادداشت مؤلف ). مشخصات : چون به مصر رسیدند نام و نشان بنوشتند و پیش یوسف بردند. (قصص ص 80). || نشانی . سراغ . آدرس . (یادداشت مؤلف ). مکان . محل .جا :
نشست و نشانت کنون ایدراست
سر تخت ایران به بند اندر است .
گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده
گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان .
به شهری که رفتی نبودی بسی
بدان تا نشانش نداند کسی .
بری از گهر بی گزند از زمان
فزون از نشان و برون از گمان .
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت .
|| شهرت . نام :
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم .
یکی کار مانده ست تا در جهان
نشان توهرگز نگردد نهان .
به دینار و گوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز به داد.
تا جهان گم نشود گم نشود نام و نشان
پدری را که چنین داد خداوند پسر.
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم .
- نشان شدن ؛ شهره گشتن . عَلَم شدن . مشهور شدن :
اگر مراد برآمد چنان کنم که شما
به مال و ملک شوید از میان خلق نشان .
|| اثر. رد. نشانه . پی . ایز :
چو آگاهی آمد به هر مهتری ...
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار
به پرسش برفتند گردنکشان
به جائی که بود از گرامی نشان .
ز کیخسرو ایدر نیابم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان .
به توران همی رفت چون بیهشان
مگریابد از شاه جائی نشان .
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کسی ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان .
هرچند بیش جستم کم یافتم نشانش
گوئی چه حالش افتاد یارب دگرکجا شد.
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو که ز دل نشان ندیدم .
- بر نشان ِ ؛ بر اثرِ. به هدایت ِ. به دلالت ِ. به نشانی ِ :
کجا گم شدی چون فرورفت هور
بران بر نشان ِ ستاره ستور.
|| اثر. وجود. نام :
بد از من که هرگز مبادم نشان
که ماده شد از تخم نره کیان .
ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردنکشان .
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان .
هرچه در این پرده نشانیش هست
درخور تن قیمت جانیش هست .
- بی نشان ؛ فناشده در معشوق :
هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن
بهر چه هستم بی نشان گر وصل جانان نیستم .
- || مجازاً کوچک و تنگ :
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
در غم آن لب که هست بی نشان است آنچنان .
هرگز نشان ز چشمه ٔ کوثر شنیده ای
کاورا نشانی از دهن بی نشان توست .
- || که اثری از آن نباشد :
هر سال چو پنج روز تقویم
گم بوده ٔ بی نشان چه باشی .
- || بیرون از حد و رسم و جهت :
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.
- بی نشان شدن ؛ ناپدید شدن . محو شدن :
وآنگه که چند سال بر این حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بی نشان شود.
|| اثری که از گذشتن کسی یا چیزی باقی ماند. ردپا. رد :
گشته روی بادیه چون خانه ٔ روشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن .
نشان پای دید بر آن .(مجمل التواریخ ). || یادگار. اثری که از کسی بازماند :
توئی از فریدون فرخ نشان
که رستم شد از دیدنش شادمان .
نشانی که ماند همی ازتو باز
برآید بر آن روزگاری دراز.
به کف من نمانده جز غم و درد
زآنهمه نیکوئی نماند نشان .
|| داغ . اثر زخم . (ناظم الاطباء). کبودی و اثری که از داغ یا تپانچه باقی ماند. اثری که از آبله بازماند:
نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو
رواست [ زیرا ] گر دل ببرد مونس داد.
نشان های بند تو داردتنم
به زیر کمندت همی بشکنم .
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه .
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز.
ز بس تپانچه که هر شب به روی برزدمی
به روز بودی بر روی من هزار نشان .
به زلف با دل من چندگاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان .
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند
تاتیغ به کف داری تا خود به سر داری .
ملک دستهاشان همه بنگرید
نشان بریدن سراسر بدید.
مستعین مردی بود نیکوروی و سفیداما به رویش نشان آبله داشت . (مجمل التواریخ ). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان ). || لکه :
یک نشان ازدرد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد.
|| خال . علامت . (یادداشت مؤلف ). خال . (منتهی الارب ) : از [ شمشیر ] یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی همواره بود به یک اندازه و سبز بود و متن او به سرخی زندو نزدیک دنبال نشان های سپید دارد. (نوروزنامه ). || دلیل . حجت . برهان . گواه . (یادداشت مؤلف ).آیت . آیة. اماره . امارت . علامت :
از اوی است پیدا زمان و مکان
پی مور بر هستی او نشان .
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی نمود به چشم سیه نشان خمار.
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیل است و صدهزار نشان .
دست بخشنده ٔ تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گوئی این را چه دلیل است و نشان .
مر دولت را برتر از این چیست دلیلی
مر شاهی را برتر از این چیست نشانی .
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست .
زبانْت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدا ای پسر در این نعم است .
او خود نه سپید است و این سپیدی
بر عارضت ای پیر از او نشان است .
و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی و نشان اجابت آن است که این قربانی را از من بپذیری . (قصص ص 187).
هر ساعتی ز دولت پاینده
در ملک تو هزار نشان باشد.
ز قدرت ملک العرش یک نشان این است
که کارها به خلاف مراد ما باشد.
خشیةاﷲ را نشان علم دان
انما نحیی تو از قرآن بخوان .
|| خبر. آگهی :
ز پیروزی او چو آمد نشان
از ایران برفتند گردنکشان .
ازآن نامداران گردنکشان
کسی هم برد نزد رستم نشان .
همه پهلوانان و گردنکشان
که دادم در این قصه زیشان نشان .
نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان .
- نشان آمدن از... ؛ از او خبری یا اثری به دست آمدن :
بکشتند بسیار کس بی گناه
نشانی نیامد ز بیداد شاه .
فراوان بجستند و جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان .
- نشان آمدن از گفتاری ؛ ظاهرو پیدا شدن صحت آن . (یادداشت مؤلف ) :
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن نامور پهلوان
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.
|| حصه . نصیب . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). قسمت . بهره . (از ناظم الاطباء). || زی . (مهذب الاسماء). هیأت . (از منتهی الارب ). || سورة. || شعار. (یادداشت مؤلف ). || سیما. سیماء. (مجمل ) (یادداشت مؤلف ). شکل :
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما.
هر آن صورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد.
|| عَلَم . شهره :
به ترکان چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان .
|| در کرمان ، اصطلاح قالی بافی است . (یادداشت مؤلف ). || حد. سرحد. || علامتی که در جائی می گذارند و علامتی که در سرحد نصب می کنند. (از ناظم الاطباء).
بدو گفت دستور گر شهریار
بگوید نشان چنین نابه کار.
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن .
غمین گشت سهراب را دل بر آن
که جائی نیامد ز رستم نشان .
به تو نشان ندهم از تو بهر آن که تو را
به تو شناسند ای شاه و جز تو را به نشان .
موسی گفت برادر تو چه نام داشت و به چه نشان بود. (قصص ص 98).
نشان بنده ٔ مقبل همین است
که پیش از کارها او کاربین است .
گفت ای پادشاه نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن درندهد. (گلستان ).
هرکس صفتی دارد ورنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست .
نه گرفتار بود هرکه فغانی دارد
ناله ٔ مرغ گرفتار نشانی دارد.
|| موخ و علامت خانوادگی .(ناظم الاطباء). نشانه ای از قبیل بازوبند و انگشتری و جز آن که بدان کسی را بازشناسد :
ور ایدون که آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر.
خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی وگردان و گردنکشان .
|| نمونه . نمود. (ناظم الاطباء). نمودار. (یادداشت مؤلف ). نشانه . اثر :
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآگند.
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مر نیکبختیم را بر روی او نشان است .
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابم و دسته .
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی از آن دو نشان .
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.
از نرگس طری و بنفشه حسدبرد
کآن هست از دو چشم و دو زلف بتی نشان .
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
و آن ذراع عبارت از دوازده قبضه بود و مثال آن بر ستون مسجد اعظم منقش کرده و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است . (تاریخ قم ص 29). || علامت . علامتی و رمزی که بین دو تن باشد : وی از خشم برآشفت ... سخنهای بلند گفتن گرفت ، من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان انبوه درآمدند و او را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 328).
بلی هست آزموده در نشان ها
که هرکش دل جهد بیند زیان ها.
|| در قدیم چون سران و پادشاهان پیامی برای کسی می فرستادند علامتی که مرسول الیهم را از صدق و راستگوئی رسول مطمئن سازد به همراه رسول می فرستادند، چنانکه انگشتری را در ایران و تیر در نزد اقوام تورانی و یا چیزی دیگر برحسب قرارداد و تبانی قبلی و هم برای سند و حجت به کسی می دادند تا در گاه ارائه ٔ آن حقی ادا شود. (یادداشت مؤلف ) : گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی ما را امان دهی ؟ گفت : امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم . و نشان بستدند. (قصص ). || مُهر. نگین . (ناظم الاطباء). مُهر. مُهری که بر دُرج و کیسه یا نامه نهند :
کز این دُرج و این قفل و مُهر و نشان
ببینند بیداردل سرکشان .
ما به شب خفته و هر شب همی آرند به ما
کیسه ها پردرم و بر سر هر کیسه نشان .
بر همه نامه های جود وکرم
به همه وقت ها نشان تو باد.
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای دُرج محبت به همان مهر و نشان باش .
|| نقش . ضرب . (ناظم الاطباء).
- نشان زر ؛ سکه . میخ درم . (زمخشری ).
|| توقیع. نشان بر مکتوب . (یادداشت مؤلف ) : چون کسری این بشنید توقیع و نشان فرمود به بازگردانیدن این مال باجمعها بر قوم . (تاریخ قم ص 148). || فرمان شاهزاده . (غیاث اللغات ). رقم . حکم . فرمان که قاضی یا حاکم یا صاحب منصبی نویسد. (یادداشت مؤلف ) : سفیان آن نشان را [ فرمان قضاوت کوفه را ] در دجله انداخته بگریخت . (حبیب السیر). || عَلَم فوج . (از غیاث اللغات ). عَلَم . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لوا. رایت . (ناظم الاطباء) :
به باره برآمد به کردار گرد
درفش سیه [ علامت سپاه توران ] را نگونسار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بر آن باره زد شیرپیکر درفش .
|| حلیه . حلیت . (یادداشت مؤلف ). زیور :
نشان جلاجل و خلخال دارد [ باز ] این عجب است
وصیفتان را باشد جلاجل و خلخال .
هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان .
|| علامتی که بر بیرق یا جامه کنند. عَلَم :
همای زرین دارد نشان رایت خویش
که داشته ست همایون تر از همای نشان .
بر حریر رایت او روز فتح
جاء نصراﷲ نشان باد از ظفر.
|| مدال . آنچه آویزند بر سینه و جز آن افتخار را. وسام . وسم . پاره ای از فلز و جز آن که بر کلاه یا سردوش یا سینه دارند با صورت خاص برای نمودن رتبه و منصبی یا برای کفایت و شجاعتی و جز آن . علامتی که دهند کسی را افتخار اورا. (یادداشت مؤلف ). علامتی که دولت برای خدمت و یابرای افتخار به کسی می دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدال شود. || هدف . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نشانه . (جهانگیری ) (انجمن آرا). نشانه ٔ تیر و تفنگ . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آماج :
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بر او چشم گردنکشان .
- به یک تیر دو نشان زدن ؛ با یک کار دو مقصود انجام دادن .
- امثال :
ز صد تیر آید یکی بر نشان .
زصد چوبه آید یکی بر نشان .
|| صفت . (مهذب الاسماء) (السامی ) (دهار). نعت . (السامی ) (مهذب الاسماء). صفت . مقابل موصوف :
هرکو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان و علامتش .
- بدنشان ؛ بدصفت . متصف به صفات بد :
بداندیش را از میان برکنم
سر بدنشان را بی افسر کنم .
چو آیند و پرسند گردنکشان
ببینند این بچه ٔ بدنشان .
وز آن سو تهمتن چو شیر ژیان
بغرید و گفت ای بد بدنشان .
چو هاروت و ماروت لب خشک از آب است
ابر شط و دجله مر آن بدنشان را.
اگر به دین و به دنیا نگشته ای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شده ای .
- به نشان ؛ به صفت :
تیره بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان .
|| گونه . قسم . صفت .
- بدان نشان ؛ بدان گونه . بر آن سان . بر آن وجه . چنان که :
دیروز بدان نشان که فرمود
رفتم به در وثاق او زود.
- زآن نشان ؛ چنان . از آن گونه . بدان سان :
چو سالار چین زآن نشان نامه دید
برآشفت و پس خامشی برگزید.
سه روز و سه شب زآن نشان جنگ بود
زمانه بر آن جنگیان تنگ بود.
- زین نشان ؛ زین سان . بدین سان . بدین نوع . این جور :
فرودآمد آنگه بشد پیش طوس
کنارش گرفت و برش داد بوس
دگر پهلوانان و گردنکشان
همه پیش رفتند هم زین نشان .
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیو نیست .
که بر نیزه بر سَرْت را زین نشان
فرستم بر شاه گردنکشان .
پذیره شدن زین نشان راه نیست
کمان و زره هدیه ٔ شاه نیست .
زین نشان هرچه ببینی به من آور یک بار.
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب دریا گذر.
دو صد خانه هم زین نشان در سرای
سراسر به سیمین ستونها به پای .
چو شد بسته پیمانشان زین نشان
کمان آوریدند ده تن کشان .
|| عنوان . علوان ، چنانکه عنوان کسی بر سر نامه یا پاکت یا نشان خانه و کوئی . (یادداشت مؤلف ). مشخصات : چون به مصر رسیدند نام و نشان بنوشتند و پیش یوسف بردند. (قصص ص 80). || نشانی . سراغ . آدرس . (یادداشت مؤلف ). مکان . محل .جا :
نشست و نشانت کنون ایدراست
سر تخت ایران به بند اندر است .
گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده
گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان .
به شهری که رفتی نبودی بسی
بدان تا نشانش نداند کسی .
بری از گهر بی گزند از زمان
فزون از نشان و برون از گمان .
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت .
|| شهرت . نام :
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم .
یکی کار مانده ست تا در جهان
نشان توهرگز نگردد نهان .
به دینار و گوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز به داد.
تا جهان گم نشود گم نشود نام و نشان
پدری را که چنین داد خداوند پسر.
ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم .
- نشان شدن ؛ شهره گشتن . عَلَم شدن . مشهور شدن :
اگر مراد برآمد چنان کنم که شما
به مال و ملک شوید از میان خلق نشان .
|| اثر. رد. نشانه . پی . ایز :
چو آگاهی آمد به هر مهتری ...
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار
به پرسش برفتند گردنکشان
به جائی که بود از گرامی نشان .
ز کیخسرو ایدر نیابم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان .
به توران همی رفت چون بیهشان
مگریابد از شاه جائی نشان .
در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کسی ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان .
هرچند بیش جستم کم یافتم نشانش
گوئی چه حالش افتاد یارب دگرکجا شد.
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو که ز دل نشان ندیدم .
- بر نشان ِ ؛ بر اثرِ. به هدایت ِ. به دلالت ِ. به نشانی ِ :
کجا گم شدی چون فرورفت هور
بران بر نشان ِ ستاره ستور.
|| اثر. وجود. نام :
بد از من که هرگز مبادم نشان
که ماده شد از تخم نره کیان .
ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردنکشان .
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان .
هرچه در این پرده نشانیش هست
درخور تن قیمت جانیش هست .
- بی نشان ؛ فناشده در معشوق :
هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن
بهر چه هستم بی نشان گر وصل جانان نیستم .
- || مجازاً کوچک و تنگ :
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
در غم آن لب که هست بی نشان است آنچنان .
هرگز نشان ز چشمه ٔ کوثر شنیده ای
کاورا نشانی از دهن بی نشان توست .
- || که اثری از آن نباشد :
هر سال چو پنج روز تقویم
گم بوده ٔ بی نشان چه باشی .
- || بیرون از حد و رسم و جهت :
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.
- بی نشان شدن ؛ ناپدید شدن . محو شدن :
وآنگه که چند سال بر این حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بی نشان شود.
|| اثری که از گذشتن کسی یا چیزی باقی ماند. ردپا. رد :
گشته روی بادیه چون خانه ٔ روشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن .
نشان پای دید بر آن .(مجمل التواریخ ). || یادگار. اثری که از کسی بازماند :
توئی از فریدون فرخ نشان
که رستم شد از دیدنش شادمان .
نشانی که ماند همی ازتو باز
برآید بر آن روزگاری دراز.
به کف من نمانده جز غم و درد
زآنهمه نیکوئی نماند نشان .
|| داغ . اثر زخم . (ناظم الاطباء). کبودی و اثری که از داغ یا تپانچه باقی ماند. اثری که از آبله بازماند:
نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو
رواست [ زیرا ] گر دل ببرد مونس داد.
نشان های بند تو داردتنم
به زیر کمندت همی بشکنم .
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه .
چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز.
ز بس تپانچه که هر شب به روی برزدمی
به روز بودی بر روی من هزار نشان .
به زلف با دل من چندگاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان .
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند
تاتیغ به کف داری تا خود به سر داری .
ملک دستهاشان همه بنگرید
نشان بریدن سراسر بدید.
مستعین مردی بود نیکوروی و سفیداما به رویش نشان آبله داشت . (مجمل التواریخ ). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان ). || لکه :
یک نشان ازدرد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد.
|| خال . علامت . (یادداشت مؤلف ). خال . (منتهی الارب ) : از [ شمشیر ] یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی همواره بود به یک اندازه و سبز بود و متن او به سرخی زندو نزدیک دنبال نشان های سپید دارد. (نوروزنامه ). || دلیل . حجت . برهان . گواه . (یادداشت مؤلف ).آیت . آیة. اماره . امارت . علامت :
از اوی است پیدا زمان و مکان
پی مور بر هستی او نشان .
نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی نمود به چشم سیه نشان خمار.
خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیل است و صدهزار نشان .
دست بخشنده ٔ تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گوئی این را چه دلیل است و نشان .
مر دولت را برتر از این چیست دلیلی
مر شاهی را برتر از این چیست نشانی .
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست .
زبانْت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدا ای پسر در این نعم است .
او خود نه سپید است و این سپیدی
بر عارضت ای پیر از او نشان است .
و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی و نشان اجابت آن است که این قربانی را از من بپذیری . (قصص ص 187).
هر ساعتی ز دولت پاینده
در ملک تو هزار نشان باشد.
ز قدرت ملک العرش یک نشان این است
که کارها به خلاف مراد ما باشد.
خشیةاﷲ را نشان علم دان
انما نحیی تو از قرآن بخوان .
|| خبر. آگهی :
ز پیروزی او چو آمد نشان
از ایران برفتند گردنکشان .
ازآن نامداران گردنکشان
کسی هم برد نزد رستم نشان .
همه پهلوانان و گردنکشان
که دادم در این قصه زیشان نشان .
نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان .
- نشان آمدن از... ؛ از او خبری یا اثری به دست آمدن :
بکشتند بسیار کس بی گناه
نشانی نیامد ز بیداد شاه .
فراوان بجستند و جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان .
- نشان آمدن از گفتاری ؛ ظاهرو پیدا شدن صحت آن . (یادداشت مؤلف ) :
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن نامور پهلوان
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.
|| حصه . نصیب . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). قسمت . بهره . (از ناظم الاطباء). || زی . (مهذب الاسماء). هیأت . (از منتهی الارب ). || سورة. || شعار. (یادداشت مؤلف ). || سیما. سیماء. (مجمل ) (یادداشت مؤلف ). شکل :
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما.
هر آن صورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد.
|| عَلَم . شهره :
به ترکان چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان .
|| در کرمان ، اصطلاح قالی بافی است . (یادداشت مؤلف ). || حد. سرحد. || علامتی که در جائی می گذارند و علامتی که در سرحد نصب می کنند. (از ناظم الاطباء).