نرم کردن
لغتنامه دهخدا
نرم کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تلیین . لینت دادن .لینت بخشیدن : و توت ترش طبع را نرم کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر چکندر بپزند و به آبکامه و روغن زیت چون آچاری سازند و پیش از طعام بخورد طبع را نرم کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و طبع را نرم باید کرد به حبی که از صبر و مصطکی و رب السوس سازند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || مطیع و فرمانبردارکردن . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || ملایم ساختن . آرام کردن . (ناظم الاطباء) :
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم .
چه کنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن .
|| رام کردن . ریاضت دادن . فرهختن :
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
بدین لگام و بدین زینْت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد.
- نرم کردن گردن ؛ منقاد و مطیع کردن :
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دُخ .
گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
همچنین باد کار او که مدام
نرم کرده زمانه را گردن .
نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل ... و نرم کردن گردن ها. (تاریخ بیهقی ص 94).
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش .
|| ادب کردن . رام کردن : تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری . (قابوسنامه ).
|| خرد کردن . درهم کوفتن . فروکوبیدن :
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.
|| سابیدن . سحق . || پست کردن . یواش کردن .
- نرم کردن آواز ؛ به ادب و آهستگی سخن گفتن . دست از بانگ و عربده کشیدن :
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان .
|| خمیر کردن . از سفتی و سختی درآوردن :
به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا.
|| صلح دادن . (ناظم الاطباء). مهربان کردن . بر سرمهر آوردن .
- نرم کردن دل :
به من ای پسر گفت دل نرم کن
گذشته مکن یاد و دل گرم کن .
به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.
|| آبکی کردن . آب لمبو کردن :
نرم کردستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن .
- نرم کردن اعضا و مفاصل ؛ : و از روی طلب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است ، ریاضت توان کرد به وی اعصاب را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمانبردار گرداند. (نوروزنامه ).
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش .
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم .
چه کنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن .
|| رام کردن . ریاضت دادن . فرهختن :
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
بدین لگام و بدین زینْت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد.
- نرم کردن گردن ؛ منقاد و مطیع کردن :
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دُخ .
گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
همچنین باد کار او که مدام
نرم کرده زمانه را گردن .
نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل ... و نرم کردن گردن ها. (تاریخ بیهقی ص 94).
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش .
|| ادب کردن . رام کردن : تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری . (قابوسنامه ).
|| خرد کردن . درهم کوفتن . فروکوبیدن :
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.
|| سابیدن . سحق . || پست کردن . یواش کردن .
- نرم کردن آواز ؛ به ادب و آهستگی سخن گفتن . دست از بانگ و عربده کشیدن :
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان .
|| خمیر کردن . از سفتی و سختی درآوردن :
به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا.
|| صلح دادن . (ناظم الاطباء). مهربان کردن . بر سرمهر آوردن .
- نرم کردن دل :
به من ای پسر گفت دل نرم کن
گذشته مکن یاد و دل گرم کن .
به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.
|| آبکی کردن . آب لمبو کردن :
نرم کردستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن .
- نرم کردن اعضا و مفاصل ؛ : و از روی طلب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است ، ریاضت توان کرد به وی اعصاب را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمانبردار گرداند. (نوروزنامه ).
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش .