نخوت
لغتنامه دهخدا
نخوت . [ ن َخ ْ / ن ِخ ْ وَ ] (از ع ، اِمص ) تکبر. (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (دهار) (ناظم الاطباء). بزرگ منشی . خودبینی . خودپرستی . جاه طلبی . تبختر. (ناظم لاطباء). بزرگی . (غیاث اللغات ). ناز. عظمة. عظومت . عظامة. شنخفة. (منتهی الارب ). تعظم . عُجب . کبر. استکبار. برتنی . برترمنشی . خودپسندی . غرور. پندار. (یادداشت مؤلف ). باد. اعجاب . تخایل . فیس . افاده . نخوة. رجوع به نخوة شود : نخوت پادشاهی که در سر ایشان شده است زود بیرون نشودولیکن حالی تسکین خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 598).
وین نخوت و حرص درکشیده
ناگه چو رسن سرت به چنبر.
بانخوت پلنگی و از سگ گداتری
با سگ گران و سرد بود نخوت پلنگ .
گفت ندیدم او را نخوت و شکوهی که بدان بر قوت دلیل گرفتمی . (کلیله و دمنه ). که چون ... از خدمتکاران نخوت مشاهدت کند درحال اطراف کار خود فراهم گیرد. (کلیله و دمنه ). و نخوت پادشاهی وهمت جهانگیری بدان مقرون باشد. (کلیله و دمنه ).
چون سر از تن برفت سر نکشد
نخوت تاج بخشی و دستار.
پیش رخ چو ماه تو بنهاده آفتاب
هر نخوتی که داشته اندر سر آفتاب .
هرکه ز طریق نخوت آمد به دار ملکت
دید این شرف که داری زآن نقد شد وبالش .
از سر اعتزاز به عزت ملک و اغترا به نخوت پادشاهی از او سخن های نالایق حادث می گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 340). امیر عضدالدوله با جلالت قدر و نباهت ذکر و خشونت جانب و عزت ملک و نخوت پادشاهی همواره رضاء آن جانب نگاه داشتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 30). صحیفه ٔ عمر بوعلی بر آن صورت ختم شد و شاهین نخوت او که در هواء کبریاء پرواز میکرد در دام مهانت و مذلت افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 131).
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما.
ز نخوت بر او التفاتی نکرد
جوان سر برآورد کای پیرمرد.
نه آنکه بر در دعوی نشیند از نخوت
وگر خلاف کنندش به جنگ برخیزد.
ای توانگر مفروش اینهمه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درویشان است .
|| نازیدن . بزرگ منشی نمودن . رجوع به نخوة شود. || ستودن . رجوع به نخوة شود.
وین نخوت و حرص درکشیده
ناگه چو رسن سرت به چنبر.
بانخوت پلنگی و از سگ گداتری
با سگ گران و سرد بود نخوت پلنگ .
گفت ندیدم او را نخوت و شکوهی که بدان بر قوت دلیل گرفتمی . (کلیله و دمنه ). که چون ... از خدمتکاران نخوت مشاهدت کند درحال اطراف کار خود فراهم گیرد. (کلیله و دمنه ). و نخوت پادشاهی وهمت جهانگیری بدان مقرون باشد. (کلیله و دمنه ).
چون سر از تن برفت سر نکشد
نخوت تاج بخشی و دستار.
پیش رخ چو ماه تو بنهاده آفتاب
هر نخوتی که داشته اندر سر آفتاب .
هرکه ز طریق نخوت آمد به دار ملکت
دید این شرف که داری زآن نقد شد وبالش .
از سر اعتزاز به عزت ملک و اغترا به نخوت پادشاهی از او سخن های نالایق حادث می گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 340). امیر عضدالدوله با جلالت قدر و نباهت ذکر و خشونت جانب و عزت ملک و نخوت پادشاهی همواره رضاء آن جانب نگاه داشتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 30). صحیفه ٔ عمر بوعلی بر آن صورت ختم شد و شاهین نخوت او که در هواء کبریاء پرواز میکرد در دام مهانت و مذلت افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 131).
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما.
ز نخوت بر او التفاتی نکرد
جوان سر برآورد کای پیرمرد.
نه آنکه بر در دعوی نشیند از نخوت
وگر خلاف کنندش به جنگ برخیزد.
ای توانگر مفروش اینهمه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درویشان است .
|| نازیدن . بزرگ منشی نمودن . رجوع به نخوة شود. || ستودن . رجوع به نخوة شود.