نخش
لغتنامه دهخدا
نخش . [ن َ خ َ ] (ص ) دراز(؟). (یادداشت مؤلف ) :
دعوی کند خدائی و مر هیچ بنده را
نتوان که دست گیرد از جوع و از عطش
آن پادشاه نیست که دستور او کند
بر ناخوشی به مال کسان دست را نخش .
دست شاعر نخش بود به صله
سوزنی شاعری است دست نخش .
دعوی کند خدائی و مر هیچ بنده را
نتوان که دست گیرد از جوع و از عطش
آن پادشاه نیست که دستور او کند
بر ناخوشی به مال کسان دست را نخش .
دست شاعر نخش بود به صله
سوزنی شاعری است دست نخش .