نخجیرجوی
لغتنامه دهخدا
نخجیرجوی . [ ن َ ] (نف مرکب ) نخجیرجو. شکارجوینده . که در طلب شکار است . که بجستجوی شکار است . شکارچی :
مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیر
شگفت نیست که نخجیرجوی شد نخجیر.
سوی مرز تورانْش بنهاد روی
چو شیر دژآگاه نخجیرجوی .
سوی تور شد شاه نخجیرجوی
جهان دید یکسر پر از رنگ و بوی .
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و شیران نخجیرجوی .
|| مجازاً، غنیمت طلب . (یادداشت مؤلف ).
مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیر
شگفت نیست که نخجیرجوی شد نخجیر.
سوی مرز تورانْش بنهاد روی
چو شیر دژآگاه نخجیرجوی .
سوی تور شد شاه نخجیرجوی
جهان دید یکسر پر از رنگ و بوی .
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و شیران نخجیرجوی .
|| مجازاً، غنیمت طلب . (یادداشت مؤلف ).