نخجیر کردن
لغتنامه دهخدا
نخجیر کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) صید. شکار کردن :
همی کرد نخجیر تا شب ز کوه
برآمد سبک بازگشت از گروه .
همی کرد نخجیر و یادش نبود
از آنکس که با او نبرد آزمود.
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخجیرجوی .
گرت سوی نخجیر کردن هواست
هم از خانه نخجیر نکْنی رواست .
لعاب عنکبوتان مگس گیر
همائی را نگر چون کرد نخجیر.
همان چوگان و کوس آغاز کردند
همان نخجیر کردن ساز کردند.
همی کرد نخجیر تا شب ز کوه
برآمد سبک بازگشت از گروه .
همی کرد نخجیر و یادش نبود
از آنکس که با او نبرد آزمود.
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخجیرجوی .
گرت سوی نخجیر کردن هواست
هم از خانه نخجیر نکْنی رواست .
لعاب عنکبوتان مگس گیر
همائی را نگر چون کرد نخجیر.
همان چوگان و کوس آغاز کردند
همان نخجیر کردن ساز کردند.