نحل
لغتنامه دهخدا
نحل . [ ن َ ] (ع اِ) زنبور انگبین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مگس انگبین . (غیاث اللغات ) (فرهنگ نظام ). مگس عسل . (از اقرب الموارد). منج انگبین . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (بحرالجواهر). کَوَز انگبین . (مهذب الاسما). کبت انگبین . نَحَل . (ناظم الاطباء). زنبور عسل . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). کلیزالعسل . (بحر الجواهر). منج . منجان . گبت . ثواب . زنبور شهد. عسالة. (یادداشت مؤلف ). واحد آن نحلة است . (زمخشری ) (مهذب الاسما) (منتهی الارب ). بر مذکر و مؤنث هر دو اطلاق شود. (از منتهی الارب ) (از بحرالجواهر). و نیز رجوع به زنبور عسل شود :
آن گل که به گردش در نحلند فراوان
نحلش ملکانندبه گرد اندر و احرار.
بلبلکان با نشاط قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش .
نزدیک عاقلان عسل النحلم
وَاندر گلوی جاهل غسلینم .
وگرچه نحل وقتی نوش بارد، نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش .
فاخته گفت از نخست وصف شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایه ٔ شیرین لعاب .
از درونخانه کنم قوت چو نحل
چون جهان راست زمستان چه کنم ؟
آدمی غافل اگر کور نیست
کمتر ازآن نحل و از آن مور نیست .
زآنکه مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات .
عسل دادت از نحل و من از هوا
رطب دادت از نخل و نخل از نوا.
شربت نوش آفریند از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه ٔ خرما.
چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و دُراز دریابار.
|| عطا. عطای بی عوض . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به نُحل شود. || عطیه . بخشیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). چیز عطاشده . (از اقرب الموارد) (از المنجد). || (ص ) لاغر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد لاغر. (ناظم الاطباء). ناحل . (المنجد). || ماه نو، بدان جهت که باریک باشد. || (مص ) سخن بستن بر کسی که اونگفته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سخنی را به کسی که او نگفته است ، نسبت دادن . (از اقرب الموارد). سخن کسی بر دیگری بستن . (زوزنی ) (از تاج المصادر بیهقی ). || دشنام دادن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). سب کردن . (از اقرب الموارد) (المنجد).
آن گل که به گردش در نحلند فراوان
نحلش ملکانندبه گرد اندر و احرار.
بلبلکان با نشاط قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک در دهن نحل نوش .
نزدیک عاقلان عسل النحلم
وَاندر گلوی جاهل غسلینم .
وگرچه نحل وقتی نوش بارد، نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش .
فاخته گفت از نخست وصف شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایه ٔ شیرین لعاب .
از درونخانه کنم قوت چو نحل
چون جهان راست زمستان چه کنم ؟
آدمی غافل اگر کور نیست
کمتر ازآن نحل و از آن مور نیست .
زآنکه مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات .
عسل دادت از نحل و من از هوا
رطب دادت از نخل و نخل از نوا.
شربت نوش آفریند از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانه ٔ خرما.
چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ
انگبین از مگس نحل و دُراز دریابار.
|| عطا. عطای بی عوض . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به نُحل شود. || عطیه . بخشیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). چیز عطاشده . (از اقرب الموارد) (از المنجد). || (ص ) لاغر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد لاغر. (ناظم الاطباء). ناحل . (المنجد). || ماه نو، بدان جهت که باریک باشد. || (مص ) سخن بستن بر کسی که اونگفته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). سخنی را به کسی که او نگفته است ، نسبت دادن . (از اقرب الموارد). سخن کسی بر دیگری بستن . (زوزنی ) (از تاج المصادر بیهقی ). || دشنام دادن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). سب کردن . (از اقرب الموارد) (المنجد).