نثار کردن
لغتنامه دهخدا
نثار کردن . [ ن ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) افشاندن . پراکنده کردن . (ناظم الاطباء). شاباش کردن . پراکندن . بیفشاندن :
بزرگان زابل ورا گشته یار
به شاهیش کردند گوهر نثار.
هر آنکو بُد از مهتران نامدار
بر او کرد یاقوت و گوهر نثار.
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار.
باد سحرگاهی اردی بهشت
کرد گل و گوهر بر ما نثار.
این ده هزاران هزار چیز فلک
بر من و بر تو همی نثار کند.
خرمابنی بدیدم شاخش بر آسمان
بر وی نثار کرده خرد کردگار من .
در مجمر دماغ و دل او به هر نفس
عطار طبع مشک بر آتش کند نثار.
پیش صبا نثار کنم جان شکوفه وار
کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار؟
تا کنم بر قد و بالات نثار
هم به بالای تو زر بایستی .
ور کسی بر وی کند مشکی نثار
هم ز خود داند نه ازاحسان یار.
وقت آن است که داماد گل از حجله ٔ غیب
به درآید که درختان همه کردند نثار.
|| فدا کردن . برخی کردن . قربان کردن :
دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی نی
سر و زر نثار ما کن که چنین به سر نیاید.
به ار گوهر جان نثارش کنم
ثناخوانی چاریارش کنم .
خواستم تا جان نثار او کنم
زآنکه جانم را سزائی یافتم .
فراخ حوصله ٔ تنگدست نتواند
که زرّ و سیم کند در هوای دوست نثار.
- جان نثار کردن ؛ جان فدا کردن . جان به پای کسی افشاندن :
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد.
سر چیست تابه طاعت او بر زمین نهم
جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد.
دل چه محل دارد و دینار چیست
مدعیم گر نکنم جان نثار.
گر نثارقدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
|| پیشکش بردن : کوتوال و جمله سرهنگان زمین بوسه دادند ونثار کردند. (تاریخ بیهقی ص 235). و این روز تا شب کسانی که بترسیده بودند، می آمدند و نثارها می کردند. (تاریخ بیهقی ص 152). و مردم شهر آمدن گرفتند فوج فوج ونثارها به افراط کردند. (تاریخ بیهقی ص 256).
- نثار روح ... کردن ؛ ثواب تلاوت قرآن و صلوات و جز آن را به روح مرده [ و اغلب تازه گذشته ] پیشکش کردن . گویند: صلواتی نثار روح فلان کنید. (از یادداشت مؤلف ).
بزرگان زابل ورا گشته یار
به شاهیش کردند گوهر نثار.
هر آنکو بُد از مهتران نامدار
بر او کرد یاقوت و گوهر نثار.
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار.
باد سحرگاهی اردی بهشت
کرد گل و گوهر بر ما نثار.
این ده هزاران هزار چیز فلک
بر من و بر تو همی نثار کند.
خرمابنی بدیدم شاخش بر آسمان
بر وی نثار کرده خرد کردگار من .
در مجمر دماغ و دل او به هر نفس
عطار طبع مشک بر آتش کند نثار.
پیش صبا نثار کنم جان شکوفه وار
کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار؟
تا کنم بر قد و بالات نثار
هم به بالای تو زر بایستی .
ور کسی بر وی کند مشکی نثار
هم ز خود داند نه ازاحسان یار.
وقت آن است که داماد گل از حجله ٔ غیب
به درآید که درختان همه کردند نثار.
|| فدا کردن . برخی کردن . قربان کردن :
دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی نی
سر و زر نثار ما کن که چنین به سر نیاید.
به ار گوهر جان نثارش کنم
ثناخوانی چاریارش کنم .
خواستم تا جان نثار او کنم
زآنکه جانم را سزائی یافتم .
فراخ حوصله ٔ تنگدست نتواند
که زرّ و سیم کند در هوای دوست نثار.
- جان نثار کردن ؛ جان فدا کردن . جان به پای کسی افشاندن :
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد.
سر چیست تابه طاعت او بر زمین نهم
جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد.
دل چه محل دارد و دینار چیست
مدعیم گر نکنم جان نثار.
گر نثارقدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
|| پیشکش بردن : کوتوال و جمله سرهنگان زمین بوسه دادند ونثار کردند. (تاریخ بیهقی ص 235). و این روز تا شب کسانی که بترسیده بودند، می آمدند و نثارها می کردند. (تاریخ بیهقی ص 152). و مردم شهر آمدن گرفتند فوج فوج ونثارها به افراط کردند. (تاریخ بیهقی ص 256).
- نثار روح ... کردن ؛ ثواب تلاوت قرآن و صلوات و جز آن را به روح مرده [ و اغلب تازه گذشته ] پیشکش کردن . گویند: صلواتی نثار روح فلان کنید. (از یادداشت مؤلف ).