نباید
لغتنامه دهخدا
نباید. [ ن َ ی َ ] (فعل مضارع ) نشاید. شایسته نیست : بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد، پسر را گفت نباید این سخن را با کسی در میان نهادن . (گلستان ).|| در بعضی مقامات ، افاده ٔ معنی مبادا کند که در طریق حزم و احتیاط و اندیشه استعمال کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ) . مبادا! نکند که ! :
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانْش بازآمدن .
چه گوئی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن .
نباید که یزدان چو خوانَدْت پیش
روان تو شرم آرد از کار خویش .
نباید که یابد شما را زبون
به کار آورد مرد دانا فسون .
نباید که ناگه شود پادشاه
یکی برکشد سوی کیوان کلاه .
چو تشنه شود پیش آرید آب
نباید که آزاردش رنج و تاب .
نباید که امشب شبیخون کنند
به کین از شما دشت پرخون کنند.
و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند، گفت نباید بونصر حال می آرد تابا من به سفر نیاید. (تاریخ بیهقی ). گفتم : این در خرمی همی گوید، نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ بیهقی ). باشد که دشمنان تأویل دیگرگونه کنند و نباید که در غیبت وی آنجا خللی افتد. (تاریخ بیهقی ).
به میدان مکن در شجاعت سبق
به مجلس مکن در سخاوت سرف
نباید که خوانند این را جنون
نباید که دانند آن را تلف .
همه شب درهوس همی باشم
که نباید که عهد بگذارد.
و هیچکس [ دانه ٔ انگور را اول بار که مردمان رز بدانستند ] در دهان نیارست نهادن ، از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند. (نوروزنامه ). ومن ترسیدم که اگر مسهل دهم نباید که قوت به اسهال وفا نکند. (چهارمقاله ٔ نظامی ). و همی ترسم که نباید که یکبارگی قوت ساقط گردد. (چهارمقاله ٔ نظامی ).
که گر دلم به سر شانه ٔ تو خسته شود
نبایدت که تو را نیز خسته گردد تن .
توانگری به سخن داشتم به مالم داد
که تا نباید مداح را گدا دیدن .
چنگ در حشیش حطام دنیا زده اند که نباید اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندهان فروشویم . (کتاب المعارف ).
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب دایم درست .
نباید که آن آتش آید به تاب
که ننشیند آنگه به دریای آب .
اراقیت گفت ای عم او بدعهد و بی وفا و بدقول است ، نباید که تو را رنجی رساند. (اسکندرنامه ٔ خطی ). صواب نباشد ایشان را به خراسان راه دادن که خیلی بسیارند و ساز و عدت دارند، نبایدکه از ایشان فسادی آید که آن را در نتوان یافت . (راحةالصدور). پیش از آنکه سلطان جهان قزل ارسلان از ما انتقام بکشد ما او را بکشیم ، چه نباید که او را اندیشه باشد که ما را بردارد. (راحةالصدور). اندیشد که اگر توقفی کند... نباید که چشم زخمی رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). اکنون اگر پای اندرنهم نباید قوت ساقط شود و در خدمت پادشاه از پایه ٔ خود انحطاط یابم . (جهانگشای جوینی ). اما خواجه قصه ٔ ابوالحسن فرات و جنابیان را در کتاب یاد می کند و چنین حادثه ای فراموش می سازد که نباید گردی بر چهره ٔ آل ابوسفیان نشیند. (نقض الفضائح ص 65).
خفیه می گفتند سِرها این بدان
که نباید که خدا دریابد آن .
اعتمادش نیست بر سلطان خویش
که نباید طامعی آید به پیش .
در پیَش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود.
چندین جفا بروی مپسند، نباید که فردای قیامت به از تو باشد. (گلستان ).
نباید که چون صبح گردد سپید
گزندت رسد یا شوی ناامید.
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانْش بازآمدن .
چه گوئی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن .
نباید که یزدان چو خوانَدْت پیش
روان تو شرم آرد از کار خویش .
نباید که یابد شما را زبون
به کار آورد مرد دانا فسون .
نباید که ناگه شود پادشاه
یکی برکشد سوی کیوان کلاه .
چو تشنه شود پیش آرید آب
نباید که آزاردش رنج و تاب .
نباید که امشب شبیخون کنند
به کین از شما دشت پرخون کنند.
و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند، گفت نباید بونصر حال می آرد تابا من به سفر نیاید. (تاریخ بیهقی ). گفتم : این در خرمی همی گوید، نباید که در هشیاری پشیمان شود. (تاریخ بیهقی ). باشد که دشمنان تأویل دیگرگونه کنند و نباید که در غیبت وی آنجا خللی افتد. (تاریخ بیهقی ).
به میدان مکن در شجاعت سبق
به مجلس مکن در سخاوت سرف
نباید که خوانند این را جنون
نباید که دانند آن را تلف .
همه شب درهوس همی باشم
که نباید که عهد بگذارد.
و هیچکس [ دانه ٔ انگور را اول بار که مردمان رز بدانستند ] در دهان نیارست نهادن ، از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد و هلاک شوند. (نوروزنامه ). ومن ترسیدم که اگر مسهل دهم نباید که قوت به اسهال وفا نکند. (چهارمقاله ٔ نظامی ). و همی ترسم که نباید که یکبارگی قوت ساقط گردد. (چهارمقاله ٔ نظامی ).
که گر دلم به سر شانه ٔ تو خسته شود
نبایدت که تو را نیز خسته گردد تن .
توانگری به سخن داشتم به مالم داد
که تا نباید مداح را گدا دیدن .
چنگ در حشیش حطام دنیا زده اند که نباید اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندهان فروشویم . (کتاب المعارف ).
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب دایم درست .
نباید که آن آتش آید به تاب
که ننشیند آنگه به دریای آب .
اراقیت گفت ای عم او بدعهد و بی وفا و بدقول است ، نباید که تو را رنجی رساند. (اسکندرنامه ٔ خطی ). صواب نباشد ایشان را به خراسان راه دادن که خیلی بسیارند و ساز و عدت دارند، نبایدکه از ایشان فسادی آید که آن را در نتوان یافت . (راحةالصدور). پیش از آنکه سلطان جهان قزل ارسلان از ما انتقام بکشد ما او را بکشیم ، چه نباید که او را اندیشه باشد که ما را بردارد. (راحةالصدور). اندیشد که اگر توقفی کند... نباید که چشم زخمی رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). اکنون اگر پای اندرنهم نباید قوت ساقط شود و در خدمت پادشاه از پایه ٔ خود انحطاط یابم . (جهانگشای جوینی ). اما خواجه قصه ٔ ابوالحسن فرات و جنابیان را در کتاب یاد می کند و چنین حادثه ای فراموش می سازد که نباید گردی بر چهره ٔ آل ابوسفیان نشیند. (نقض الفضائح ص 65).
خفیه می گفتند سِرها این بدان
که نباید که خدا دریابد آن .
اعتمادش نیست بر سلطان خویش
که نباید طامعی آید به پیش .
در پیَش چون بندگان در ره شود
تا نباید زو کسی آگه شود.
چندین جفا بروی مپسند، نباید که فردای قیامت به از تو باشد. (گلستان ).
نباید که چون صبح گردد سپید
گزندت رسد یا شوی ناامید.