ناگزیر
لغتنامه دهخدا
ناگزیر. [ گ ُ ] (ق مرکب ) از: نا (نفی ، سلب ) + گزیر [ از: گزیردن = گزردن ]. ناچار. لاعلاج . لابد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناچار. (مؤیدالفضلاء). ناچار. لاعلاج . بالضرور. (غیاث اللغات ). لاعلاج . بیچاره . ناچار. مجبورانه . بطور اجبار. بطور ضرورت . (از ناظم الاطباء). ناگزران . (صحاح الفرس ). حتماً. حتم . بالضرورة. ناچاره . بضرورت . به حکم ضرورت :
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر
یکی کودکی دارم از اردشیر.
چه باشی تو ایمن ز گردون پیر
که فرجام انجامدت ناگزیر.
چنین گفت با ماهروی اردشیر
که فردا بباید شدن ناگزیر.
تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد به گوهرتباهی پذیر.
هر آن صورتی کآید اندر ضمیر
توان کردنش در عمل ناگزیر.
که بر هرچه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر.
|| جبراً. قهراً. باجبار :
هر آن کس که گردد به دستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر.
بشد طایر اندر کف وی اسیر
بیامد برهنه دوان ناگزیر.
|| (ص مرکب ) قطعی . محتوم . حتمی . که از آن گزیری نیست :
چنین است کردار این چرخ پیر
به هرچ او بگردد بود ناگزیر.
که تخت دو فرزند خود را بگیر
فزاینده کاری است این ناگزیر.
دو کار است پیش آمده ناگزیر
که خامش نشاید بدن خیرخیر.
ندارد غم از پیش دانش پذیر
به چیزی که خواهد بدن ناگزیر.
وگر بر وی نشستن ناگزیر است
نه شب زیباتر از بدر منیر است .
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.
ناگزیر است تلخ و شیرینش
خار و خرما و زهر و جلابش .
|| (ص مرکب ) چیزی که نمیتوان آن را معاف داشت . آنچه وجود آن لازم باشد. (ناظم الاطباء). ضروری . واجب . لابدعنه . لابدمنه . لازم :
ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر
ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر.
بشد پاک دستور او با دبیر
جز او نیز هر کس که بد ناگزیر.
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد هر آنچش بود ناگزیر.
فریبرز گفت ای سپهدار پیر
همیشه به جنگ اندرون ناگزیر.
پرستنده ای پیش خواند اردشیر
همان هدیه هائی که بد ناگزیر.
اما آنچه ناگزیر بود یاد کرده آمد. (منتخب قابوسنامه ص 19). و شمس الدوله سخت بخشنده بودبغایت چنانک هرچه ناگزیرتر بودی بدادی و باک نداشتی . (مجمل التواریخ ).
با دست شکسته پای جهدم
در جستن ناگزیر لنگ است .
برخاستم دوات و قلم پیش بردمش
آن یار ناگزیر و رفیق سخن گزار.
ناگزیر زمانه باد بقات
تا ز چار و نه و سه ناگزر است .
سخن این است ناگزیر جهان
عوض ناگزیر نتوان یافت .
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم .
بی نظیری چو عقل و بی همتا
ناگزیری چو جان و ناگذران .
چیزی که دیدی از من آشفته روزگار
ای ناگزیر از سر آن جمله درگذر.
همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه میزد با قدیم ناگزیر.
جان باختن به کویت در آرزوی رویت
دانسته ام ولیکن خون خوار ناگزیری .
سعدی چو حریف ناگزیر است
تن در ره و چشم برقضا کن .
- ناگزیر بودن ؛ واجب بودن . لازم بودن . لابدعنه بودن :
پرستنده ای پیش خواند اردشیر
همان هدیه هائی که بد ناگزیر
فرستاد نزدیک شاه اردوان ...
اگرچند بود آن سخن ناگزیر
بپوشید بر خویشتن اردشیر.
سیاووش گفت ای خردمند پیر
اگر بود خواهد سخن ناگزیر.
ناگزیر است مرا طعمه ٔ موران دادن
گرچه موران به سر کان شدنم نگذارند.
- ناگزیر بودن از چیزی ؛ محتاج به آن بودن . بدان نیاز داشتن . از آن گزیر نداشتن . لابدمنه بودن و ناچار بودن از آن :
چنان چون تنت را خورش دستگیر
ز دانش روان را بود ناگزیر.
چنین داد پاسخ که دانای پیر
ز دانش جوانی بود ناگزیر.
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر.
آدمی که از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی ، دویم خلقانی ، سوم ویرانی ، چهارم جانانی . (قابوسنامه ). خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد و توبه ٔ آدم قبول کرد و او را بیاموخت از هرچه از آن ناگزیر بود. (مجمل التواریخ ).
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر.
تا امیرم از سخا گنج سخن باید نهاد
باشد از گنج سخا میر سخن را ناگزیر.
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر.
از دو همدم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گزر است .
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ارجان درکشم هر صبحدم .
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بود دستگیر.
چون بود از همنفسی ناگزیر
همنفسی را ز نفس وامگیر.
در این دنیا کسی کو جایگیر است
ز مشتی نان و آبش ناگزیر است .
ز هرچه هست گزیر است و ناگزیر از دوست
بقول هرکه جهان مهر برمگیر از دوست .
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر.
از دنیی و آخرت گزیر است
وز صحبت دوست ناگزیرم .
گفت از محترفه ناگزیر است ایشان را رخصت داد تا به سر کار خود برفتند. (اخلاق الاشراف ).
ناگزیر است از سپهر نیلگون صباغ ارض
رنگرز تا خم نسازد دست نگشاید به کار.
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است .
اگر کشت خواهی مرا ناگزیر
یکی کودکی دارم از اردشیر.
چه باشی تو ایمن ز گردون پیر
که فرجام انجامدت ناگزیر.
چنین گفت با ماهروی اردشیر
که فردا بباید شدن ناگزیر.
تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد به گوهرتباهی پذیر.
هر آن صورتی کآید اندر ضمیر
توان کردنش در عمل ناگزیر.
که بر هرچه گردد نظر جایگیر
گذر بر هوائی کند ناگزیر.
|| جبراً. قهراً. باجبار :
هر آن کس که گردد به دستت اسیر
بدین بارگاه آورش ناگزیر.
بشد طایر اندر کف وی اسیر
بیامد برهنه دوان ناگزیر.
|| (ص مرکب ) قطعی . محتوم . حتمی . که از آن گزیری نیست :
چنین است کردار این چرخ پیر
به هرچ او بگردد بود ناگزیر.
که تخت دو فرزند خود را بگیر
فزاینده کاری است این ناگزیر.
دو کار است پیش آمده ناگزیر
که خامش نشاید بدن خیرخیر.
ندارد غم از پیش دانش پذیر
به چیزی که خواهد بدن ناگزیر.
وگر بر وی نشستن ناگزیر است
نه شب زیباتر از بدر منیر است .
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.
ناگزیر است تلخ و شیرینش
خار و خرما و زهر و جلابش .
|| (ص مرکب ) چیزی که نمیتوان آن را معاف داشت . آنچه وجود آن لازم باشد. (ناظم الاطباء). ضروری . واجب . لابدعنه . لابدمنه . لازم :
ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر
ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر.
بشد پاک دستور او با دبیر
جز او نیز هر کس که بد ناگزیر.
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
نویسد هر آنچش بود ناگزیر.
فریبرز گفت ای سپهدار پیر
همیشه به جنگ اندرون ناگزیر.
پرستنده ای پیش خواند اردشیر
همان هدیه هائی که بد ناگزیر.
اما آنچه ناگزیر بود یاد کرده آمد. (منتخب قابوسنامه ص 19). و شمس الدوله سخت بخشنده بودبغایت چنانک هرچه ناگزیرتر بودی بدادی و باک نداشتی . (مجمل التواریخ ).
با دست شکسته پای جهدم
در جستن ناگزیر لنگ است .
برخاستم دوات و قلم پیش بردمش
آن یار ناگزیر و رفیق سخن گزار.
ناگزیر زمانه باد بقات
تا ز چار و نه و سه ناگزر است .
سخن این است ناگزیر جهان
عوض ناگزیر نتوان یافت .
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم .
بی نظیری چو عقل و بی همتا
ناگزیری چو جان و ناگذران .
چیزی که دیدی از من آشفته روزگار
ای ناگزیر از سر آن جمله درگذر.
همچو شه نادان و غافل بد وزیر
پنجه میزد با قدیم ناگزیر.
جان باختن به کویت در آرزوی رویت
دانسته ام ولیکن خون خوار ناگزیری .
سعدی چو حریف ناگزیر است
تن در ره و چشم برقضا کن .
- ناگزیر بودن ؛ واجب بودن . لازم بودن . لابدعنه بودن :
پرستنده ای پیش خواند اردشیر
همان هدیه هائی که بد ناگزیر
فرستاد نزدیک شاه اردوان ...
اگرچند بود آن سخن ناگزیر
بپوشید بر خویشتن اردشیر.
سیاووش گفت ای خردمند پیر
اگر بود خواهد سخن ناگزیر.
ناگزیر است مرا طعمه ٔ موران دادن
گرچه موران به سر کان شدنم نگذارند.
- ناگزیر بودن از چیزی ؛ محتاج به آن بودن . بدان نیاز داشتن . از آن گزیر نداشتن . لابدمنه بودن و ناچار بودن از آن :
چنان چون تنت را خورش دستگیر
ز دانش روان را بود ناگزیر.
چنین داد پاسخ که دانای پیر
ز دانش جوانی بود ناگزیر.
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر.
آدمی که از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی ، دویم خلقانی ، سوم ویرانی ، چهارم جانانی . (قابوسنامه ). خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد و توبه ٔ آدم قبول کرد و او را بیاموخت از هرچه از آن ناگزیر بود. (مجمل التواریخ ).
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر.
تا امیرم از سخا گنج سخن باید نهاد
باشد از گنج سخا میر سخن را ناگزیر.
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر.
از دو همدم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گزر است .
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ارجان درکشم هر صبحدم .
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بود دستگیر.
چون بود از همنفسی ناگزیر
همنفسی را ز نفس وامگیر.
در این دنیا کسی کو جایگیر است
ز مشتی نان و آبش ناگزیر است .
ز هرچه هست گزیر است و ناگزیر از دوست
بقول هرکه جهان مهر برمگیر از دوست .
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر.
از دنیی و آخرت گزیر است
وز صحبت دوست ناگزیرم .
گفت از محترفه ناگزیر است ایشان را رخصت داد تا به سر کار خود برفتند. (اخلاق الاشراف ).
ناگزیر است از سپهر نیلگون صباغ ارض
رنگرز تا خم نسازد دست نگشاید به کار.
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است .