ناگزیر شدن
لغتنامه دهخدا
ناگزیر شدن . [ گ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ناچار شدن . مجبور شدن . درمانده و لاعلاج گشتن . رجوع به ناگزیر شود. || واجب شدن . لازم آمدن . ضرورت یافتن :
کنون آفرین تو شد ناگزیر
به ما هرکه هستیم برنا و پیر.
چنین گفت با طوس گودرز پیر
که ما را کنون جنگ شد ناگزیر.
- ناگزیر شدن از چیزی ؛ ناچار شدن از آن . لابد بودن از آن .
- ناگزیر شدن به چیزی یا کسی ؛ محتاج شدن بآن . نیازمند آن شدن .
کنون آفرین تو شد ناگزیر
به ما هرکه هستیم برنا و پیر.
چنین گفت با طوس گودرز پیر
که ما را کنون جنگ شد ناگزیر.
- ناگزیر شدن از چیزی ؛ ناچار شدن از آن . لابد بودن از آن .
- ناگزیر شدن به چیزی یا کسی ؛ محتاج شدن بآن . نیازمند آن شدن .