نان پختن
لغتنامه دهخدا
نان پختن . [ پ ُ ت َ ] (مص مرکب ) نان ساختن . (ناظم الاطباء). اختباز. خبز. (تاج المصادر بیهقی ).
- نان خود را پختن ؛ کار خود را بسامان کردن . بار خود را بستن :
خویش را موزون و چست و سخته کن
ز آب دیده نان خود را پخته کن .
- نان کسی پخته بودن یا پخته شدن ؛ آماده و فراهم بودن اسباب کار و معاش او. مهیا شدن موجبات رفاه و آسایش وی :
هر جا که در نواحی کرمانشهان ددی است
نانش بپخته از جگر خصم خام تست .
به همه جای نان من پخته ست
به همه جوی آب من رانده ست .
پخته شد نان جهانداری تو
طمع خصم سراسر خام است .
سپهر نان مرا پخته داشت چون خورشید
اگر چو ماه به قرصی مدار داشتمی .
ای خداوندی که اندر خشک سال قحط جود
پخته شد از آب انعام تو نان گرسنه .
ز کلک تیره ٔ تو روشن است آب علوم
زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن .
چون نان ملک ز آتش بأس تو پخته شد
در آب عجز کار حسود تو خام شد.
بنزد بخت نشد نان هیچکس پخته
که تا نکرد ز خون عدوت خاک خمیر.
برِ اقبال نانش پخته گر بود
کنون شد از دل دشمن کبابش .
|| توطئه کردن و نقشه کشیدن به زیان کسی : نانی برایش میپزم که حظ کند!
- نان خود را پختن ؛ کار خود را بسامان کردن . بار خود را بستن :
خویش را موزون و چست و سخته کن
ز آب دیده نان خود را پخته کن .
- نان کسی پخته بودن یا پخته شدن ؛ آماده و فراهم بودن اسباب کار و معاش او. مهیا شدن موجبات رفاه و آسایش وی :
هر جا که در نواحی کرمانشهان ددی است
نانش بپخته از جگر خصم خام تست .
به همه جای نان من پخته ست
به همه جوی آب من رانده ست .
پخته شد نان جهانداری تو
طمع خصم سراسر خام است .
سپهر نان مرا پخته داشت چون خورشید
اگر چو ماه به قرصی مدار داشتمی .
ای خداوندی که اندر خشک سال قحط جود
پخته شد از آب انعام تو نان گرسنه .
ز کلک تیره ٔ تو روشن است آب علوم
زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن .
چون نان ملک ز آتش بأس تو پخته شد
در آب عجز کار حسود تو خام شد.
بنزد بخت نشد نان هیچکس پخته
که تا نکرد ز خون عدوت خاک خمیر.
برِ اقبال نانش پخته گر بود
کنون شد از دل دشمن کبابش .
|| توطئه کردن و نقشه کشیدن به زیان کسی : نانی برایش میپزم که حظ کند!