نان در انبان
لغتنامه دهخدا
نان در انبان . [ دَ اَم ْ ] (ص مرکب ) مسافر. عازم سفر. آنکه به عزم سفر نان درانبان گذاشته و توشه ٔ راه برداشته است :
منهیان ربع مسکون ز آبروی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته .
بخل و کین را نان در انبان یافته .1
- نان در انبان داشتن ؛ توشه ٔ راه فراهم داشتن و عازم سفر بودن .
- نان در انبان کسی نهادن ؛ او را تهیه ٔ اسباب سفر و تکلیف غربت کردن . (آنندراج ). او راروانه کردن . عذرش را خواستن . طردش کردن :
نشستم تا همی خوانم نهادی
روَم چون نان در انبانم نهادی .
- نان در انبان گذاشتن یا نهادن ؛ سامان سفر کردن . مسافر شدن . (آنندراج ). کنایه از مسافرت کردن . (برهان قاطع). سفر کردن . مسافرت نمودن . آماده ٔ سفر گشتن . (ناظم الاطباء).
- نان در انبان یافتن ؛ موجود یافتن اسباب معاش . (آنندراج ). و رجوع به معنی نخستین شود.
منهیان ربع مسکون ز آبروی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته .
بخل و کین را نان در انبان یافته .1
- نان در انبان داشتن ؛ توشه ٔ راه فراهم داشتن و عازم سفر بودن .
- نان در انبان کسی نهادن ؛ او را تهیه ٔ اسباب سفر و تکلیف غربت کردن . (آنندراج ). او راروانه کردن . عذرش را خواستن . طردش کردن :
نشستم تا همی خوانم نهادی
روَم چون نان در انبانم نهادی .
- نان در انبان گذاشتن یا نهادن ؛ سامان سفر کردن . مسافر شدن . (آنندراج ). کنایه از مسافرت کردن . (برهان قاطع). سفر کردن . مسافرت نمودن . آماده ٔ سفر گشتن . (ناظم الاطباء).
- نان در انبان یافتن ؛ موجود یافتن اسباب معاش . (آنندراج ). و رجوع به معنی نخستین شود.