نامداری
لغتنامه دهخدا
نامداری . (حامص مرکب ) آوازه . شهرت .(ناظم الاطباء). صیت . نام آوری . نامبرداری . ناموری . نامدار بودن . صاحب جاهی . والامقامی . سروری :
در این بند و زندان به کار و به دانش
بیلفغد باید همی نامداری .
بی نام بسی گشت از او و بی نان
اندر طلب نان و نامداری .
کمال نامداری بین و عزت
که نامش را بدین حد است حرمت .
|| پهلوانی . دلیری :
بدان نامداری که هیتال بود
جهانی پر از تیغ وکوپال بود.
|| اهمیت . مهمی . باارزشی . ارجمندی : و محال بودی ولایتی بدان نامداری به دست آمده آسان فروگذاشت . (تاریخ بیهقی ). اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی ، نفرمودی . (تاریخ بیهقی ). رجوع به نامدار شود.
در این بند و زندان به کار و به دانش
بیلفغد باید همی نامداری .
بی نام بسی گشت از او و بی نان
اندر طلب نان و نامداری .
کمال نامداری بین و عزت
که نامش را بدین حد است حرمت .
|| پهلوانی . دلیری :
بدان نامداری که هیتال بود
جهانی پر از تیغ وکوپال بود.
|| اهمیت . مهمی . باارزشی . ارجمندی : و محال بودی ولایتی بدان نامداری به دست آمده آسان فروگذاشت . (تاریخ بیهقی ). اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی ، نفرمودی . (تاریخ بیهقی ). رجوع به نامدار شود.