نام آور
لغتنامه دهخدا
نام آور. [ وَ ] (نف مرکب ) (از: نام + آور، آورنده ) . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خداوند نام و آوازه را گویند چه در نیکی و چه در بدی . (برهان قاطع). خداوند نام و آوازه . نماور. نام دار. نامبرده . (انجمن آرا) (آنندراج ). کسی که از جهت دلیری یا علم یا صنعت مشهور شده باشد. (فرهنگ نظام ). مشهور. معروف . نامدار. مشهور به سرافرازی . (از ناظم الاطباء). نامبردار. بنام . بانام . نامی . اسمی . مشهور. معروف . شهیر. شهره . سرشناس . نامدار. خداوند نام :
مر او را ستودند یک یک مهان
بزرگان و نام آوران جهان .
که پیوند شاه است و همزاد اوی
سواری است نام آور و جنگجوی .
ز گردان جنگی و نام آوران
چو بهرام و چون زنگه ٔ شاوران .
ای بلنداختر نام آور تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
بزرگوارا نام آورا خداوندا
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی .
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران .
بدادش صد و سی هزار از سران
نگهبان لشکرش نام آوران .
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور.
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طائی بری
گر بدندی هر دو نام آور در این ایام تو
از سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری .
جهان را باز دیگر شدنشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور جهان عدل شد پیدا.
هست نام آوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازدموم .
چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان برده گوی .
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سراز جستن کام تو.
زنام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود.
که شاه ارچه بر عرصه نام آوراست
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است .
|| پهلوان نامی . گرد. پهلوان .جنگجوی نامدار :
نشست از بر رخش و نام آوران
کشیدند شمشیر و گرز گران .
مبادا به گیتی چو تو پهلوان
میان بزرگان و نام آوران .
همچنین تا مرد نام آور شدی
فارِس میدان و مرد کارزار.
مگر بر تو نام آوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد.
و رجوع به شواهدی که در ذیل معنی اول مذکور افتاده شود.
مر او را ستودند یک یک مهان
بزرگان و نام آوران جهان .
که پیوند شاه است و همزاد اوی
سواری است نام آور و جنگجوی .
ز گردان جنگی و نام آوران
چو بهرام و چون زنگه ٔ شاوران .
ای بلنداختر نام آور تا چند به کاخ
سوی باغ آی که آمد گه نوروز فراز.
بزرگوارا نام آورا خداوندا
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی .
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران .
بدادش صد و سی هزار از سران
نگهبان لشکرش نام آوران .
به طعنه گوید دشمن که کار چون نکنی
ز کار گردد مردم بزرگ و نام آور.
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طائی بری
گر بدندی هر دو نام آور در این ایام تو
از سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری .
جهان را باز دیگر شدنشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور جهان عدل شد پیدا.
هست نام آوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازدموم .
چنین گفت کای بانوی نامجوی
ز نام آوران جهان برده گوی .
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سراز جستن کام تو.
زنام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود.
که شاه ارچه بر عرصه نام آوراست
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است .
|| پهلوان نامی . گرد. پهلوان .جنگجوی نامدار :
نشست از بر رخش و نام آوران
کشیدند شمشیر و گرز گران .
مبادا به گیتی چو تو پهلوان
میان بزرگان و نام آوران .
همچنین تا مرد نام آور شدی
فارِس میدان و مرد کارزار.
مگر بر تو نام آوری حمله کرد
نیاوردی از ضعف تاب نبرد.
و رجوع به شواهدی که در ذیل معنی اول مذکور افتاده شود.