نالان
لغتنامه دهخدا
نالان . (نف ) (از: نال ، نالیدن + ان ، پسوند صفت فاعلی ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناله کننده . (برهان قاطع) (از آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). حنان . حنانه . که می نالد. که نالد. که ناله کند :
دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه .
همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد چندی درم .
بس کن آن قصه ٔ رباب کنون
زرد و نالان شدی چو رود و رباب .
شاد بودی به بانگ زیر کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
عاجز در کارها حیران بود و وقت حادثه سراسیمه و نالان . (کلیله و دمنه ).
بربط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریادخوان افشانده اند.
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش ، گفتا
که چون خلخال ما هم زرد و هم نالان و زار است این .
گهی نالان چو ابر نوبهاری
گهی گریان چو ابر از بیقراری .
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آتش غم گشته بریان .
|| نغمه گر. آوازخوان . مترنم :
واﷲ از این خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم .
همیشه من چو بلبل بر گل از عشقش بُوَم نالان
بخاصه چون رود بلبل به سوی گلستان اندر.
|| شکوه کننده . شکایت کننده . شاکی :
همه ساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت .
منم بیمار و نالان زین شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار.
چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ اینهمه نالان چه کنم .
که زمانه هم از تو نالانتر
که کرم را در او مجال نماند.
|| مریض . علیل . رنجور. بیمار. ناخوش . دردمند :
آن کسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته زدست چاره .
اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.
و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادرباﷲ نالان است . (تاریخ بیهقی ص 258). وی [سلطان محمود ] خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان می باشد و عمرش سر آمده . (تاریخ بیهقی ص 129). این وزیر سخت نالان است . (تاریخ بیهقی ص 368). و رشید را بضرورت به خراسان باید رفت و نالان بود در راه . (مجمل التواریخ ). پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردندش . (مجمل التواریخ ).
ترا مشکوی مشکین پرغزالان
میفکن سگ بر این آهوی نالان .
جان نالان را به داروخانه ٔ گردون مبر
کز کَفَش جان داروئی جز سم نخواهی یافتن .
|| (ق مرکب ) ناله کنان . در حال نالیدن :
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت .
از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند و نالان بخفت .
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت .
شیر مجروح و نالان بازآمد. (کلیله و دمنه ).
نالان چو کبوتری که از خلق
خون در لب بچگان فروریخت .
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوائی .
اگر پیری گه مردن چرا بینند نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش .
زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان .
سلیمی که یکچند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت .
دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه .
همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد چندی درم .
بس کن آن قصه ٔ رباب کنون
زرد و نالان شدی چو رود و رباب .
شاد بودی به بانگ زیر کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
عاجز در کارها حیران بود و وقت حادثه سراسیمه و نالان . (کلیله و دمنه ).
بربط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریادخوان افشانده اند.
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش ، گفتا
که چون خلخال ما هم زرد و هم نالان و زار است این .
گهی نالان چو ابر نوبهاری
گهی گریان چو ابر از بیقراری .
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آتش غم گشته بریان .
|| نغمه گر. آوازخوان . مترنم :
واﷲ از این خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم .
همیشه من چو بلبل بر گل از عشقش بُوَم نالان
بخاصه چون رود بلبل به سوی گلستان اندر.
|| شکوه کننده . شکایت کننده . شاکی :
همه ساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت .
منم بیمار و نالان زین شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار.
چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ اینهمه نالان چه کنم .
که زمانه هم از تو نالانتر
که کرم را در او مجال نماند.
|| مریض . علیل . رنجور. بیمار. ناخوش . دردمند :
آن کسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته زدست چاره .
اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.
و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادرباﷲ نالان است . (تاریخ بیهقی ص 258). وی [سلطان محمود ] خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان می باشد و عمرش سر آمده . (تاریخ بیهقی ص 129). این وزیر سخت نالان است . (تاریخ بیهقی ص 368). و رشید را بضرورت به خراسان باید رفت و نالان بود در راه . (مجمل التواریخ ). پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردندش . (مجمل التواریخ ).
ترا مشکوی مشکین پرغزالان
میفکن سگ بر این آهوی نالان .
جان نالان را به داروخانه ٔ گردون مبر
کز کَفَش جان داروئی جز سم نخواهی یافتن .
|| (ق مرکب ) ناله کنان . در حال نالیدن :
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت .
از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند و نالان بخفت .
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت .
شیر مجروح و نالان بازآمد. (کلیله و دمنه ).
نالان چو کبوتری که از خلق
خون در لب بچگان فروریخت .
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوائی .
اگر پیری گه مردن چرا بینند نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش .
زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان .
سلیمی که یکچند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت .