ناقة
لغتنامه دهخدا
ناقة. [ ق َ ] (ع اِ) شتر ماده . (منتهی الارب ). الانثی من الابل . (المنجد) (اقرب الموارد).ماده شتر. (ناظم الاطباء). اشتر ماده . (مهذب الاسماء) (دهار). اروانه . مایه . مادینه شتر. ج ، ناق ، نوق ، أنوق ، انؤق ، اونق ، اینق ، نیاق ، ناقات ، انواق . جج ، اَیانِق ، نیاقات :
بقای صالح و بد عمر او صد وهفتاد
خداش ناقه فرستاد از میان حجر.
کجاست ناقه وکو صالح و کجا شد هود
که ز آتش اجل اندر امل زدند شرر.
فخرت به سخن باید زیرا که بدو کرد
فخر آنکه بکرد از پی او ناقه ٔ عضبا.
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقه ٔ جمازه را مهار گرفت .
از خداوند دلدل و قنبر
وز خداوند ناقه و یعفور.
ﷲ الحمد که تا حشر نمی باید بست
در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل .
وآن بر بسیط باغ گرازان و خوش خرام
چون بر زمین آینه گون ناقه و جمل .
مرغزاری شود اکنون فلک و ابر در او
راست چونانکه تو گفتی همه ناقه ست و جمل .
راهی است ورابه کعبه ٔ مجد
بی زحمت ناقه و بیابان .
ناقه را چون ماه بر کوهان بود
نام چرخ مشتری فالش کنم .
وز بهر محملت که فلک بود غاشیه اش
خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده .
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی طفلش دوان .
و چون بدین مرتبه رسید نر را جمل گویند وماده را ناقه . (تاریخ قم ص 177).
در دهان ناقه خار خشک خرمای تر است .
ناقه ٔ عمرم فتاد اندر مناخ
وقت تنگ آمد شکایتها فراخ .
- ناقه راندن ؛ حرکت دادن شتر ماده . (از فرهنگ فارسی معین ) :
در رقص رحیل ناقه میراند
برحسب فراق بیت میخواند.
- ناقه ٔ لیلی :
گرچه تن چنگ شبه ناقه ٔ لیلی است
ناله ٔ مجنون ز چنگ رام برآمد.
چنگ بین چون ناقه ٔ لیلی وزو
بانگ مجنون هر زمان برخاسته .
- ناقه وار ؛ بمانند ناقه . مثل ناقه :
گردن امید خود را ناقه وار
بس جرس ها کز گمان دربسته ام .
- ناقه و جملی در کاری نداشتن ؛ غرض یا نفعی در آن کار نداشتن : و بداند که مرا در این کار ناقه و جملی نبوده است . (تاریخ بیهقی ص 330). خرس چون تفاصیل و جمل این حکایت بشنید و ناقه و جمل خویش در آن میدید.(مرزبان نامه ).
فیم الاقامة بالزوراء لاسکنی
بها ولا ناقة فیها و لاجملی .
|| دانه ای که بر دست پدید آید. (از المنجد). مفرد ناق است . رجوع به ناق شود. || (اِخ ) چند ستاره است که بر شکل ناقه واقع شده . (منتهی الارب ). ستارگانی که در آسمان بشکل ناقه گرد هم اند. (المنجد). گروهی مر کف الخضیب را کوهان اشتر خوانند، زیرا که تازیان از کواکب خداوند کرسی اشتری تصور کرده اند. (التفهیم ص 102). و بعضی صورت ناقه را از صورت ذات الکرسی و بعضی دیگر از کواکب امراةالمسلسله فرض کرده اند. زیرا در پیش کواکب کف الخضیب سه ستاره است بر دست راست امراةالمسلسله و نزدیک کوکب شمالی چند کوکب دیگر است که جمله با هم به سر ناقه شبیه اند... (حاشیه ٔ التفهیم چ همایی ص 102).
بقای صالح و بد عمر او صد وهفتاد
خداش ناقه فرستاد از میان حجر.
کجاست ناقه وکو صالح و کجا شد هود
که ز آتش اجل اندر امل زدند شرر.
فخرت به سخن باید زیرا که بدو کرد
فخر آنکه بکرد از پی او ناقه ٔ عضبا.
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقه ٔ جمازه را مهار گرفت .
از خداوند دلدل و قنبر
وز خداوند ناقه و یعفور.
ﷲ الحمد که تا حشر نمی باید بست
در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل .
وآن بر بسیط باغ گرازان و خوش خرام
چون بر زمین آینه گون ناقه و جمل .
مرغزاری شود اکنون فلک و ابر در او
راست چونانکه تو گفتی همه ناقه ست و جمل .
راهی است ورابه کعبه ٔ مجد
بی زحمت ناقه و بیابان .
ناقه را چون ماه بر کوهان بود
نام چرخ مشتری فالش کنم .
وز بهر محملت که فلک بود غاشیه اش
خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده .
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی طفلش دوان .
و چون بدین مرتبه رسید نر را جمل گویند وماده را ناقه . (تاریخ قم ص 177).
در دهان ناقه خار خشک خرمای تر است .
ناقه ٔ عمرم فتاد اندر مناخ
وقت تنگ آمد شکایتها فراخ .
- ناقه راندن ؛ حرکت دادن شتر ماده . (از فرهنگ فارسی معین ) :
در رقص رحیل ناقه میراند
برحسب فراق بیت میخواند.
- ناقه ٔ لیلی :
گرچه تن چنگ شبه ناقه ٔ لیلی است
ناله ٔ مجنون ز چنگ رام برآمد.
چنگ بین چون ناقه ٔ لیلی وزو
بانگ مجنون هر زمان برخاسته .
- ناقه وار ؛ بمانند ناقه . مثل ناقه :
گردن امید خود را ناقه وار
بس جرس ها کز گمان دربسته ام .
- ناقه و جملی در کاری نداشتن ؛ غرض یا نفعی در آن کار نداشتن : و بداند که مرا در این کار ناقه و جملی نبوده است . (تاریخ بیهقی ص 330). خرس چون تفاصیل و جمل این حکایت بشنید و ناقه و جمل خویش در آن میدید.(مرزبان نامه ).
فیم الاقامة بالزوراء لاسکنی
بها ولا ناقة فیها و لاجملی .
|| دانه ای که بر دست پدید آید. (از المنجد). مفرد ناق است . رجوع به ناق شود. || (اِخ ) چند ستاره است که بر شکل ناقه واقع شده . (منتهی الارب ). ستارگانی که در آسمان بشکل ناقه گرد هم اند. (المنجد). گروهی مر کف الخضیب را کوهان اشتر خوانند، زیرا که تازیان از کواکب خداوند کرسی اشتری تصور کرده اند. (التفهیم ص 102). و بعضی صورت ناقه را از صورت ذات الکرسی و بعضی دیگر از کواکب امراةالمسلسله فرض کرده اند. زیرا در پیش کواکب کف الخضیب سه ستاره است بر دست راست امراةالمسلسله و نزدیک کوکب شمالی چند کوکب دیگر است که جمله با هم به سر ناقه شبیه اند... (حاشیه ٔ التفهیم چ همایی ص 102).