ناشاد
لغتنامه دهخدا
ناشاد. (ص مرکب ) ناخوش . حزین . (آنندراج ). بی مسرت . بی شادمانی . ناخشنود. رنجیده . آزرده . (ناظم الاطباء). محزون . حزین . غمگین . غمین . افسرده . ملول :
خدای عرش ، جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد .
از آن کار گشتاسب ناشاد بود
که لهراسب را سر پر از باد بود.
ز ری سوی گرگان بیامد چو باد
همی بود یک هفته ناشاد و شاد.
چرا باید که چون من سرو آزاد
بود در بندمحنت مانده ناشاد.
یار بیگانه مشو تانبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم .
ندیدی کس چنین ناشادم از هجر
بدین محنت نمی افتادم ازهجر.
کند چندان فغان ازجان ناشاد
که آید آه از افغانش بفریاد.
آخر غم او ازین غم آبادم برد
با جان حزین و دل ناشادم برد.
عشق آمد و فکر دل ناشادم کرد
از دام غم زمانه آزادم کرد.
هرگز از خاطر ناشاد فرامش نشدی
تا بگویم که فلان لحظه شدی از یادم .
جفا با این دل ناشادکم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن .
صدبار ترا هر نفسی یاد کنم
بی خواست فغان از دل ناشاد کنم .
|| نامراد. ناکام . (آنندراج ). کام نادیده . جوانمرده . جوانمرگ :
در ماتم آن عروس ناشاد
آباد بر آنکه گویدآباد.
|| تندخو. (ناظم الاطباء). مقابل شاد. رجوع به شاد شود.
خدای عرش ، جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد .
از آن کار گشتاسب ناشاد بود
که لهراسب را سر پر از باد بود.
ز ری سوی گرگان بیامد چو باد
همی بود یک هفته ناشاد و شاد.
چرا باید که چون من سرو آزاد
بود در بندمحنت مانده ناشاد.
یار بیگانه مشو تانبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم .
ندیدی کس چنین ناشادم از هجر
بدین محنت نمی افتادم ازهجر.
کند چندان فغان ازجان ناشاد
که آید آه از افغانش بفریاد.
آخر غم او ازین غم آبادم برد
با جان حزین و دل ناشادم برد.
عشق آمد و فکر دل ناشادم کرد
از دام غم زمانه آزادم کرد.
هرگز از خاطر ناشاد فرامش نشدی
تا بگویم که فلان لحظه شدی از یادم .
جفا با این دل ناشادکم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن .
صدبار ترا هر نفسی یاد کنم
بی خواست فغان از دل ناشاد کنم .
|| نامراد. ناکام . (آنندراج ). کام نادیده . جوانمرده . جوانمرگ :
در ماتم آن عروس ناشاد
آباد بر آنکه گویدآباد.
|| تندخو. (ناظم الاطباء). مقابل شاد. رجوع به شاد شود.