ناسپاس
لغتنامه دهخدا
ناسپاس . [ س ِ ] (ص مرکب ) کافرنعمت . (آنندراج ). ناشکر. (انجمن آرا). ناشکر. حق ناشناس . نمک بحرام . بی وفا. ناپسند. بی تمیز. (ناظم الاطباء). کنود. (ترجمان القرآن ). کافر. کفور. کفار. کناد. کنود. (منتهی الارب ). ناحقگزار. حق ناگزار. نمک نشناس . که سپاسگزار نیست . که سپاسگزاری نکند :
خرد نیست با مردم ناسپاس
نه آن را که او نیست یزدان شناس .
ستاننده گر ناسپاس است نیز
سزد گر ندارد کس او را بچیز.
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس !
نگوید چنین مرد یزدان شناس .
ز هرکس پشیمان تر آن را شناس
که نیکی کند با کس ناسپاس .
با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد.
نبوم ناسپاس ازاو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس .
ناسپاس را بخود راه مده .
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد یزدان شناس .
همه در خرام و خورش ناسپاس
نبینی در ایشان کس ایزدشناس .
قیمت این خاک بواجب شناس
خاک سپاسی بکن ای ناسپاس .
وگر بر دروغ افکنی این اساس
سر و مال بستانم از ناسپاس .
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
عادت آن ناسپاسان در تو رست
نایدت هر بار دلو از چه درست .
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به از آدمیزاده ٔ ناسپاس .
و باتفاق خردمندان سگ حق شناس به که آدمی ناسپاس . (گلستان سعدی ).
که زائل شود نعمت ناسپاس .
خرد نیست با مردم ناسپاس
نه آن را که او نیست یزدان شناس .
ستاننده گر ناسپاس است نیز
سزد گر ندارد کس او را بچیز.
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس !
نگوید چنین مرد یزدان شناس .
ز هرکس پشیمان تر آن را شناس
که نیکی کند با کس ناسپاس .
با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد.
نبوم ناسپاس ازاو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس .
ناسپاس را بخود راه مده .
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد یزدان شناس .
همه در خرام و خورش ناسپاس
نبینی در ایشان کس ایزدشناس .
قیمت این خاک بواجب شناس
خاک سپاسی بکن ای ناسپاس .
وگر بر دروغ افکنی این اساس
سر و مال بستانم از ناسپاس .
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
عادت آن ناسپاسان در تو رست
نایدت هر بار دلو از چه درست .
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به از آدمیزاده ٔ ناسپاس .
و باتفاق خردمندان سگ حق شناس به که آدمی ناسپاس . (گلستان سعدی ).
که زائل شود نعمت ناسپاس .