ناسپاس شدن
لغتنامه دهخدا
ناسپاس شدن . [ س ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کفران ورزیدن . ناشکری کردن :
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس
ز دیو و ز جادو جهان پرهراس .
و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو. (منتخب قابوسنامه ص 38).
دولت خود بین و مشو ناسپاس
شکر بگو بر کرم بی قیاس .
- ناسپاس شدن بیزدان ؛ خداناشناسی . عصیان ورزیدن :
سه دیگر به یزدان شود ناسپاس
تن خویش را در نهان ناشناس .
به یزدان هرآنکس شود ناسپاس
بدلش اندر آید ز هرسو هراس .
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس
ز دیو و ز جادو جهان پرهراس .
و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو. (منتخب قابوسنامه ص 38).
دولت خود بین و مشو ناسپاس
شکر بگو بر کرم بی قیاس .
- ناسپاس شدن بیزدان ؛ خداناشناسی . عصیان ورزیدن :
سه دیگر به یزدان شود ناسپاس
تن خویش را در نهان ناشناس .
به یزدان هرآنکس شود ناسپاس
بدلش اندر آید ز هرسو هراس .