ناسفته
لغتنامه دهخدا
ناسفته . [ س ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) سوراخ ناکرده . سوراخ ناشده . درست و بی رخنه . (ناظم الاطباء). سفته ناشده . نسفته :
چو ناسفته گوهر سه دخترش بود
نبودش پسر دختر افسرش بود.
کمر بسته و تیغ برداشته
یکی گوش ناسفته نگذاشته .
|| دوشیزه ٔ بی عیب که رسوا نباشد. (ناظم الاطباء). دوشیزه . باکره . کنایه از زن باکره :
من آن سفته گوشم که خاقان چین
ز ناسفتگان کرده بودم گزین .
- دُرِّ ناسفته ، گوهر ناسفته ؛ مروارید سوراخ نشده :
زبرجد یکی جام بودش بگنج
همان در ناسفته هفتاد و پنج .
در ناسفته را گر سفت باید
سخن در گوش دریا گفت باید.
- || دوشیزه . باکره :
بسی در بر آن در ناسفته سفت
بسی گفتنی های ناگفته گفت .
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله .
ناسفته دری و در همی سفت
چون خود همه بیت بکر می گفت .
- || سخن بکر. مضمون بدیع :
ز گنج سخن مهر برداشتم
در او در ناسفته نگذاشتم .
در ناسفته ای به مرجان سفت .
|| نازک . چیزی که کلفت نباشد.(ناظم الاطباء) .
چو ناسفته گوهر سه دخترش بود
نبودش پسر دختر افسرش بود.
کمر بسته و تیغ برداشته
یکی گوش ناسفته نگذاشته .
|| دوشیزه ٔ بی عیب که رسوا نباشد. (ناظم الاطباء). دوشیزه . باکره . کنایه از زن باکره :
من آن سفته گوشم که خاقان چین
ز ناسفتگان کرده بودم گزین .
- دُرِّ ناسفته ، گوهر ناسفته ؛ مروارید سوراخ نشده :
زبرجد یکی جام بودش بگنج
همان در ناسفته هفتاد و پنج .
در ناسفته را گر سفت باید
سخن در گوش دریا گفت باید.
- || دوشیزه . باکره :
بسی در بر آن در ناسفته سفت
بسی گفتنی های ناگفته گفت .
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله .
ناسفته دری و در همی سفت
چون خود همه بیت بکر می گفت .
- || سخن بکر. مضمون بدیع :
ز گنج سخن مهر برداشتم
در او در ناسفته نگذاشتم .
در ناسفته ای به مرجان سفت .
|| نازک . چیزی که کلفت نباشد.(ناظم الاطباء) .