ناسزاوار
لغتنامه دهخدا
ناسزاوار. [ س َ ] (ص مرکب ) ناسزا. نالایق . (آنندراج ). چیزی که سزاوار و لایق نباشد.(ناظم الاطباء). نادرخور. مقابل سزاوار :
تن مرد نادان ز گل خوارتر
بهر نیکئی ناسزاوارتر.
تراست ملک و سزاوار آن توئی بیقین
خدای ملک نبخشد بناسزاواری .
رجوع به سزاوار شود. || فرومایه . (آنندراج ). پست . فرومایه . دون . بدسرشت . بدنژاد. (ناظم الاطباء) :
کنون بنده ای ناسزاوار پست
بیامد به تخت کیان برنشست .
به ناخن سنگ برکندن ز کهسار
به از حاجت بنزد ناسزاوار.
- ناسزاوار شاه :
ازآن گفتم ای ناسزاوار شاه
که هرگز مبادی تو در پیشگاه .
- ناسزاوار کس :
ترا تنگ تابوت بهر است و بس
خورد رنج تو ناسزاوار کس .
|| بی ارزش . بی ارج . ناقابل .
- ناسزاوار پوست :
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست .
- ناسزاوار چیز :
بدو گفت کاین ناسزاوار چیز
بگیر و بخواه آنچه بایدت نیز.
|| نابجا. نه بحق . بغیر استحقاق :
شب تیره و روز دینار داد
بسی خلعت ناسزاوار داد.
جز این تا بخاشاک ناچیز و پست
بیازد کسی ناسزاواردست .
چو ظلمی از تو آید ناسزاوار
همیشه آن عمل را یاد می دار.
|| ناملائم . درشت . سخت :
پیغام رسان او دگر بار
آورد پیام ناسزاوار.
تن مرد نادان ز گل خوارتر
بهر نیکئی ناسزاوارتر.
تراست ملک و سزاوار آن توئی بیقین
خدای ملک نبخشد بناسزاواری .
رجوع به سزاوار شود. || فرومایه . (آنندراج ). پست . فرومایه . دون . بدسرشت . بدنژاد. (ناظم الاطباء) :
کنون بنده ای ناسزاوار پست
بیامد به تخت کیان برنشست .
به ناخن سنگ برکندن ز کهسار
به از حاجت بنزد ناسزاوار.
- ناسزاوار شاه :
ازآن گفتم ای ناسزاوار شاه
که هرگز مبادی تو در پیشگاه .
- ناسزاوار کس :
ترا تنگ تابوت بهر است و بس
خورد رنج تو ناسزاوار کس .
|| بی ارزش . بی ارج . ناقابل .
- ناسزاوار پوست :
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست .
- ناسزاوار چیز :
بدو گفت کاین ناسزاوار چیز
بگیر و بخواه آنچه بایدت نیز.
|| نابجا. نه بحق . بغیر استحقاق :
شب تیره و روز دینار داد
بسی خلعت ناسزاوار داد.
جز این تا بخاشاک ناچیز و پست
بیازد کسی ناسزاواردست .
چو ظلمی از تو آید ناسزاوار
همیشه آن عمل را یاد می دار.
|| ناملائم . درشت . سخت :
پیغام رسان او دگر بار
آورد پیام ناسزاوار.