نازیدن
لغتنامه دهخدا
نازیدن . [ دَ ] (مص ) ناز کردن و استغنائی نمودن . (آنندراج ). تدلل . دلربائی :
مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر.
|| خرامیدن . به ناز و نخوت خرامیدن :
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
|| فخر. (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر بیهقی ). فخر کردن . (زمخشری ). فخارة. فخر. (منتهی الارب ). مباهات کردن . افتخار کردن . تفاخر. مفاخرت . مفاخره . بالیدن . بالش . نازش :
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه .
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین .
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا.
از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز!
بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی !
بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی
جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی .
گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر.
همی نازد به عهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل .
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز.
ازیشان هر که را او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد.
هرآن کاری که چاره ش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی .
به مهر اندر چو شیر و می بسازید
به ساز اندر به یکدیگر بنازید.
ای قحبه بنازی به دف و دوک
مسرای چنین چون فراستوک .
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای .
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم .
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست .
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی .
پدر از تو فرزند نازد ترا هم
چنان باد فرزند کز وی بنازی .
صاحب محترم کز او نازد
دین و دولت چو از نبی اصحاب .
از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر
سید کونین ، امیرالمومنین حیدر، سزد.
سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر.
بنازد بر جهان خاقانی ایرا
جهان امروز چون اوئی ندارد.
جهان به پرچم و طاس رماح او نازد
کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد.
تا در این باغ تازه می تازی
نعمتی می خوری و می نازی .
غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق ).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان .
مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش
روان تکله و بوبکر سعد می نازند.
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی .
چنان به نسخه ٔ اشعار خویش می نازم
که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر.
|| نخوة. انتخاء. (از منتهی الارب ). غره شدن . مغرور شدن :
نگر تا ننازی به تخت بلند
چو ایمن شوی سخت ترس از گزند.
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش .
نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سر آید سرای سپنج .
کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء).
بدین پنج روزه اقامت مناز.
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هرکه غارتگری باد خزانی دانست .
|| التماس کردن . تمنی کردن . خواهش کردن . خواستن . (یادداشت مؤلف ) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچه ٔ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه ٔ او رود و گفت دخترم سخت در رنج است . (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 180). || مباهات . سرافرازی . بالش . بالیدن :
همه نازیدن آن ماه بدیدار من است
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست .
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست .
من کیستم که پیش تو نازم به جان خود
صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد.
|| جنبیدن به لطف . (یادداشت مؤلف ) :
نازیدن نازو و نواهای سریچه
ناطق کند آن مرده ٔ بی نطق و بیان را.
این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای «ناریدن » با راء مهمله آورده اند و به جای «نازو» هم «نارو» ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول «ناویدن » باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود. || در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی ؛ زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد :
نازم به خرابات که اهلش اهل است
چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است .
بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش .
بنازم آن مژه ٔ شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش .
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد.
بنازم به دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد.
به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا
چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد.
نازم به چشم یار که از مستیش شراب
مستی طبع خویش فراموش می کند.
کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت
نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا.
صفای روی عرق ناک یار را نازم
که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را.
چالاکی نگاه تو نازم که سوی من
دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد.
مر مرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین ؟
بنازید اگرتان نوازد به مهر
بترسید چون چین درآرد به چهر.
|| خرامیدن . به ناز و نخوت خرامیدن :
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
|| فخر. (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر بیهقی ). فخر کردن . (زمخشری ). فخارة. فخر. (منتهی الارب ). مباهات کردن . افتخار کردن . تفاخر. مفاخرت . مفاخره . بالیدن . بالش . نازش :
پدر بر پدر شهریارست و شاه
بنازد بدو گنبد هور و ماه .
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین .
کسی را که یزدان کند پادشا
بنازد بدو مردم پارسا.
از دولت ما دوست همی نازد، گو ناز!
بر ذلت خود خصم همی موید، گو موی !
بزرگی را و شاهی را هم انجامی هم آغازی
جهانداری به تو نازدتو از فضل و هنر نازی .
گر سیستان بنازد بر شهرها برازد
زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر.
همی نازد به عهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل .
تا همی گیتی بماند اندر این گیتی بمان
تا همی عزت بنازد اندراین عزت بناز.
ازیشان هر که را او به نوازد
ز بخت خویش آن کس بیش نازد.
هرآن کاری که چاره ش بیش سازی
چو کام دل بیابی بیش نازی .
به مهر اندر چو شیر و می بسازید
به ساز اندر به یکدیگر بنازید.
ای قحبه بنازی به دف و دوک
مسرای چنین چون فراستوک .
پس از من چنان کن که پیش خدای
بنازد روانم به دیگر سرای .
به مردی منازید و بد مسپرید
بدین مرده و کالبد بنگرید.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش به علم است و فضل و کرم .
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست .
زیبد که به هر نعمتی ببالی
شاید که به هر دولتی بنازی .
پدر از تو فرزند نازد ترا هم
چنان باد فرزند کز وی بنازی .
صاحب محترم کز او نازد
دین و دولت چو از نبی اصحاب .
از چنان شایسته فرزند ار بنازد روز حشر
سید کونین ، امیرالمومنین حیدر، سزد.
سخا بنام تو پاید همی چو جسم بروح
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر.
بنازد بر جهان خاقانی ایرا
جهان امروز چون اوئی ندارد.
جهان به پرچم و طاس رماح او نازد
کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد.
تا در این باغ تازه می تازی
نعمتی می خوری و می نازی .
غلام به مال خواجه نازد و خواجه بهر دو. (از کتاب شاهد صادق ).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که سید به دوران نوشیروان .
مظفرالدین سلجوق شاه کز عدلش
روان تکله و بوبکر سعد می نازند.
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی .
چنان به نسخه ٔ اشعار خویش می نازم
که شه به نقش نگین و گدا به نقش حصیر.
|| نخوة. انتخاء. (از منتهی الارب ). غره شدن . مغرور شدن :
نگر تا ننازی به تخت بلند
چو ایمن شوی سخت ترس از گزند.
به دینار کم ناز و بخشنده باش
همان دادده باش و فرخنده باش .
نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سر آید سرای سپنج .
کره ای را که کسی رام نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
مقصود ازین آن بود که به سلیمان بازنماید که مملکت داشتن چگونه بود و به دانش بسیار ننازد. (قصص الانبیاء).
بدین پنج روزه اقامت مناز.
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هرکه غارتگری باد خزانی دانست .
|| التماس کردن . تمنی کردن . خواهش کردن . خواستن . (یادداشت مؤلف ) : و بود یک مسکین عازر نام بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک و می نازید که از پاره های نان که از خوانچه ٔ آن توانگر بیوفتد شکم خود سیر کند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 304). امیر صده پیش پای عیسی افتاد و از او می نازید که در خانه ٔ او رود و گفت دخترم سخت در رنج است . (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 180). || مباهات . سرافرازی . بالش . بالیدن :
همه نازیدن آن ماه بدیدار من است
همه کوشیدن آن ترک به مهر و به وفاست .
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او به مثل گوئی و زائر عذراست .
من کیستم که پیش تو نازم به جان خود
صد جان بود به پیش تو خواهم نثار کرد.
|| جنبیدن به لطف . (یادداشت مؤلف ) :
نازیدن نازو و نواهای سریچه
ناطق کند آن مرده ٔ بی نطق و بیان را.
این بیت را بعضی فرهنگها شاهد برای «ناریدن » با راء مهمله آورده اند و به جای «نازو» هم «نارو» ضبط کرده اند. رجوع به ناریدن و نارو شود و احتمال هم می رود که کلمه اول «ناویدن » باشد. لذا این شاهد بتنهایی ملاک نتواند بود. || در کلمات نازم ! بنازم ! به معنی ؛ زهی ! حبذا! زه ! آفرین ! مریزاد :
نازم به خرابات که اهلش اهل است
چون نیک نظر کنی بدش هم سهل است .
بنازم شأن بیقدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرف مندی کف دست سلیمانش .
بنازم آن مژه ٔ شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش .
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد.
بنازم به دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد.
به سنگ حادثه نازم که استخوان مرا
چنان شکست که فارغ ز مومیائی کرد.
نازم به چشم یار که از مستیش شراب
مستی طبع خویش فراموش می کند.
کس ندیده ست که معمار زند طاقی جفت
نازم آن دست که زد طاق دو ابروی ترا.
صفای روی عرق ناک یار را نازم
که صلح داده به هم آفتاب و شبنم را.
چالاکی نگاه تو نازم که سوی من
دیدی چنانکه چشم ترا هم خبر نشد.