نازش کردن
لغتنامه دهخدا
نازش کردن . [ زِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نازیدن . بالیدن : و همه مردمان بیرون از قریش او را دوست داشتندی و پدرش به او نازشی کردی . (ترجمه طبری ).
بدانسان که شاهان نوازش کنند
بدان بندگان نیز نازش کنند.
شما هم بدو نیز نازش کنید
بکوشید تا عهد او نشکنید.
من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم
تو همی نازش به نسل هند بدگوهر کنی .
پیش یوسف نازش خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن .
رجوع به ناز شود.
بدانسان که شاهان نوازش کنند
بدان بندگان نیز نازش کنند.
شما هم بدو نیز نازش کنید
بکوشید تا عهد او نشکنید.
من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم
تو همی نازش به نسل هند بدگوهر کنی .
پیش یوسف نازش خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن .
رجوع به ناز شود.