ناز
لغتنامه دهخدا
ناز. (اِ) نعمت .رفاه . آسایش . (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین ). تنعم .کامرانی . (آنندراج ). نعیم . (ترجمان القرآن ). نعیم . نعمت . (مهذب الاسماء) (محمودبن عمر). تن آسانی . شادکامی . عز. عزت . بزرگی . احترام . رامش . رخاء :
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک .
خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز.
بدو باغبان گفت کای سرفراز
ترا جاودان مهتری باد وناز.
برفتیم با نیزه های دراز
بر او تلخ کردیم آرام و ناز.
هرآنکس که این کرد ماند دراز
بجا بگذرد کام و آرام و ناز.
چهل سال با شادکامی و ناز
به داد و دهش بود آن سرفراز.
خدمت فرخ او ورزد امروز بجان
هرکه را آرزوی نعمت و ناز فرداست .
هرکه ناز از شاه بیند بشکندپشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان .
خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز فرهی و دین و داد.
بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد
کز فر میر ماضی بوده ست با غضاری .
عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد.
که روز رنج و سختی درگذاریم
پس او را ناز و شادی در پس آریم .
چو کام و ناز باشد نه مرائی
چو باد و برف باشد زی من آئی .
که را بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز.
چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.
چو سالش دوصد گشت و هفتاد و پنج
سرآمد بر او ناز گیتی و رنج .
بنوازدم بنازو بیندازدم برنج
درخواندم ز بام برون راندم ز در.
آن را طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
به نازی کز او دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدو هیچ نازش .
این نیابد همی برنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند.
چرخ از دم کون برنمی گردد باز
گاهیم بناز دارد و گه به نیاز.
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم .
نیازدیده بتو باز کرد دیده ازآنک
نیازدیده نئی پروریده ٔ نازی .
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم .
رحم کن رحم بر این قوم که مویند چو نی
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر.
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز
اندرین منزل شادی و غم وناز و نیاز.
موکب عالی دستور جهان آمد باز
بسعادت بمقر شرف و عزت و ناز.
سموم وحشت غربت بدان تنعم و ناز
که داشتم بوطن ، اختیار فرمودم .
تو مرا می کشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می غلطم .
وآنچه گشائی ز در عز و ناز
بر تو همان در بگشایند باز.
چو از شغل ولایت بازپرداخت
دگر باره به نوش و ناز پرداخت .
چودرویش بیند توانگر به ناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
هزار چون من اگر محنت بلا بینند
ترا از آن چه که در نعمتی و در نازی .
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده .
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی .
ای مست ناز طعن اسیری به ما مزن
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش .
راحت طلبی به داده ٔ دهر بساز
آزرده مشو در طلب نعمت و ناز.
- بناز پروردن ؛ در ناز ونعمت و فراوانی و آسایش پروردن :
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
بپرورده بودم تنش را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.
هم آن را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.
همی پروریدش بناز و برنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج .
- بناز داشتن کسی را ؛ گرامی و عزیز داشتن . بناز و نعمت پروراندن :
چو فرزند باید که داری بناز
ز رنج ایمن از خواسته بی نیاز.
بدشواری از شیرکردند باز
همی داشتندش ببر بر بناز.
بچه ٔ خویش را بناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار.
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
گرچه داری بناز کژدم را
بگزد هر کجات یابد زود.
- بناز زیستن ؛ تنعم . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). به نعمت و راحت زیستن . تن آسانی . آسودگی . عیش و نوش .
- ناز و نعمت ؛ آسایش و رفاه و وسایل زندگانی :
رفیقان من با می و نازو نعمت
منم آرزومند یک ناز خوار.
چه خوش بناز و نعمتم گذشت روزگارها.
- ناز و نوش ؛ عیش و نوش . خوشگذرانی :
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال .
|| عزت . احترام . پادشاهی .
- تخت ناز :
چو شیروی بنشست بر تخت ناز
بسر برنهاد آن کئی تاج آز.
تن مرد و سر همچو آن گراز
ببینی رگی مرده بر تخت ناز.
|| فاخر.
- جامه ٔ ناز :
شما نیز دیده پر از خون کنید
ز تن جامه ٔ ناز بیرون کنید.
|| کرشمه . (فرهنگ اوبهی ) (حفان ). غنج . کشی . (زمخشری ). غنج . دلال . شیوه . (شعوری ). دلفریبی . کرشمه . غمزه . شیوه . غمزه ٔ شهوت انگیز. غمزه و دلفریبی که عاشق به معشوق خود می کند و از آن نوازش می خواهد. (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر محبوب دانستن بجاآورنده نزد مخاطب باشد. (از فرهنگ نظام ) . دلال . (دهار) (حفان ) (محمودبن عمر) (از منتهی الارب ). غُنج . عشوه . ادا. اطوار. قر و غربیله . غنجاره :
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.
نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
یکی بخل و دوم حرص و سوم آز
چهارم مکر و پنجم شهوت و ناز.
در ساز ناز بود ترا نغمه های خوب
این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای .
چون قصه ٔ زلف تو درازست چه گویم
چون شیوه ٔ چشمت همه نازست چه گویم .
گفتا ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنش که بیش مرنجانم آرزوست .
چشم اگر اینست و ابرو این و نازو عشوه این
الوداع ای صبر و تقوی الوداع ای عقل و دین .
بنده ٔ آن چشم مخمورم که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغا ازوست .
رفتی از خانه ببازار بصد عشوه و ناز
آه ازین ناز در این شهر چه غوغا افتد.
گفتی که هلاکت کنم از ناز و کرشمه
بنشین که من از دست تو امروز هلاکم .
گفتم که در برابر ناز تو جان دهم
با من در این معامله چشم تو ناز کرد.
بجانت درزند از ناز پنجه
کشد زلفش دلت را در شکنجه .
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک .
نگاهی باید از مجنون در آغاز
که آید چشم لیلی بر سر ناز.
تعلیم ناز چند دهی چشم مست را
دل آنقدر ببر که توانی نگاه داشت .
ز خاکساری خود چون هدف بدین شادم
که تیر ناز تو ما را ز خاک بردارد.
مهر و کین جمله ز انداز نگاهش پیداست
ناز خوبان بزبان مژه گویا باشد.
جلوه ٔ ناز ترا دلهای محزون در جلو
حسن طناز ترا جانهای شیرین در رکاب .
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا شد
هر تخم که ناز تو بباغ دل ما ریخت .
سیاه کرد بخون هزار دل شده چشم
ز ناز سرمه چو در چشم نیم خواب کشید.
خوش آنکه چاک گریبان ز ناز باز کنی
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی .
بصد کرشمه و نازم شکار خود کردی
کنون کناره گرفتی چو کار خود کردی .
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم بازدارد.
خراب ناز و پامال اداها می کند ما را
خدا رسوا کند دل را که رسوا می کند ما را.
اجل هم جان بمنت می گرفت از کشته ٔ نازت
گر از چشم تو می آموخت کافرماجرائی را.
گرم بناز کشی ور بلطف بنوازی
هر آنچه می کنی ای نازنین خوشاینداست .
شدی بخواب و بهم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم .
قامتت در چمن حسن درختی است بلند
که همه دلبری و عشوه و نازش ثمر است .
- ناز و دلال :
عشق لیلی نه به اندازه ٔ هر مجنونیست
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند.
- ناز و عشوه . ناز و غمزه . ناز و کرشمه .
|| امتناع . استغنا نشان دادن معشوق به عاشق . (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین ). استغنای معشوق را گویند از عاشق که مبنی باشد بر انگیزانیدن شوق . (برهان ). استغنا. (شعوری ) (کازیمیرسکی ). قهر و عتاب و استغنائی که معشوق کند. منت گذاشتن . مقابل نیاز عاشق :
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
بهر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
بهر باده کزو خواهم غنجی و دلالی .
چند بار امیر محمود گفته بود چنانکه عادت او بود که تا کی این ناز احمد؟ نه چنانست که کسان دیگر نداریم که وزارت ما کنند اینک یکی قاضی شیراز است . (تاریخ بیهقی ). و مال بسیار و مردم بی شمار و عدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود بی ناز و سپاس ایشان . (تاریخ بیهقی ).
جهانا همانا ازین بی نیازی
که ما جای آزیم و توجای نازی .
کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم .
ناز را روئی بباید همچو ورد
گر نداری گرد بدخوئی مگرد.
زشت باشد روی نازیبا و ناز
صعب باشد چشم نابینا و درد.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز.
عاجز شدن ای دوست ز ناز تو عجب نیست
کاین قاعده ٔ ناز تو جنگ است نه بازی .
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب .
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان .
عمر من بیش شبی نیست چو شمع
عمر شد چند کنی ناز امشب .
مکن ای شمع خوبان ناز چندی
که شمع عمر خوبان زودمیر است .
کجا زاو بر تواند خورد عاشق
کزو نازست و از عاشق نیاز است .
ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند هر بنده را از چشم شاه .
ریش خود را خنده زاری کرده ای
ناز کم کن چونکه ریش آورده ای .
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد.
گفت می دانم که نازی می کنی
یا ز ناموس احترازی می کنی .
لازم است آنکه دارد این همه لطف
که تحمل کنندش این همه ناز.
چه عجب گر چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده .
خوب رویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران بغایت کار مشکل ساختند.
ای که چشمت فتنه جوی و عشوه سازست اینهمه
چشم می دارم نگاهی کن چه نازست این همه .
چوخلوتخانه خالی شد ز اغیار
نیاز و ناز را شد گرم بازار.
نیازی هست هر جاهست نازی
نباشد ناز اگر نبود نیازی .
گشته ست از روی گل آوازه ٔ بلبل بلند
بر نیاز ما چه منت ها بود ناز ترا.
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا بند قبا بازکنی صبح دمیده ست .
ازپی درمان نشد منت کش ناز طبیب
هر نفس ممنون استغنای آزاد خودم .
ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا
بلب رسید مرا جان و جان نداد مرا.
جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم
دل خون شد و مغروری ناز تو همانست .
تنگی سینه دلم را بفغان می آرد
ورنه با ناز تو خاموشی و فریاد یکیست .
که ای نازت نیازآموز شاهان
سر زلفت کمند کج کلاهان .
بر نازت هوس را دردسر بس
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس .
آمد از ناز رخش سیر ندیدیم و برفت
شکوه کردیم جوابی نشنیدیم و برفت .
بدامنت نرسد دست کس که جلوه ٔ ناز
ترا ببام فلک برد و نردبان برداشت .
- ناز و شرم ؛ شرم و ناز :
کجا آن بتانی پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم .
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز.
چو خرم بهاری سپینوز نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام .
|| فخر کردن . (فرهنگ نظام ). فخر. (غیاث اللغات ). تفاخر. (حاشیه برهان قاطع چ معین ). فخر. افتخار. تکبر.خودمنشی . لاف . (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر غرور بجاآورنده باشد. (از فرهنگ نظام ). عجب . نخوت . (از منتهی الارب ). بالش . فخر. افتخار. بطر. کبر. استکبار. منعت :
یکی مهتری بود نامش گراز
کزاو بود ماهوی را نام و ناز.
نخواهم که رومی شود سرفراز
بما بر کنند اندرین جنگ ناز.
چو نازش به اسب گرانمایه دید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر.
ای خداوندی کز همت و از بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر.
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر.
گل با دوهزار کبر و ناز وصلف است .
نازی تو کنی با ما وز ما نبری نازی
خواری فکنی بر ما وز ما نکشی خواری .
نازت به طریق علم و دین باید
نازش چه کنی به شعر اهوازی .
به شه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز.
تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بلعجبی است .
نازیست ترا در سر کمتر نکنی دانم
دردیست مرا در دل باور نکنی دانم .
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نخوت خورده ام .
او بسی کوته ضیا بیحد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز.
شاه را بر گدا چه ناز رسد
چون گدا نیز شاه نان خواهیست .
هرکه خواهد گو بیا و هرچه خواهد گوبگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست .
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی .
سرو سهی که خاست به طرف چمن ز ناز
چون دید شکل قد تو را بر زمین نشست .
اﷲاﷲ کیست مست باده ٔ ناز این چنین
کرده با خونین دلان بدمستی آغاز این چنین .
هرکسی را برگرفت از خاک ره دامنکشان
چون بخاک من رسید از نازدامن برگرفت .
از سر ناز بگلشن چو درآئی بخرام
سرو آزاد حریف قد رعنای تو نیست .
کی به آرایش ویرانه ٔ ما می آید
آنکه او آینه یک جلوه بصد ناز کند.
عشق را صدناز و استکبار هست
عشق آسان کی همی آید بدست .
- به ناز رفتن ؛ خرامیدن . خرامان رفتن . بدلبری وطنازی رفتن . به تفاخر و استکبار رفتن .
|| ملایمت . نرمی . (ناظم الاطباء). نوازش . تلاطف . تلطف . ملاطفت . دلجوئی :
کنون شاد گشتم به آواز تو
بدین چرب گفتار با ناز تو.
رسید اندر آن جای بیژن فراز
گرفتش مر آن سیم تن را بناز.
همچو طفل نازنین از باب ومام مهربان
سائلان و زایران از لفظ او یابند ناز.
تو خوش بمسند نازی بخواب ناز چه دانی
ز جور چشم تو گر دادخواهی آمده باشد.
کجا از خواب ناز آن فتنه ٔ دور قمر خیزد
مگر بر دست و پایش آفتاب افتد که برخیزد.
گشود چشم نگارم ز خواب ناز از هم
حذر کنید در فتنه گشت باز از هم .
|| ریا. تزویر. حیله و بهانه از روی تزویر و امتناع . بهانه . (ناظم الاطباء) :
ز ناز و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی .
|| بهانه ای که کودک از مادر و پدر خود می گیرد و از آنها تسلا و دلنوازی می خواهد. (ناظم الاطباء) : گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان ). || زیبائی . ظرافت . جمال . خوبی . (ناظم الاطباء) :
تنش بد همه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ماز بر ماز بر.
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.
|| ناز و نوز، نوائی است از موسیقی . (فرهنگ رشیدی ). || نزد صوفیه ، قوت دادن معشوق است مر عاشق حزین و غمگین را، کذا فی کشف اللغات . || درختی که عربان صنوبر خوانند و به این معنی با زای فارسی (ناژ) هم آمده است . (برهان قاطع) (آنندراج ) (از شمس اللغات ). سرو کوهی . صنوبر. شمشاد. (ناظم الاطباء). سرو و صنوبر. (غیاث اللغات ). صنوبر. (شعوری ). رجوع به ناژ شود.
- سرو ناز ؛ گونه ای سرو که به زیبائی و بالندگی مشهور است :
ای سرو ناز بر سر کوی که می روی
من می روم ز خود تو به سوی که می روی .
دو پستانش زچاک پیرهن دیدم بخود گفتم
تماشا کن که سرو ناز بار آورده لیموئی .
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم .
زلف سیاه خود مزن ای سرو ناز ما
کوته مساز رشته ٔ عمر دراز ما.
رجوع به سرو ناز شود.
|| (ص ) نوخیز. نورُسته . (برهان قاطع) (آنندراج ). نورسته . (غیاث اللغات ). جوان تر و تازه . نورسته . نوخیز. (ناظم الاطباء).
- گل ناز ؛ یک قسم گل الوانی که در آفتاب شکفته می گردد. (ناظم الاطباء). قسمی از خرفه است گلهای خوش رنگ گوناگون دهد نهایت لطیف . (یادداشت مؤلف ).
|| آرام . خوش . نوشین .
- خواب ناز ؛ خواب آرام . خواب خواش . خواب نوشین :
فتادی همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست .
- امثال :
ناز عروس به جهازاست ، نظیر:
زنی که جهاز ندارد این همه ناز ندارد .
ناز دیگرست و جنگ دیگر .
ناز ناز است و جنگ جنگ :
دل چو بردی جان مبر ای جنگجو ازبهر آنک
گفته اند اندر مثل جنگ است جنگ و ناز ناز.
ناز بر آن کن که خریدار تست .
از ناز شکر هم نمی خورد .
از تو نازی از ما نیازی .
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک .
خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز.
بدو باغبان گفت کای سرفراز
ترا جاودان مهتری باد وناز.
برفتیم با نیزه های دراز
بر او تلخ کردیم آرام و ناز.
هرآنکس که این کرد ماند دراز
بجا بگذرد کام و آرام و ناز.
چهل سال با شادکامی و ناز
به داد و دهش بود آن سرفراز.
خدمت فرخ او ورزد امروز بجان
هرکه را آرزوی نعمت و ناز فرداست .
هرکه ناز از شاه بیند بشکندپشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان .
خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز فرهی و دین و داد.
بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد
کز فر میر ماضی بوده ست با غضاری .
عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد.
که روز رنج و سختی درگذاریم
پس او را ناز و شادی در پس آریم .
چو کام و ناز باشد نه مرائی
چو باد و برف باشد زی من آئی .
که را بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز.
چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.
چو سالش دوصد گشت و هفتاد و پنج
سرآمد بر او ناز گیتی و رنج .
بنوازدم بنازو بیندازدم برنج
درخواندم ز بام برون راندم ز در.
آن را طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
به نازی کز او دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدو هیچ نازش .
این نیابد همی برنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند.
چرخ از دم کون برنمی گردد باز
گاهیم بناز دارد و گه به نیاز.
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم .
نیازدیده بتو باز کرد دیده ازآنک
نیازدیده نئی پروریده ٔ نازی .
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم .
رحم کن رحم بر این قوم که مویند چو نی
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر.
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز
اندرین منزل شادی و غم وناز و نیاز.
موکب عالی دستور جهان آمد باز
بسعادت بمقر شرف و عزت و ناز.
سموم وحشت غربت بدان تنعم و ناز
که داشتم بوطن ، اختیار فرمودم .
تو مرا می کشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می غلطم .
وآنچه گشائی ز در عز و ناز
بر تو همان در بگشایند باز.
چو از شغل ولایت بازپرداخت
دگر باره به نوش و ناز پرداخت .
چودرویش بیند توانگر به ناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
هزار چون من اگر محنت بلا بینند
ترا از آن چه که در نعمتی و در نازی .
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده .
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی .
ای مست ناز طعن اسیری به ما مزن
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش .
راحت طلبی به داده ٔ دهر بساز
آزرده مشو در طلب نعمت و ناز.
- بناز پروردن ؛ در ناز ونعمت و فراوانی و آسایش پروردن :
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
بپرورده بودم تنش را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.
هم آن را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.
همی پروریدش بناز و برنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج .
- بناز داشتن کسی را ؛ گرامی و عزیز داشتن . بناز و نعمت پروراندن :
چو فرزند باید که داری بناز
ز رنج ایمن از خواسته بی نیاز.
بدشواری از شیرکردند باز
همی داشتندش ببر بر بناز.
بچه ٔ خویش را بناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار.
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
گرچه داری بناز کژدم را
بگزد هر کجات یابد زود.
- بناز زیستن ؛ تنعم . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). به نعمت و راحت زیستن . تن آسانی . آسودگی . عیش و نوش .
- ناز و نعمت ؛ آسایش و رفاه و وسایل زندگانی :
رفیقان من با می و نازو نعمت
منم آرزومند یک ناز خوار.
چه خوش بناز و نعمتم گذشت روزگارها.
- ناز و نوش ؛ عیش و نوش . خوشگذرانی :
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال .
|| عزت . احترام . پادشاهی .
- تخت ناز :
چو شیروی بنشست بر تخت ناز
بسر برنهاد آن کئی تاج آز.
تن مرد و سر همچو آن گراز
ببینی رگی مرده بر تخت ناز.
|| فاخر.
- جامه ٔ ناز :
شما نیز دیده پر از خون کنید
ز تن جامه ٔ ناز بیرون کنید.
|| کرشمه . (فرهنگ اوبهی ) (حفان ). غنج . کشی . (زمخشری ). غنج . دلال . شیوه . (شعوری ). دلفریبی . کرشمه . غمزه . شیوه . غمزه ٔ شهوت انگیز. غمزه و دلفریبی که عاشق به معشوق خود می کند و از آن نوازش می خواهد. (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر محبوب دانستن بجاآورنده نزد مخاطب باشد. (از فرهنگ نظام ) . دلال . (دهار) (حفان ) (محمودبن عمر) (از منتهی الارب ). غُنج . عشوه . ادا. اطوار. قر و غربیله . غنجاره :
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.
نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
یکی بخل و دوم حرص و سوم آز
چهارم مکر و پنجم شهوت و ناز.
در ساز ناز بود ترا نغمه های خوب
این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای .
چون قصه ٔ زلف تو درازست چه گویم
چون شیوه ٔ چشمت همه نازست چه گویم .
گفتا ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنش که بیش مرنجانم آرزوست .
چشم اگر اینست و ابرو این و نازو عشوه این
الوداع ای صبر و تقوی الوداع ای عقل و دین .
بنده ٔ آن چشم مخمورم که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغا ازوست .
رفتی از خانه ببازار بصد عشوه و ناز
آه ازین ناز در این شهر چه غوغا افتد.
گفتی که هلاکت کنم از ناز و کرشمه
بنشین که من از دست تو امروز هلاکم .
گفتم که در برابر ناز تو جان دهم
با من در این معامله چشم تو ناز کرد.
بجانت درزند از ناز پنجه
کشد زلفش دلت را در شکنجه .
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک .
نگاهی باید از مجنون در آغاز
که آید چشم لیلی بر سر ناز.
تعلیم ناز چند دهی چشم مست را
دل آنقدر ببر که توانی نگاه داشت .
ز خاکساری خود چون هدف بدین شادم
که تیر ناز تو ما را ز خاک بردارد.
مهر و کین جمله ز انداز نگاهش پیداست
ناز خوبان بزبان مژه گویا باشد.
جلوه ٔ ناز ترا دلهای محزون در جلو
حسن طناز ترا جانهای شیرین در رکاب .
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا شد
هر تخم که ناز تو بباغ دل ما ریخت .
سیاه کرد بخون هزار دل شده چشم
ز ناز سرمه چو در چشم نیم خواب کشید.
خوش آنکه چاک گریبان ز ناز باز کنی
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی .
بصد کرشمه و نازم شکار خود کردی
کنون کناره گرفتی چو کار خود کردی .
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم بازدارد.
خراب ناز و پامال اداها می کند ما را
خدا رسوا کند دل را که رسوا می کند ما را.
اجل هم جان بمنت می گرفت از کشته ٔ نازت
گر از چشم تو می آموخت کافرماجرائی را.
گرم بناز کشی ور بلطف بنوازی
هر آنچه می کنی ای نازنین خوشاینداست .
شدی بخواب و بهم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم .
قامتت در چمن حسن درختی است بلند
که همه دلبری و عشوه و نازش ثمر است .
- ناز و دلال :
عشق لیلی نه به اندازه ٔ هر مجنونیست
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند.
- ناز و عشوه . ناز و غمزه . ناز و کرشمه .
|| امتناع . استغنا نشان دادن معشوق به عاشق . (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین ). استغنای معشوق را گویند از عاشق که مبنی باشد بر انگیزانیدن شوق . (برهان ). استغنا. (شعوری ) (کازیمیرسکی ). قهر و عتاب و استغنائی که معشوق کند. منت گذاشتن . مقابل نیاز عاشق :
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
بهر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
بهر باده کزو خواهم غنجی و دلالی .
چند بار امیر محمود گفته بود چنانکه عادت او بود که تا کی این ناز احمد؟ نه چنانست که کسان دیگر نداریم که وزارت ما کنند اینک یکی قاضی شیراز است . (تاریخ بیهقی ). و مال بسیار و مردم بی شمار و عدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود بی ناز و سپاس ایشان . (تاریخ بیهقی ).
جهانا همانا ازین بی نیازی
که ما جای آزیم و توجای نازی .
کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم .
ناز را روئی بباید همچو ورد
گر نداری گرد بدخوئی مگرد.
زشت باشد روی نازیبا و ناز
صعب باشد چشم نابینا و درد.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز.
عاجز شدن ای دوست ز ناز تو عجب نیست
کاین قاعده ٔ ناز تو جنگ است نه بازی .
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب .
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان .
عمر من بیش شبی نیست چو شمع
عمر شد چند کنی ناز امشب .
مکن ای شمع خوبان ناز چندی
که شمع عمر خوبان زودمیر است .
کجا زاو بر تواند خورد عاشق
کزو نازست و از عاشق نیاز است .
ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند هر بنده را از چشم شاه .
ریش خود را خنده زاری کرده ای
ناز کم کن چونکه ریش آورده ای .
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد.
گفت می دانم که نازی می کنی
یا ز ناموس احترازی می کنی .
لازم است آنکه دارد این همه لطف
که تحمل کنندش این همه ناز.
چه عجب گر چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده .
خوب رویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران بغایت کار مشکل ساختند.
ای که چشمت فتنه جوی و عشوه سازست اینهمه
چشم می دارم نگاهی کن چه نازست این همه .
چوخلوتخانه خالی شد ز اغیار
نیاز و ناز را شد گرم بازار.
نیازی هست هر جاهست نازی
نباشد ناز اگر نبود نیازی .
گشته ست از روی گل آوازه ٔ بلبل بلند
بر نیاز ما چه منت ها بود ناز ترا.
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا بند قبا بازکنی صبح دمیده ست .
ازپی درمان نشد منت کش ناز طبیب
هر نفس ممنون استغنای آزاد خودم .
ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا
بلب رسید مرا جان و جان نداد مرا.
جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم
دل خون شد و مغروری ناز تو همانست .
تنگی سینه دلم را بفغان می آرد
ورنه با ناز تو خاموشی و فریاد یکیست .
که ای نازت نیازآموز شاهان
سر زلفت کمند کج کلاهان .
بر نازت هوس را دردسر بس
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس .
آمد از ناز رخش سیر ندیدیم و برفت
شکوه کردیم جوابی نشنیدیم و برفت .
بدامنت نرسد دست کس که جلوه ٔ ناز
ترا ببام فلک برد و نردبان برداشت .
- ناز و شرم ؛ شرم و ناز :
کجا آن بتانی پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم .
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز.
چو خرم بهاری سپینوز نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام .
|| فخر کردن . (فرهنگ نظام ). فخر. (غیاث اللغات ). تفاخر. (حاشیه برهان قاطع چ معین ). فخر. افتخار. تکبر.خودمنشی . لاف . (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر غرور بجاآورنده باشد. (از فرهنگ نظام ). عجب . نخوت . (از منتهی الارب ). بالش . فخر. افتخار. بطر. کبر. استکبار. منعت :
یکی مهتری بود نامش گراز
کزاو بود ماهوی را نام و ناز.
نخواهم که رومی شود سرفراز
بما بر کنند اندرین جنگ ناز.
چو نازش به اسب گرانمایه دید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر.
ای خداوندی کز همت و از بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر.
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر.
گل با دوهزار کبر و ناز وصلف است .
نازی تو کنی با ما وز ما نبری نازی
خواری فکنی بر ما وز ما نکشی خواری .
نازت به طریق علم و دین باید
نازش چه کنی به شعر اهوازی .
به شه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز.
تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بلعجبی است .
نازیست ترا در سر کمتر نکنی دانم
دردیست مرا در دل باور نکنی دانم .
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نخوت خورده ام .
او بسی کوته ضیا بیحد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز.
شاه را بر گدا چه ناز رسد
چون گدا نیز شاه نان خواهیست .
هرکه خواهد گو بیا و هرچه خواهد گوبگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست .
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی .
سرو سهی که خاست به طرف چمن ز ناز
چون دید شکل قد تو را بر زمین نشست .
اﷲاﷲ کیست مست باده ٔ ناز این چنین
کرده با خونین دلان بدمستی آغاز این چنین .
هرکسی را برگرفت از خاک ره دامنکشان
چون بخاک من رسید از نازدامن برگرفت .
از سر ناز بگلشن چو درآئی بخرام
سرو آزاد حریف قد رعنای تو نیست .
کی به آرایش ویرانه ٔ ما می آید
آنکه او آینه یک جلوه بصد ناز کند.
عشق را صدناز و استکبار هست
عشق آسان کی همی آید بدست .
- به ناز رفتن ؛ خرامیدن . خرامان رفتن . بدلبری وطنازی رفتن . به تفاخر و استکبار رفتن .
|| ملایمت . نرمی . (ناظم الاطباء). نوازش . تلاطف . تلطف . ملاطفت . دلجوئی :
کنون شاد گشتم به آواز تو
بدین چرب گفتار با ناز تو.
رسید اندر آن جای بیژن فراز
گرفتش مر آن سیم تن را بناز.
همچو طفل نازنین از باب ومام مهربان
سائلان و زایران از لفظ او یابند ناز.
تو خوش بمسند نازی بخواب ناز چه دانی
ز جور چشم تو گر دادخواهی آمده باشد.
کجا از خواب ناز آن فتنه ٔ دور قمر خیزد
مگر بر دست و پایش آفتاب افتد که برخیزد.
گشود چشم نگارم ز خواب ناز از هم
حذر کنید در فتنه گشت باز از هم .
|| ریا. تزویر. حیله و بهانه از روی تزویر و امتناع . بهانه . (ناظم الاطباء) :
ز ناز و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی .
|| بهانه ای که کودک از مادر و پدر خود می گیرد و از آنها تسلا و دلنوازی می خواهد. (ناظم الاطباء) : گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان ). || زیبائی . ظرافت . جمال . خوبی . (ناظم الاطباء) :
تنش بد همه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ماز بر ماز بر.
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.
|| ناز و نوز، نوائی است از موسیقی . (فرهنگ رشیدی ). || نزد صوفیه ، قوت دادن معشوق است مر عاشق حزین و غمگین را، کذا فی کشف اللغات . || درختی که عربان صنوبر خوانند و به این معنی با زای فارسی (ناژ) هم آمده است . (برهان قاطع) (آنندراج ) (از شمس اللغات ). سرو کوهی . صنوبر. شمشاد. (ناظم الاطباء). سرو و صنوبر. (غیاث اللغات ). صنوبر. (شعوری ). رجوع به ناژ شود.
- سرو ناز ؛ گونه ای سرو که به زیبائی و بالندگی مشهور است :
ای سرو ناز بر سر کوی که می روی
من می روم ز خود تو به سوی که می روی .
دو پستانش زچاک پیرهن دیدم بخود گفتم
تماشا کن که سرو ناز بار آورده لیموئی .
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم .
زلف سیاه خود مزن ای سرو ناز ما
کوته مساز رشته ٔ عمر دراز ما.
رجوع به سرو ناز شود.
|| (ص ) نوخیز. نورُسته . (برهان قاطع) (آنندراج ). نورسته . (غیاث اللغات ). جوان تر و تازه . نورسته . نوخیز. (ناظم الاطباء).
- گل ناز ؛ یک قسم گل الوانی که در آفتاب شکفته می گردد. (ناظم الاطباء). قسمی از خرفه است گلهای خوش رنگ گوناگون دهد نهایت لطیف . (یادداشت مؤلف ).
|| آرام . خوش . نوشین .
- خواب ناز ؛ خواب آرام . خواب خواش . خواب نوشین :
فتادی همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست .
- امثال :
ناز عروس به جهازاست ، نظیر:
زنی که جهاز ندارد این همه ناز ندارد .
ناز دیگرست و جنگ دیگر .
ناز ناز است و جنگ جنگ :
دل چو بردی جان مبر ای جنگجو ازبهر آنک
گفته اند اندر مثل جنگ است جنگ و ناز ناز.
ناز بر آن کن که خریدار تست .
از ناز شکر هم نمی خورد .
از تو نازی از ما نیازی .