ناخوش
لغتنامه دهخدا
ناخوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) دلتنگ . ناشادمان . آزرده . رنجیده . ناخشنود. ناراضی . (ناظم الاطباء). ناراضی . غمگین . (فرهنگ نظام ). نژند. غمین . ناپدرام . که خوش نیست :
در آن جای جای تو آتش بود
به دنیا دلت تلخ و ناخوش بود.
چو آتش در دلم سرکش چه باشی
به وقت خوشدلی ناخوش چه باشی .
مگر چاره ٔ آن پریوش کند
دل ناخوش شاه را خوش کند.
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو.
|| بیمار. مریض ناسالم . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بیمار. خسته . مریض . بدحال . (ناظم الاطباء). نالان . رنجور. علیل . دردمند. سقیم . ناتندرست :
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد.
|| بد. ناخوب . ناپسند. زشت . مکروه . نامطبوع . (ناظم الاطباء). نادلپسند. نادلپذیر. ناپسندیده . ناخوشایند. که خوشایند و دلپسند نیست . ناگوار. نکوهیده :
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی .
چو کژی کند پیر ناخوش بود
پس از مرگ جایش در آتش بود.
جوان بی هنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود.
کنون زندگانیت ناخوش بود
چو رفتی نشستت بر آتش بود.
هر روز نوعتابی و دیگر بهانه ای
ناخوش بود عتاب زمانی فروگذار.
چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی افزوده باشی بس ناخوش و زشت بود. (قابوسنامه ).
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خار درشت ناخوش غبرا را.
و گفت فارغ باشید [ یوسف به برادران ] که هیچ کس از شما گناه نکند و آن سببی بوده به دست شما اگر چه شما را در آن حال ناخوش بود. (قصص الانبیاء).
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه ٔ طبع فرخج مردارم .
به ترنم هجای من خوانی
سرد و ناخوش بود ترنم خر.
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب .
هر که او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هرساعتی .
همی ترسم ازطلعت ناخوشش
مبادا که در من فتد آتشش .
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدیدار شدبیضه از زیر زاغ .
و ایشان را به کارهای مکروه و ناخوش میفرمود. (تاریخ قم ص 262).
عاقل هرگز ادای ناخوش نکند
هم پیروی دشمن سرکش نکند.
در این ناخوش مقام سست پیوند
چه ناخوشتر از این پیش خردمند.
ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ
بر آن شد تا پرد ز آن گوشه ٔ کاخ .
|| منغص . ناگوار. نامطبوع . تباه .دشوار. سخت . عیش ناخوش :
رهی چگونه رهی چون شب فراق دراز
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار.
واگر این حجاب اندرمیان نبودی ... غذا و بخار ثفلها باندامهاء دم زدن برآمدی و روح تیره شدی و عیش ناخوش بودی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همچنانکه ضعیفی این قوت [ هاضمه ]، عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد ضعیفی قوت شجاعت نیز. (نوروزنامه ).
به عیش ناخوش او در زمانه تن درده
که خار جفت گل است و خمار جفت نبید.
عیش تو خوش و ناخوش از اوعیش معادی
کار تو نکو وز تو نکو کار موالی .
چه خوش حیات چه ناخوش چو آخر است زوال
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا.
|| ناخوشایند. تلخ . ناگوار. سخت :
شبی ناخوش تر از سوک عزیزان
ز وحشت چون شب بیمار خیزان .
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است .
با خوش و ناخوش جهان سازم و شکوه کم کنم
میگذرد چو نیک و بد بد گذران چرا کنم .
|| بدطعم . بدمزه . ناخوشگوار. ناگوار. که ملایم طبع نیست :
نیکو و ناخوشی که چنین باشد
پالوده ٔ مزور بازاری .
آب خوش بی تشنگی ناخوش بود
مرد سیراب آب خوش را منکر است .
بعضی ترش و بعضی شور باشد و بعضی طعمی ناخوش دارد و بعضی هیچ طعمی ندارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آب روان دارد اما گرم وناخوش است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 143). هوا و آب گرم و ناخوش است و درختستان خرما بسیار. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 145).
بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل
با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر.
|| درشت . خشن . بدرفتار. تندو تلخ . ناملایم . ناموافق . ناسازگار :
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
اما با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش [ بودی ] و صفرائی عظیم داشت . (تاریخ بیهقی ).
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوش است
در علم هر زمان به تفکر فزونترم .
از این ناخوش نیاید خصلتی خوش
که خاکستر بود فرزند آتش .
- آواز ناخوش ؛ آواز منکر. صدائی که خوش آهنگ و دلپذیر نیست :
معلوم شد که آوازم ناخوش است . (گلستان ).
ناخوشتر از آوازه ٔ مرگ پدر آوازش .
- بوی ناخوش ؛ بوی مکروه و نامطبوع . عفن . کریه . گنده . رایحه ٔ کریهه : بعد از آن بینی را آفرید تا بوهای خوش و ناخوش را معلوم کند. (قصص الانبیاء). بعضی داروهاست که طعم و بوی آن ناخوش است و معده آن را دشخوار قبول کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و از این مار بوی ناخوش آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بوی عرق و بوی نفس او ناخوش بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چون بیاویختندش هیچ اثری نمی کرد از بوی ناخوش تا حجاج روباهی کشته را بفرمود آویختن در زیرجامه ٔ وی تا بوی ناخوش از او برخاست . (مجمل التواریخ ).
ز نعمت نهادن بلندی مجوی
که ناخوش کند آب استاده بوی .
- راه ناخوش ؛ راه ناهموار. صعب العبور. درشتناک :
که کهشان همه سنگ آهن کش است
دزی تنگ و ره در میان ناخوش است .
- سخن ناخوش ؛ سخن درشت . سخن سرد و تلخ . که موافق طبع نیست . سخن ناملایم :
مگو ناخوش که پاسخ ناخوش آید
بکوه آواز خوش ده تا خوش آید.
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل رنجان من .
گر از ناخوشی کرد بر من خروش
مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش .
- ناخوش گردیدن ؛ تباه شدن . ناگوار شدن :
بیاید به جنگ تو افراسیاب
چو گردد بر او ناخوش آرام و خواب .
- هوای ناخوش ؛ هوای ناسالم . هوای آلوده : هوای به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندرشهر هست هوا ناخوش و زیانکار می شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
در آن جای جای تو آتش بود
به دنیا دلت تلخ و ناخوش بود.
چو آتش در دلم سرکش چه باشی
به وقت خوشدلی ناخوش چه باشی .
مگر چاره ٔ آن پریوش کند
دل ناخوش شاه را خوش کند.
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این دم چه ناخوشم بی تو.
|| بیمار. مریض ناسالم . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بیمار. خسته . مریض . بدحال . (ناظم الاطباء). نالان . رنجور. علیل . دردمند. سقیم . ناتندرست :
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد.
|| بد. ناخوب . ناپسند. زشت . مکروه . نامطبوع . (ناظم الاطباء). نادلپسند. نادلپذیر. ناپسندیده . ناخوشایند. که خوشایند و دلپسند نیست . ناگوار. نکوهیده :
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی .
چو کژی کند پیر ناخوش بود
پس از مرگ جایش در آتش بود.
جوان بی هنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود.
کنون زندگانیت ناخوش بود
چو رفتی نشستت بر آتش بود.
هر روز نوعتابی و دیگر بهانه ای
ناخوش بود عتاب زمانی فروگذار.
چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی افزوده باشی بس ناخوش و زشت بود. (قابوسنامه ).
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خار درشت ناخوش غبرا را.
و گفت فارغ باشید [ یوسف به برادران ] که هیچ کس از شما گناه نکند و آن سببی بوده به دست شما اگر چه شما را در آن حال ناخوش بود. (قصص الانبیاء).
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه ٔ طبع فرخج مردارم .
به ترنم هجای من خوانی
سرد و ناخوش بود ترنم خر.
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب .
هر که او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هرساعتی .
همی ترسم ازطلعت ناخوشش
مبادا که در من فتد آتشش .
شد آن ابر ناخوش ز بالای باغ
پدیدار شدبیضه از زیر زاغ .
و ایشان را به کارهای مکروه و ناخوش میفرمود. (تاریخ قم ص 262).
عاقل هرگز ادای ناخوش نکند
هم پیروی دشمن سرکش نکند.
در این ناخوش مقام سست پیوند
چه ناخوشتر از این پیش خردمند.
ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ
بر آن شد تا پرد ز آن گوشه ٔ کاخ .
|| منغص . ناگوار. نامطبوع . تباه .دشوار. سخت . عیش ناخوش :
رهی چگونه رهی چون شب فراق دراز
چو عیش مردم درویش ناخوش و دشوار.
واگر این حجاب اندرمیان نبودی ... غذا و بخار ثفلها باندامهاء دم زدن برآمدی و روح تیره شدی و عیش ناخوش بودی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همچنانکه ضعیفی این قوت [ هاضمه ]، عیش بر مردم ناخوش و بی مزه دارد ضعیفی قوت شجاعت نیز. (نوروزنامه ).
به عیش ناخوش او در زمانه تن درده
که خار جفت گل است و خمار جفت نبید.
عیش تو خوش و ناخوش از اوعیش معادی
کار تو نکو وز تو نکو کار موالی .
چه خوش حیات چه ناخوش چو آخر است زوال
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا.
|| ناخوشایند. تلخ . ناگوار. سخت :
شبی ناخوش تر از سوک عزیزان
ز وحشت چون شب بیمار خیزان .
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است .
با خوش و ناخوش جهان سازم و شکوه کم کنم
میگذرد چو نیک و بد بد گذران چرا کنم .
|| بدطعم . بدمزه . ناخوشگوار. ناگوار. که ملایم طبع نیست :
نیکو و ناخوشی که چنین باشد
پالوده ٔ مزور بازاری .
آب خوش بی تشنگی ناخوش بود
مرد سیراب آب خوش را منکر است .
بعضی ترش و بعضی شور باشد و بعضی طعمی ناخوش دارد و بعضی هیچ طعمی ندارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آب روان دارد اما گرم وناخوش است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 143). هوا و آب گرم و ناخوش است و درختستان خرما بسیار. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 145).
بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل
با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر.
|| درشت . خشن . بدرفتار. تندو تلخ . ناملایم . ناموافق . ناسازگار :
جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما.
اما با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش [ بودی ] و صفرائی عظیم داشت . (تاریخ بیهقی ).
در عیش اگر کم آمدم از طبع ناخوش است
در علم هر زمان به تفکر فزونترم .
از این ناخوش نیاید خصلتی خوش
که خاکستر بود فرزند آتش .
- آواز ناخوش ؛ آواز منکر. صدائی که خوش آهنگ و دلپذیر نیست :
معلوم شد که آوازم ناخوش است . (گلستان ).
ناخوشتر از آوازه ٔ مرگ پدر آوازش .
- بوی ناخوش ؛ بوی مکروه و نامطبوع . عفن . کریه . گنده . رایحه ٔ کریهه : بعد از آن بینی را آفرید تا بوهای خوش و ناخوش را معلوم کند. (قصص الانبیاء). بعضی داروهاست که طعم و بوی آن ناخوش است و معده آن را دشخوار قبول کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و از این مار بوی ناخوش آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بوی عرق و بوی نفس او ناخوش بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چون بیاویختندش هیچ اثری نمی کرد از بوی ناخوش تا حجاج روباهی کشته را بفرمود آویختن در زیرجامه ٔ وی تا بوی ناخوش از او برخاست . (مجمل التواریخ ).
ز نعمت نهادن بلندی مجوی
که ناخوش کند آب استاده بوی .
- راه ناخوش ؛ راه ناهموار. صعب العبور. درشتناک :
که کهشان همه سنگ آهن کش است
دزی تنگ و ره در میان ناخوش است .
- سخن ناخوش ؛ سخن درشت . سخن سرد و تلخ . که موافق طبع نیست . سخن ناملایم :
مگو ناخوش که پاسخ ناخوش آید
بکوه آواز خوش ده تا خوش آید.
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل رنجان من .
گر از ناخوشی کرد بر من خروش
مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش .
- ناخوش گردیدن ؛ تباه شدن . ناگوار شدن :
بیاید به جنگ تو افراسیاب
چو گردد بر او ناخوش آرام و خواب .
- هوای ناخوش ؛ هوای ناسالم . هوای آلوده : هوای به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندرشهر هست هوا ناخوش و زیانکار می شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).