ناخوبی
لغتنامه دهخدا
ناخوبی . (حامص مرکب ) بدی . ناخوشی . (ناظم الاطباء). زشتی . تباهی . خوب نبودن . مقابل خوبی . رجوع به خوبی شود :
به بخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندرنهان .
زمانه به شمشیر او راست گشت
غم و رنج و ناخوبی اندرگذشت .
بیندیش و این کار را بازجوی
نباید که ناخوبی آید به روی .
و حمل و سرطان و میزان و جدی دلیلند بر تباهی کار زنان و ناخوبی فعل ایشان . (التفهیم ).
چنان به زشتیش اندرسرشته ناخوبی
که هر که دید بر او کرد لعنت بسیار.
در آن روضه ٔ خوب کن جای ما
ببر نقش ناخوبی ازرای ما.
کسی بدیده ٔ انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی .
به بخت تو آرام گیرد جهان
شود جنگ و ناخوبی اندرنهان .
زمانه به شمشیر او راست گشت
غم و رنج و ناخوبی اندرگذشت .
بیندیش و این کار را بازجوی
نباید که ناخوبی آید به روی .
و حمل و سرطان و میزان و جدی دلیلند بر تباهی کار زنان و ناخوبی فعل ایشان . (التفهیم ).
چنان به زشتیش اندرسرشته ناخوبی
که هر که دید بر او کرد لعنت بسیار.
در آن روضه ٔ خوب کن جای ما
ببر نقش ناخوبی ازرای ما.
کسی بدیده ٔ انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی .