ناخوب
لغتنامه دهخدا
ناخوب . (ص مرکب ) بد. ناخوش . (ناظم الاطباء). ناپسند. ناشایست . (آنندراج ). زشت . کریه . ناپسندیده . پرآهو. عیب ناک . مقابل خوب . رجوع به خوب شود :
چنین گفت با رستم اسفندیار
که بر کین طاوس بر خون مار،
بریزیم نا خوب و ناخوش بود
نه آئین شاهان سرکش بود.
بگفتار و کردار از پیش و پس
ز من هیچ ناخوب نشنید کس .
شد از داد او این جهان چون بهشت
پراگنده شد کار ناخوب و زشت .
پدرم [ عمید عبدالرزاق ] گفت نبشتمی اما شما تباه کرده اید و سخت ناخوب است . (تاریخ بیهقی ص 183).
مکارید این تخم ناخوب را
از این غم مسوزید یعقوب را.
کار جهان همچو کار بیهش و مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب وعوارست .
این گمان خطا و ناخوب است
دور باش از چنین گمانی دور.
جز به پرهیز و زهد و استغفار
کار ناخوب کی شود مغفور.
از فعل زشت و سیرت ناخوب همبری
با دیو ابوالمظفر خر کنگ کسبوی .
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه .
چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت
بت خوب در دیده ناخوب گشت .
- ناخوب آئین ؛ آئین بد. شیوه ٔ ناپسند. سیره ٔ زشت . راه و روش نکوهیده :
نشست از برتخت زرین اوی
برافکند ناخوب آئین اوی .
تو بیزار شو از ره و دین اوی
بنه دور ناخوب آئین اوی .
- || آن که آئین او بد است . آن که روشی بد دارد.
- ناخوب کار ؛ بدکاره . بدعمل . گناهکار :
ور از دین بود دور و ناخوبکار
به دوزخ بود جاودان پایدار.
- کار ناخوب ؛ کار بد. کار ناپسند.
- ناخوبتر :
به ناخوبتر صورتی شرح داد
که بد مرد را نیکروزی مباد.
معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوبتر. (گلستان ).
چنین گفت با رستم اسفندیار
که بر کین طاوس بر خون مار،
بریزیم نا خوب و ناخوش بود
نه آئین شاهان سرکش بود.
بگفتار و کردار از پیش و پس
ز من هیچ ناخوب نشنید کس .
شد از داد او این جهان چون بهشت
پراگنده شد کار ناخوب و زشت .
پدرم [ عمید عبدالرزاق ] گفت نبشتمی اما شما تباه کرده اید و سخت ناخوب است . (تاریخ بیهقی ص 183).
مکارید این تخم ناخوب را
از این غم مسوزید یعقوب را.
کار جهان همچو کار بیهش و مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب وعوارست .
این گمان خطا و ناخوب است
دور باش از چنین گمانی دور.
جز به پرهیز و زهد و استغفار
کار ناخوب کی شود مغفور.
از فعل زشت و سیرت ناخوب همبری
با دیو ابوالمظفر خر کنگ کسبوی .
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه .
چو پر کرد از اخلاط آن مایه طشت
بت خوب در دیده ناخوب گشت .
- ناخوب آئین ؛ آئین بد. شیوه ٔ ناپسند. سیره ٔ زشت . راه و روش نکوهیده :
نشست از برتخت زرین اوی
برافکند ناخوب آئین اوی .
تو بیزار شو از ره و دین اوی
بنه دور ناخوب آئین اوی .
- || آن که آئین او بد است . آن که روشی بد دارد.
- ناخوب کار ؛ بدکاره . بدعمل . گناهکار :
ور از دین بود دور و ناخوبکار
به دوزخ بود جاودان پایدار.
- کار ناخوب ؛ کار بد. کار ناپسند.
- ناخوبتر :
به ناخوبتر صورتی شرح داد
که بد مرد را نیکروزی مباد.
معصیت از هر که صادر شود ناپسندیده است و از علما ناخوبتر. (گلستان ).