ناخوب کردن
لغتنامه دهخدا
ناخوب کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بد کردن . خطا کردن :
به امید بیشی نداد و نخورد
خردمند داند که ناخوب کرد.
دگر روز خادم گرفتش به راه
که ناخوب کردی به رای تباه .
به امید بیشی نداد و نخورد
خردمند داند که ناخوب کرد.
دگر روز خادم گرفتش به راه
که ناخوب کردی به رای تباه .