ناتندرستی
لغتنامه دهخدا
ناتندرستی . [ ت َ دُ رُ ] (حامص مرکب ) ناتوانی . بیماری . رنجوری . مریضی . دردمندی . از پا افتادگی . ضعف . علت . علیلی :
چو کاهل بود مرد برنا به کار
از او سیر گردد دل روزگار.
نماند ز ناتندرستی جوان
مبادش توان و مبادش روان .
چو بنیاد دولت به سستی رسید
توانا به ناتندرستی رسید.
تهی نیست از تره ای خوان من
ز ناتندرستی ست افغان من .
|| نادرستی :
کنون کار بر ساز و سستی مکن
بمن نیز ناتندرستی مکن .
هر آنگه که در کار سستی کنی
همی رای ناتندرستی کنی .
چو کاهل بود مرد برنا به کار
از او سیر گردد دل روزگار.
نماند ز ناتندرستی جوان
مبادش توان و مبادش روان .
چو بنیاد دولت به سستی رسید
توانا به ناتندرستی رسید.
تهی نیست از تره ای خوان من
ز ناتندرستی ست افغان من .
|| نادرستی :
کنون کار بر ساز و سستی مکن
بمن نیز ناتندرستی مکن .
هر آنگه که در کار سستی کنی
همی رای ناتندرستی کنی .