ناتندرست
لغتنامه دهخدا
ناتندرست . [ ت َ دُ رُ ] (ص مرکب ) بیمار. علیل . (ناظم الاطباء). مریض . رنجور. ناسالم . دردمند. که تندرست و سالم نیست :
رسیده به لب جان ناتندرست
همی چاره ٔ دردمندان بجست .
دگر هر که پیراست و بیکار و سست
همان کو جوان است و ناتندرست .
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بی خواب و ناتندرست .
شهنشه چو فرمود روز نخست
که آید به ره پیر ناتندرست .
آنچه بماند [ از کودکان نوزاد ] ناتندرست و بیمارناک باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || نادرست . عیبناک پرآهو. سست . نااستوار :
نگه کردم این نظم و سست آمدم
بسی بیت ناتندرست آمدم .
چنین گفت یکروز کز مرد سست
نیاید مگر کار ناتندرست .
|| سست . کاهل :
هر آنکس که در جنگ سست آمدی
به آورد ناتندرست آمدی .
شهنشاه را نامه کردی [ کارآگه ] برآن
هم از بی هنر،هم ز جنگآوران .
رسیده به لب جان ناتندرست
همی چاره ٔ دردمندان بجست .
دگر هر که پیراست و بیکار و سست
همان کو جوان است و ناتندرست .
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بی خواب و ناتندرست .
شهنشه چو فرمود روز نخست
که آید به ره پیر ناتندرست .
آنچه بماند [ از کودکان نوزاد ] ناتندرست و بیمارناک باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || نادرست . عیبناک پرآهو. سست . نااستوار :
نگه کردم این نظم و سست آمدم
بسی بیت ناتندرست آمدم .
چنین گفت یکروز کز مرد سست
نیاید مگر کار ناتندرست .
|| سست . کاهل :
هر آنکس که در جنگ سست آمدی
به آورد ناتندرست آمدی .
شهنشاه را نامه کردی [ کارآگه ] برآن
هم از بی هنر،هم ز جنگآوران .