نابوده
لغتنامه دهخدا
نابوده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نبوده : فرزند که نه روز بزاید نابوده بهتر. (مرزبان نامه ).
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم .
محل نابوده اندر وی محل را
ابد همدم در آن وادی ازل را.
|| مقابل بوده . که نیست . که هنوز وجود ندارد. که موجود نیست . که واقع نشده است . نیامده :
منیژه بدو گفت دل شاددار
همه کار نابوده را باددار.
بزرگان چو از باده خرم شدند
ز تیمار نابوده بی غم شدند.
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن .
آفریدگار عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند. (تاریخ بیهقی ).
و آنچه نابوده نافزوده بود
نافزوده چگونه فرساید؟
رای او را همی قضا راند
کش ز نابوده ها خبر باشد.
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور.
و دل از آن تهمت و ظنت برداشت وآن حادثه را نابوده پنداشت . (سندبادنامه ص 93). و بیش سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید. (سندبادنامه ص 185).
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد مانده و فرسوده ما.
چه خواهی ز من با چنین بود سست
همان گیر نابوده بودم نخست .
بر احوال نابوده علمش بصیر
به اسرار ناگفته لطفش خبیر.
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم
نابوده به کام خویش نابوده شدیم .
محل نابوده اندر وی محل را
ابد همدم در آن وادی ازل را.
|| مقابل بوده . که نیست . که هنوز وجود ندارد. که موجود نیست . که واقع نشده است . نیامده :
منیژه بدو گفت دل شاددار
همه کار نابوده را باددار.
بزرگان چو از باده خرم شدند
ز تیمار نابوده بی غم شدند.
چه باید رفته را اندوه خوردن
همان نابوده را تیمار بردن .
آفریدگار عالم اسرار است که کارهای نابوده را بداند. (تاریخ بیهقی ).
و آنچه نابوده نافزوده بود
نافزوده چگونه فرساید؟
رای او را همی قضا راند
کش ز نابوده ها خبر باشد.
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش و غم بوده و نابوده مخور.
و دل از آن تهمت و ظنت برداشت وآن حادثه را نابوده پنداشت . (سندبادنامه ص 93). و بیش سخن بی فایده نگوید و نابوده نجوید. (سندبادنامه ص 185).
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد مانده و فرسوده ما.
چه خواهی ز من با چنین بود سست
همان گیر نابوده بودم نخست .
بر احوال نابوده علمش بصیر
به اسرار ناگفته لطفش خبیر.