نابسود
لغتنامه دهخدا
نابسود. [ ب ِ / ب َ ] (ن مف مرکب ) هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. (برهان قاطع). که دست فرسوده نشده باشد. (آنندراج ) (انجمن آرا). که دست خورده نشده باشد. (ناظم الاطباء). سوده نشده . (فرهنگ نظام ) :
اسیران و آن خواسته هر چه بود
همیداشت اندر هری نابسود.
یکی گوهرپاک بد[ یوسف در هفت سالگی ] نابسود
که بد دیدنش خلق را جمله سود.
|| هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو.(آنندراج ) (انجمن آرا). استعمال نشده . (فرهنگ نظام ).جامه ٔ نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد :
ز دیبا و از جامه ٔ نابسود
که آن را کران و شماره نبود.
بخورد [ کیخسرو ] و بیاسود و یکهفته بود
دوم هفته با جامه ٔ نابسود.
بیامد خروشان به آتشکده ...
بجست اندرآن دشت چیزی که بود
ز سیم و زر و جامه ٔ نابسود.
هزار از بلورین طبق نابسود
که هریک برنگ آب افسرده بود.
|| سائیده نشده . سوده نشده . (فرهنگ نظام ) (فرهنگ لغات شاهنامه ). نتراشیده . که تراش نخورده باشد. نساییده :
زمرد بر او چارصد پاره بود
بسبزی چو قوس قزح نابسود.
دگر ایزدی هرچه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود.
چنان دان که برد یمانی که بود
همان موزه از گوهر نابسود.
سپهبدپذیرفت از او هر چه بود
ز دینار و از گوهر نابسود.
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود.
شراعی که از پَرّ سیمرغ بود
بدادش پر از گوهر نابسود.
|| ناسفته . سوراخ نشده . نسفته :
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
یکی نیم سفته دگر نابسود.
چهل درّ دیگر همه نابسود
که هریک مه از خایه ٔ باز بود.
اسیران و آن خواسته هر چه بود
همیداشت اندر هری نابسود.
یکی گوهرپاک بد[ یوسف در هفت سالگی ] نابسود
که بد دیدنش خلق را جمله سود.
|| هر چیز که آن نو باشد. (برهان قاطع). چیز نو.(آنندراج ) (انجمن آرا). استعمال نشده . (فرهنگ نظام ).جامه ٔ نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد :
ز دیبا و از جامه ٔ نابسود
که آن را کران و شماره نبود.
بخورد [ کیخسرو ] و بیاسود و یکهفته بود
دوم هفته با جامه ٔ نابسود.
بیامد خروشان به آتشکده ...
بجست اندرآن دشت چیزی که بود
ز سیم و زر و جامه ٔ نابسود.
هزار از بلورین طبق نابسود
که هریک برنگ آب افسرده بود.
|| سائیده نشده . سوده نشده . (فرهنگ نظام ) (فرهنگ لغات شاهنامه ). نتراشیده . که تراش نخورده باشد. نساییده :
زمرد بر او چارصد پاره بود
بسبزی چو قوس قزح نابسود.
دگر ایزدی هرچه بایست بود
یکی سرخ یاقوت بد نابسود.
چنان دان که برد یمانی که بود
همان موزه از گوهر نابسود.
سپهبدپذیرفت از او هر چه بود
ز دینار و از گوهر نابسود.
کنار یکی پر ز یاقوت بود
یکی را پر از گوهر نابسود.
شراعی که از پَرّ سیمرغ بود
بدادش پر از گوهر نابسود.
|| ناسفته . سوراخ نشده . نسفته :
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
یکی نیم سفته دگر نابسود.
چهل درّ دیگر همه نابسود
که هریک مه از خایه ٔ باز بود.