ناباک
لغتنامه دهخدا
ناباک . (ص مرکب )بی باک . بی ترس . بی پروا. دلیر. (ناظم الاطباء). متهور.جسور. بی واهمه . نترس . بی بیم . بی احتیاط :
دلش تیزتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان سوی ضحاک شد.
دوات و قلم خواست ناباک زن
به آرام بنشست بارای زن .
چو آواز بشنید ناباک زن
به خفتان رومی بپوشید تن .
و لشکر از اتراک ناباک که نه پاک دانند و نه ناپاک . (جهانگشای جوینی ج 1 ص 76).
کو دشمن ِ شوخ چشم ِ ناباک
تا عیب ِ مرا به من نماید؟
دلش تیزتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان سوی ضحاک شد.
دوات و قلم خواست ناباک زن
به آرام بنشست بارای زن .
چو آواز بشنید ناباک زن
به خفتان رومی بپوشید تن .
و لشکر از اتراک ناباک که نه پاک دانند و نه ناپاک . (جهانگشای جوینی ج 1 ص 76).
کو دشمن ِ شوخ چشم ِ ناباک
تا عیب ِ مرا به من نماید؟