میگسار
لغتنامه دهخدا
میگسار. [ م َ / م ِ گ ُ ] (نف مرکب ) شرابخوار. (ناظم الاطباء). شراب آلوده یعنی مست مدام . (از شعوری ج 2 ورق 349). شرابخوار چه گساردن به معنی خوردن شراب باشد لاغیر. (برهان ) (آنندراج ). باده خوار. می خوار. می خواره . که شراب نوشد. (یادداشت مؤلف ) :
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز باشند با می به دست .
نخواهم جز از نامه ٔ هفت خوان
بر این میگساران تو لختی بخوان .
تو ای میگسار از می زابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی .
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او میگسار او.
می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری وغمگساری چند.
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد.
زهره ساز خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت .
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد.
|| ساقی . (یادداشت مؤلف ). ساقیه :
چو خوان و می آراستی میگسار
فرستاده را خواستی شهریار.
بیاورد جامی دگر میگسار
چو از خوب رخ بستد آن شهریار.
همان جام را کودک میگسار
بیاورد پرباده ٔ شاهوار.
می گسار آن کس کز ایشان دوست تر
می ز دست دوست خوشتر بی گمان .
ای پسر میگسار نوش لب و نوش گوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی .
بابل کنی به راتبه ٔ مطربان خویش
خلخ کنی وثاق غلامان میگسار.
که گر رای می داری و میگسار
همت می بود هم بت مشکسار.
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار.
همه بودشان رامش و میگسار
می ونقل و بازی و بوس و کنار.
ز می گساری مه پیکری که گوئی هست
بدیعصورت آن می گسار از آتش و آب .
می خورد باید وز لب می گسار نقل
زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست .
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
وز می جهان پر است و بت میگسار هم .
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نِه
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش .
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز باشند با می به دست .
نخواهم جز از نامه ٔ هفت خوان
بر این میگساران تو لختی بخوان .
تو ای میگسار از می زابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی .
فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او میگسار او.
می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری وغمگساری چند.
از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد.
زهره ساز خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت .
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد.
|| ساقی . (یادداشت مؤلف ). ساقیه :
چو خوان و می آراستی میگسار
فرستاده را خواستی شهریار.
بیاورد جامی دگر میگسار
چو از خوب رخ بستد آن شهریار.
همان جام را کودک میگسار
بیاورد پرباده ٔ شاهوار.
می گسار آن کس کز ایشان دوست تر
می ز دست دوست خوشتر بی گمان .
ای پسر میگسار نوش لب و نوش گوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی .
بابل کنی به راتبه ٔ مطربان خویش
خلخ کنی وثاق غلامان میگسار.
که گر رای می داری و میگسار
همت می بود هم بت مشکسار.
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار.
همه بودشان رامش و میگسار
می ونقل و بازی و بوس و کنار.
ز می گساری مه پیکری که گوئی هست
بدیعصورت آن می گسار از آتش و آب .
می خورد باید وز لب می گسار نقل
زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست .
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
وز می جهان پر است و بت میگسار هم .
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نِه
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش .