میان
لغتنامه دهخدا
میان . (اِ، ق ) وسط هر چیز مانند میان مجلس و میان شهر یا میان باغ و امثال آن .(از انجمن آرا). وسط چیزی . (آنندراج ) (غیاث ). در مقابل کنار باشد و به عربی وسط گویند. (از برهان ). بین . (ترجمان القرآن جرجانی ). آن جایی از درون هر سطحی که از کنارهای آن سطح فاصله داشته و دور باشد. هر محلی در داخل سطحی که بعد و دوری آن از کناره های آن سطح تقریباً مساوی بود. به تازی وسط خوانند. (از فرهنگ جهانگیری ). || میانه . بین . مابین . وسط و در فاصله ٔ دو چیز یا دو کس ، چنانکه میان دو انسان یا میان دو جاندار یا میان دو درخت و دیگر چیز قرار گرفتن : یکی رودی است عظیم ، سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و بدریای خزران افتد. (حدود العالم ).
بالا چون سرونورسیده ، بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بَر .
به شاهی نشیند میان دو شیر
میان شاه و تاج از بر و تخت زیر.
همی راند تا در میان سه شهر
ز گیتی بر اینگونه جوینده بهر.
همه زرکانی و سیم سپید
ز سر تا به بن وز میان تا کران .
گیسوی مشکبوی به بر درفکنده بود
موی میانش گم شده اندر میان موی .
- امثال :
میان دو سنگ آرد می خواهد . (امثال و حکم دهخدا).
|| بین . مابین . در بین دو یا چند چیز یا کس که در امری و حالتی مشترک یا مجاور باشند :
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش بپنداری میان مردمان .
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان .
به برزو چنین گفت کای پهلوان
سرافرازتر کس میان گوان .
بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است . (تاریخ بیهقی ). مردم دو اقلیم بزرگ چشم بدان دارند که میان ما دوستی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی ).
یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو رستم .
برمک از سلیمان پرسید که میان چندین هزار مردم ملک به چه دانست که بنده با خویشتن زهر دارد. (تاریخ برامکه ). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان . (قصص الانبیاء ص 130). خلاف است میان علماء... (از کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 504). میان اتباع او (شیر) دو شکال بودند. (کلیله و دمنه ). و قواعد صداقت میان ایشان مستحکمتر شد. (کلیله و دمنه ).
میان عالم و جاهل تفاوت این قدر است
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار.
آلت و ادات در میان نبود. (سندبادنامه ص 2).
ز فردا وز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست .
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود درمیان سوختن .
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
- از میان برداشتن ؛ کشتن و نابود کردن . از بین بردن . معدوم کردن : اگر او را بی سببی واضح و الزامی فاضح ... از میان بردارند متدینی دیگر به جای او بنشیند. (مرزبان نامه ص 84).
- از میان رفتن ؛ از بین رفتن . ناپدید شدن . گم شدن . نابود شدن . معدوم شدن . تلف شدن . محو شدن . برچیده شدن . منقرض گشتن . (از یادداشت مؤلف ) :
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت .
- به میان ؛ در فاصله . در بین :
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبرو قدر درد و عناست .
به میان قدر و جبر روند اهل خرد
ره دانا به میانه ٔ دو ره خوف و رجاست .
- در میان آمدن ؛ در بین آمدن . مذکور گشتن . گفته شدن : تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان ).
- || میانجی شدن : تا خوارزم شاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی و کار راست کردی . (تاریخ بیهقی ). من به میان آیم و دل امیر خراسان بر شما به شفاعت و درخواست خوش گردانم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
- || پدید گشتن . ظاهر شدن :
چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتماد برخاست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146).
ز بیداد دارا بجان آمده
دل آزردگی در میان آمده .
- در میان افتادن ؛ میانجی شدن . خود را میانجی ساختن . (یادداشت مؤلف ).
- در میان بودن ؛ در بین بودن : بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی . (تاریخ بیهقی ). پس از آن ما نیز در میان نبودیم همه فضل او بود. (اسرارالتوحید ص 27).
- || واسطه و رابط بودن : بوسهل را... پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من بچه کارم . (تاریخ بیهقی ). رجوع به ترکیب بعد شود.
- در میان داشتن ؛ در میان بودن . میانجی ساختن . میانجی کردن : چون افراسیاب را دست در وی نمیرسید مردم را در میان داشتند تا صلح کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 38). روی به بلاد هند نهادند [ بهرام گور و لشکریان او ] و ملک هند معروفان را در میان داشت و صلح کردند و دختر را به زنی به بهرام داد.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- در میان نهادن ؛ گفتن . اظهار داشتن . بیان کردن :
با لطف تو در میان نهاده ست
خاقانی امید بی کران را.
کرده در شب سوی معراجش روان
سر کل با او نهاده در میان .
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه .
(گلستان ).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان .
- امثال :
میان پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده .
میان خود و خدا ؛ بینک و بین اﷲ. (از یادداشت مؤلف ).
میان عاشق و معشوق رمزهاست بسی
صلاح نیست بداند به غیر دوست کسی .
میان گوشت و ناخن نمی توان جدائی انداخت ؛ کودکان را از پدر و مادر و خویشان را از پیوندان به آسانی جدا نشاید ساخت . (امثال و حکم دهخدا).
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است .
میان من و تو ؛ بینی و بینک . (یادداشت مؤلف ).
میان من و خدا ؛ بینی و بین اﷲ. (یادداشت مؤلف ).
هفت قرآن در میان ؛ این مثل و عبارت تعویذگونه ای است چون «هفت کوه در میان ». (از امثال و حکم دهخدا).
|| درون و داخل و مابین . (ناظم الاطباء). درون . در. اندر. اندرون . تو. توی . (یادداشت مؤلف ) :
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش .
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاغ .
بر خوان وی اندر میان خانه
هم نان تنک بود و هم ونانه .
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
یکایک بدو گفت پیران همه
که گرگ اندرآمد میان رمه .
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته . (تاریخ بیهقی ). میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). چون به میان سرای برسیدند حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی ).
دل آتش غصه در میان داشت
آب از مژه در میان شکستم .
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان .
- امثال :
مر آن گرگ را مرگ به در یله
که بی خوردماند میان گله .
میان بلا بودن به از کنار بلاست . (جامعالتمثیل ).
میان کلامتان شکر ؛ چون در میان سخن کسی سخن آرند، ادب را ابتدا بدین جمله کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دریا گرد می خواهد . (جامعالتمثیل ).
|| اثناء. بین در. در متن :
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال .
|| جوف . داخل :
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه .
تو دانی که دیدن به از آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست .
وی نیز هم بر این رود و میان دل را به ما می نماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). باید که وی ... میان دل را بما می نماید و صواب و صلاح کارها می گیرد. (تاریخ بیهقی ).
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان .
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده زمیان جان زند صبح .
صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان . (گلستان ).
- امثال :
که از میان تهی بانگ می کند خشخاش .
|| کمر، چه از آن انسان باشد و چه حیوان . (از یادداشت مؤلف ). کمر و کمرگاه . (ناظم الاطباء). کمر باشد. (فرهنگ جهانگیری ). به معنی کمر است زیرا که وسط نام دو طرف بدن است . (از آنندراج ) (از غیاث ). به معنی کمرگاه هم هست . (برهان ). به معنی وسط قد و کمر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) : کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهره ٔ پشت بشکست خرد.
به گرسیوزاندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید.
بزد بر میانش بدو نیم گشت
دل برزویلا پر از بیم گشت .
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان .
چریده دیولاخ آگنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
ستیزه ٔ بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال .
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه .
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی ونزار و قوی و پهن و دراز.
عاشقی کو در میان خویش بر بسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ .
فرمود تا مشربهای زرین و سیمین آوردند و آن را در علاقه ٔ ابریشمین کشیدند و بر میان بست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری .
دست طمع کرد میان ترا
پیش شه و میر دو تا همچودال .
بند ز من برگرفته اند از این است
کایچ نخمد همی به پیش میانم .
سرین و سینه ٔ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است .
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر.
نخیزد از میان میری که موری هم میان دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد.
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغدرخورد میان خواهم گزید.
آن لعل را برشته ٔ مریم که درکشید؟
از سوزن مسیح که شکل میان اوست .
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
غیرت از آن پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت .
آسمان کآفتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست .
میانت گوئیارمزی است غیبی
که از سر ضمیر آید نهان تر.
نتابد همی تار مویش میان
که را دیده ای چون میانش میانی ؟
ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جوز بر گردن آویز و به بازار بیرون شو. (تذکرةالاولیاء عطار). نقل است که مرتضی رضی اﷲ عنه در بصره آمد، مهار شتر بر میان بسته سه روز آنجا بود. (تذکرة الاولیاء عطار).
از تو تا با کنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام .
در میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفت اندر میانت چیست این .
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که بسر بر نهد کلاه ؟
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست .
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت .
زری که روی من از هجر او زراندوداست
به رغم من همه در سیمگون میان افکند.
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست .
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
آبی که بسته اند به دلها دهان تست
نقدی که آن به دست نیاید میان تست .
می توان گفت رگ ابر میانی که تراست
نازکی بس که از آن موی کمر می بارید.
دهان یار به یاقوت سفته می ماند
میان او به حدیث نگفته می ماند.
- جان برمیان ؛ مهیای جانبازی . (یادداشت مؤلف ) :
ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان
پیش جمالت منم هندوی جان برمیان .
عقل جان برمیان بخدمت تو
می شتابد به هر مکان که توئی .
ای عاشق جان برمیان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن .
- جان بر میان بستن یا جان در میان بربستن ؛ آماده ٔ جانبازی و فداکاری شدن : پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... از بهر ما جان را بر میان بست . (تاریخ بیهقی ). مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49).
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان رامیان در بستمی .
از همه عالم شده ام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان .
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال ترا یابم و نمی یابم .
- میان بر بستن به چیزی (یا بهر) (یا برای ) (یا از پی ) چیزی یا امری ؛ آماده ٔ انجام آن شدن . مهیا گشتن :
نیاید چنین کارش از تو پسند
میان را بخون ریختن برمبند.
- میان بر میان هم بستن ؛ کمربند برکمربند هم بستن . کمر یکدیگر را گرفتن . یکدیگر را یاری دادن :
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم .
- میان بستن . رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- میان دربستن ؛ میان بستن . کمر بستن . کنایه از آماده ٔ خدمت شدن :
آن هنرمند جوانی که چو دربست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش کمر.
تنم چون سایه ٔ موی است و دل چون دیده ٔ موران
ز هجر غالیه موئی که چون موران میان دارد.
به آسمان شکنی آه من میان دربست
مراد آه تویی در کنار آه نهم .
دل به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام .
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام .
پیر چون دید میهمان برجست
بپرستشگری میان دربست .
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
|| آنچه از جنس دوال و جز آن که گرد کمر بندند. میان بند. کمر. کمربند. مِنطَقَه . (یادداشت مؤلف ) :
سپه را دو فرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان .
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان .
|| نیام شمشیر و غلاف کارد و خنجر و جز آن . (ناظم الاطباء). غلاف خنجر و کارد و شمشیر که به نیام مشهور است . همان نیام و میان مقلوبند. (انجمن آرا). غلاف کارد و شمشیر و جز آن که سلاح در میان آن می باشد پس بدین معنی نیام قلب این بود و لهذا درمیان کردن و در نیام کردن به یک معنی مستعمل می شود.(آنندراج ). از معنی کمر، غلاف تیغ و غیره را گویند چرا که سلاح در میان آن می ماند. (غیاث ). به معنی غلاف کارد و خنجر و غیره است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). غلاف کارد و خنجر و شمشیر و مانند آن را نیز گفته اند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) :
یکی تیغ تیز از میان برکشید
سراسر دل نامور بردرید.
چو از دور گرد سپه را بدید (گیو)
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید.
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود میان .
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم .
|| (اصطلاح نظامی ) قلب . قلب جیش . قلب لشکر. (ازیادداشت مؤلف ) :
ز بر بربیامد سوی تازیان
یکی لشکری بی کران و میان .
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود.
به هر کنج بر سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود.
|| (اصطلاح عرفانی ) نزد صوفیه عبارت از وجود سالک است وقتی که دیگر حجاب نمانده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || دل . (یادداشت مؤلف ). ضمیر.درون . اندرون آدمی :
در میان آتشی وندر میانت آتشست
آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی .
خیره چه گویی تو که بادیست این
در شکم و پشت و میانم روان .
|| خلال . (ملخص اللغات حسن خطیب ) (دهار). خُلَل . (دهار). حین . اثنا. وسط. بحبوحه ؛ در خلال . در اثنای . (یادداشت مؤلف ). میانه و وسط در معنویات ، چنانکه اثنای سخن گفتن یا کار کردن :
- امثال :
میان جنگ شرح می پرسد . (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا حلوا خیر نمی کنند . (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا نرخ معین می کند ؛ با زیرکی در حالی که مطلب متنازع فیه است از خصم اقرار می طلبد. (امثال و حکم دهخدا).
میان معرکه و خرخاری ! (امثال و حکم دهخدا).
میان عرصات و خربگیری . میان این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر. (یادداشت مؤلف ).
|| حضور. پیش . نزد. || مابین . بین (در آرا، در عقاید، در نظریات ): در منظومه ٔ شمسی میان علما اختلاف است . (از یادداشت مؤلف ). || فاصله ٔ زمانی بین دو امر. (یادداشت مؤلف ) : امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی ). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان و میان موسی و میان داود چهارصد و هفت سال بود این بود قصه ٔ یوشع که یاد کرده شد. (قصص الانبیاء ص 130). || حد فاصل میان دو چیز یا دو جای فروتر وبرتر، مانند میان زمین و هوا. یا میان زمین و آسمان . (یادداشت لغت نامه ) : سپاس مر ایزد را که آفریدگار زمین و آسمان است و آفریدگار هرچه اندر این دو میان است . (هدایة المتعلمین ربیعبن احمد اخوینی ). || مرز. فاصله . سرحد. حد فاصل بین دوجا. || فاصله ٔ مکانی . بعد. دوری . بون . میانه . (یادداشت مؤلف ). بین . فاصله : و میانشان [ میان کمرنیا و مصیصه ] چهارفرسنگ است . (حدود العالم ). و نزدیک او قلعه ٔ دیگری است میانشان فرسنگی سخت استوار. (حدود العالم ).
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
سپه را دوفرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان .
تا آخر به صلح قرار دادند و... مقرر داشتند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان ). بر وی نیست که به تکلف خاک به میان مویها رساند. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 521)... و میان این موضع و حضرت بغداد. مسافت تمام نشان می دهد. (کلیله و دمنه ص 20 چ مینوی ) (کلیله و دمنه ). شوار، دو کوکب است روشن بر طرف دنب عقرب ، میان ایشان مقدار بدستی است . (جهان دانش ). || حد فاصل میان دو امر معنوی ؛ چنانکه مرگ و زندگی ، وجود و عدم ، نیکی و بدی :
میان خواجه و تو و میان خواجه و من
تفاوت است چنان چون میان زر و گمست .
|| حد وسط. اعتدال . میانه . میانه روی . نه افراط و نه تفریط. || نقطه . محل . جا. مکان . جای . || نقطه ای که درست در وسط چیزی یا جایی قرار گرفته و فاصله ٔ آن با محیط و یا اضلاع ، برابر باشد، چنانکه میان دایره و کثیرالاضلاع منتظم . (از یادداشت لغت نامه ). مرکز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). وسط و آن جایی که دوری آن نسبت به دو سر چیزی برابر باشد. (ناظم الاطباء) : این خطها که از میان دائره ٔ فلک برآید و بر میان این بخش [ یعنی وتر ] بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند یعنی تیرها. (نوروزنامه ).
- میان دل ؛ سویدا. (یادداشت مؤلف ).
|| جمع. گروه . جماعت ، میان جمع و در میان جمع، بر سر جمع. در جمع : صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی ). جوانی درآمد و گفت در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند. (گلستان ). || اشتراک . هنبازی . انبازی .
- در میان نهادن چیزی ؛ دیگری یا دیگران را در تمتع از آن با خود شریک کردن . مشترک ساختن که هر کس از آن سهمی برد. (یادداشت مؤلف ) :
چنین گفت موبد به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانش پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان
نهادی زن و خواسته در میان .
همی دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو اندر میان .
|| فرق . تفاوت .فاصله . اختلاف :
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد.
بالا چون سرونورسیده ، بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بَر .
به شاهی نشیند میان دو شیر
میان شاه و تاج از بر و تخت زیر.
همی راند تا در میان سه شهر
ز گیتی بر اینگونه جوینده بهر.
همه زرکانی و سیم سپید
ز سر تا به بن وز میان تا کران .
گیسوی مشکبوی به بر درفکنده بود
موی میانش گم شده اندر میان موی .
- امثال :
میان دو سنگ آرد می خواهد . (امثال و حکم دهخدا).
|| بین . مابین . در بین دو یا چند چیز یا کس که در امری و حالتی مشترک یا مجاور باشند :
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش بپنداری میان مردمان .
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان .
به برزو چنین گفت کای پهلوان
سرافرازتر کس میان گوان .
بداند که میان نیکی و بدی فرق تا کدام جایگاه است . (تاریخ بیهقی ). مردم دو اقلیم بزرگ چشم بدان دارند که میان ما دوستی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی ).
یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو رستم .
برمک از سلیمان پرسید که میان چندین هزار مردم ملک به چه دانست که بنده با خویشتن زهر دارد. (تاریخ برامکه ). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان . (قصص الانبیاء ص 130). خلاف است میان علماء... (از کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 504). میان اتباع او (شیر) دو شکال بودند. (کلیله و دمنه ). و قواعد صداقت میان ایشان مستحکمتر شد. (کلیله و دمنه ).
میان عالم و جاهل تفاوت این قدر است
که این کشیده عنان باشد آن گسسته مهار.
آلت و ادات در میان نبود. (سندبادنامه ص 2).
ز فردا وز دی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین در میان نیست .
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود درمیان سوختن .
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
- از میان برداشتن ؛ کشتن و نابود کردن . از بین بردن . معدوم کردن : اگر او را بی سببی واضح و الزامی فاضح ... از میان بردارند متدینی دیگر به جای او بنشیند. (مرزبان نامه ص 84).
- از میان رفتن ؛ از بین رفتن . ناپدید شدن . گم شدن . نابود شدن . معدوم شدن . تلف شدن . محو شدن . برچیده شدن . منقرض گشتن . (از یادداشت مؤلف ) :
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت .
- به میان ؛ در فاصله . در بین :
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبرو قدر درد و عناست .
به میان قدر و جبر روند اهل خرد
ره دانا به میانه ٔ دو ره خوف و رجاست .
- در میان آمدن ؛ در بین آمدن . مذکور گشتن . گفته شدن : تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان ).
- || میانجی شدن : تا خوارزم شاه در میان آمدی و به شفاعت سخن گفتی و کار راست کردی . (تاریخ بیهقی ). من به میان آیم و دل امیر خراسان بر شما به شفاعت و درخواست خوش گردانم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
- || پدید گشتن . ظاهر شدن :
چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتماد برخاست . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 146).
ز بیداد دارا بجان آمده
دل آزردگی در میان آمده .
- در میان افتادن ؛ میانجی شدن . خود را میانجی ساختن . (یادداشت مؤلف ).
- در میان بودن ؛ در بین بودن : بحکم آنکه در میان بودم گفت همچنان است که گفتی . (تاریخ بیهقی ). پس از آن ما نیز در میان نبودیم همه فضل او بود. (اسرارالتوحید ص 27).
- || واسطه و رابط بودن : بوسهل را... پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من بچه کارم . (تاریخ بیهقی ). رجوع به ترکیب بعد شود.
- در میان داشتن ؛ در میان بودن . میانجی ساختن . میانجی کردن : چون افراسیاب را دست در وی نمیرسید مردم را در میان داشتند تا صلح کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 38). روی به بلاد هند نهادند [ بهرام گور و لشکریان او ] و ملک هند معروفان را در میان داشت و صلح کردند و دختر را به زنی به بهرام داد.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82).
- در میان نهادن ؛ گفتن . اظهار داشتن . بیان کردن :
با لطف تو در میان نهاده ست
خاقانی امید بی کران را.
کرده در شب سوی معراجش روان
سر کل با او نهاده در میان .
رازی که نهان خواهی با کسی در میان منه .
(گلستان ).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان .
- امثال :
میان پیغمبرها جرجیس را پیدا کرده .
میان خود و خدا ؛ بینک و بین اﷲ. (از یادداشت مؤلف ).
میان عاشق و معشوق رمزهاست بسی
صلاح نیست بداند به غیر دوست کسی .
میان گوشت و ناخن نمی توان جدائی انداخت ؛ کودکان را از پدر و مادر و خویشان را از پیوندان به آسانی جدا نشاید ساخت . (امثال و حکم دهخدا).
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است .
میان من و تو ؛ بینی و بینک . (یادداشت مؤلف ).
میان من و خدا ؛ بینی و بین اﷲ. (یادداشت مؤلف ).
هفت قرآن در میان ؛ این مثل و عبارت تعویذگونه ای است چون «هفت کوه در میان ». (از امثال و حکم دهخدا).
|| درون و داخل و مابین . (ناظم الاطباء). درون . در. اندر. اندرون . تو. توی . (یادداشت مؤلف ) :
دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش .
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاغ .
بر خوان وی اندر میان خانه
هم نان تنک بود و هم ونانه .
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
یکایک بدو گفت پیران همه
که گرگ اندرآمد میان رمه .
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه ٔ صدر نشسته . (تاریخ بیهقی ). میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). چون به میان سرای برسیدند حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی ).
دل آتش غصه در میان داشت
آب از مژه در میان شکستم .
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان .
- امثال :
مر آن گرگ را مرگ به در یله
که بی خوردماند میان گله .
میان بلا بودن به از کنار بلاست . (جامعالتمثیل ).
میان کلامتان شکر ؛ چون در میان سخن کسی سخن آرند، ادب را ابتدا بدین جمله کنند. (امثال و حکم دهخدا).
میان دریا گرد می خواهد . (جامعالتمثیل ).
|| اثناء. بین در. در متن :
و دوش نامه رسیدم یکی ز خواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال .
|| جوف . داخل :
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه .
تو دانی که دیدن به از آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست .
وی نیز هم بر این رود و میان دل را به ما می نماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 84). باید که وی ... میان دل را بما می نماید و صواب و صلاح کارها می گیرد. (تاریخ بیهقی ).
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان .
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده زمیان جان زند صبح .
صاحبدلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبان است و زر در میان جان . (گلستان ).
- امثال :
که از میان تهی بانگ می کند خشخاش .
|| کمر، چه از آن انسان باشد و چه حیوان . (از یادداشت مؤلف ). کمر و کمرگاه . (ناظم الاطباء). کمر باشد. (فرهنگ جهانگیری ). به معنی کمر است زیرا که وسط نام دو طرف بدن است . (از آنندراج ) (از غیاث ). به معنی کمرگاه هم هست . (برهان ). به معنی وسط قد و کمر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) : کلاسنگی در میان بسته و توبره ای در پشت انداخته . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهره ٔ پشت بشکست خرد.
به گرسیوزاندر چنان بنگرید
که گفتی میانش بخواهد برید.
بزد بر میانش بدو نیم گشت
دل برزویلا پر از بیم گشت .
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان .
چریده دیولاخ آگنده پهلو
به تن فربه میان چون موی لاغر.
ستیزه ٔ بدن عاشقان به ساق و میان
بلای گیسوی دوشیزگان به بش و به یال .
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه .
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی ونزار و قوی و پهن و دراز.
عاشقی کو در میان خویش بر بسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ .
فرمود تا مشربهای زرین و سیمین آوردند و آن را در علاقه ٔ ابریشمین کشیدند و بر میان بست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
عشق من از سرین تو دزدیده فربهی
صبر من از میان تو دزدیده لاغری .
دست طمع کرد میان ترا
پیش شه و میر دو تا همچودال .
بند ز من برگرفته اند از این است
کایچ نخمد همی به پیش میانم .
سرین و سینه ٔ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است .
مویم چو سیم و روی چو زر شد ز عشق آن
کز سیم و زر ناب میان دارد و کمر.
نخیزد از میان میری که موری هم میان دارد
نیاید از کله شاهی که شاهین هم کله دارد.
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغدرخورد میان خواهم گزید.
آن لعل را برشته ٔ مریم که درکشید؟
از سوزن مسیح که شکل میان اوست .
رای او چون میان معشوق است
کوهی از موی از آن درآویزد.
غیرت از آن پرده میانش گرفت
حیرت از آن گوشه عنانش گرفت .
آسمان کآفتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست .
میانت گوئیارمزی است غیبی
که از سر ضمیر آید نهان تر.
نتابد همی تار مویش میان
که را دیده ای چون میانش میانی ؟
ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر جوز بر گردن آویز و به بازار بیرون شو. (تذکرةالاولیاء عطار). نقل است که مرتضی رضی اﷲ عنه در بصره آمد، مهار شتر بر میان بسته سه روز آنجا بود. (تذکرة الاولیاء عطار).
از تو تا با کنار ماند دلم
بی تو چون موی از میان توام .
در میانش خنجری دید آن لعین
پس بگفت اندر میانت چیست این .
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که بسر بر نهد کلاه ؟
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست .
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت .
زری که روی من از هجر او زراندوداست
به رغم من همه در سیمگون میان افکند.
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده ست .
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
آبی که بسته اند به دلها دهان تست
نقدی که آن به دست نیاید میان تست .
می توان گفت رگ ابر میانی که تراست
نازکی بس که از آن موی کمر می بارید.
دهان یار به یاقوت سفته می ماند
میان او به حدیث نگفته می ماند.
- جان برمیان ؛ مهیای جانبازی . (یادداشت مؤلف ) :
ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان
پیش جمالت منم هندوی جان برمیان .
عقل جان برمیان بخدمت تو
می شتابد به هر مکان که توئی .
ای عاشق جان برمیان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن .
- جان بر میان بستن یا جان در میان بربستن ؛ آماده ٔ جانبازی و فداکاری شدن : پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد... از بهر ما جان را بر میان بست . (تاریخ بیهقی ). مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49).
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان رامیان در بستمی .
از همه عالم شده ام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان .
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم
مگر وصال ترا یابم و نمی یابم .
- میان بر بستن به چیزی (یا بهر) (یا برای ) (یا از پی ) چیزی یا امری ؛ آماده ٔ انجام آن شدن . مهیا گشتن :
نیاید چنین کارش از تو پسند
میان را بخون ریختن برمبند.
- میان بر میان هم بستن ؛ کمربند برکمربند هم بستن . کمر یکدیگر را گرفتن . یکدیگر را یاری دادن :
چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند
جمعی که بسته اند میان بر میان هم .
- میان بستن . رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- میان دربستن ؛ میان بستن . کمر بستن . کنایه از آماده ٔ خدمت شدن :
آن هنرمند جوانی که چو دربست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش کمر.
تنم چون سایه ٔ موی است و دل چون دیده ٔ موران
ز هجر غالیه موئی که چون موران میان دارد.
به آسمان شکنی آه من میان دربست
مراد آه تویی در کنار آه نهم .
دل به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام .
نامرادی را بجان دربسته ام
خدمت غم را میان دربسته ام .
پیر چون دید میهمان برجست
بپرستشگری میان دربست .
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
خدایگانا آن دم که فتح در صف تو
میان چو نیزه گه کارزار دربندد.
|| آنچه از جنس دوال و جز آن که گرد کمر بندند. میان بند. کمر. کمربند. مِنطَقَه . (یادداشت مؤلف ) :
سپه را دو فرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان .
بتی که باغ پر از گل شود به نکهت گل
چو گلبن ار بگشاید میان باغ میان .
|| نیام شمشیر و غلاف کارد و خنجر و جز آن . (ناظم الاطباء). غلاف خنجر و کارد و شمشیر که به نیام مشهور است . همان نیام و میان مقلوبند. (انجمن آرا). غلاف کارد و شمشیر و جز آن که سلاح در میان آن می باشد پس بدین معنی نیام قلب این بود و لهذا درمیان کردن و در نیام کردن به یک معنی مستعمل می شود.(آنندراج ). از معنی کمر، غلاف تیغ و غیره را گویند چرا که سلاح در میان آن می ماند. (غیاث ). به معنی غلاف کارد و خنجر و غیره است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). غلاف کارد و خنجر و شمشیر و مانند آن را نیز گفته اند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) :
یکی تیغ تیز از میان برکشید
سراسر دل نامور بردرید.
چو از دور گرد سپه را بدید (گیو)
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید.
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود میان .
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم .
|| (اصطلاح نظامی ) قلب . قلب جیش . قلب لشکر. (ازیادداشت مؤلف ) :
ز بر بربیامد سوی تازیان
یکی لشکری بی کران و میان .
سپه را میان و کرانه نبود
همان بخت دارا جوانه نبود.
به هر کنج بر سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود.
|| (اصطلاح عرفانی ) نزد صوفیه عبارت از وجود سالک است وقتی که دیگر حجاب نمانده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || دل . (یادداشت مؤلف ). ضمیر.درون . اندرون آدمی :
در میان آتشی وندر میانت آتشست
آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی .
خیره چه گویی تو که بادیست این
در شکم و پشت و میانم روان .
|| خلال . (ملخص اللغات حسن خطیب ) (دهار). خُلَل . (دهار). حین . اثنا. وسط. بحبوحه ؛ در خلال . در اثنای . (یادداشت مؤلف ). میانه و وسط در معنویات ، چنانکه اثنای سخن گفتن یا کار کردن :
- امثال :
میان جنگ شرح می پرسد . (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا حلوا خیر نمی کنند . (امثال و حکم دهخدا).
میان دعوا نرخ معین می کند ؛ با زیرکی در حالی که مطلب متنازع فیه است از خصم اقرار می طلبد. (امثال و حکم دهخدا).
میان معرکه و خرخاری ! (امثال و حکم دهخدا).
میان عرصات و خربگیری . میان این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر. (یادداشت مؤلف ).
|| حضور. پیش . نزد. || مابین . بین (در آرا، در عقاید، در نظریات ): در منظومه ٔ شمسی میان علما اختلاف است . (از یادداشت مؤلف ). || فاصله ٔ زمانی بین دو امر. (یادداشت مؤلف ) : امیر محمود میان دو نماز از خواب برخاست و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی ). بعد از آنکه صد و چهل پیغمبر فرستاده بود در میان ایشان و میان موسی و میان داود چهارصد و هفت سال بود این بود قصه ٔ یوشع که یاد کرده شد. (قصص الانبیاء ص 130). || حد فاصل میان دو چیز یا دو جای فروتر وبرتر، مانند میان زمین و هوا. یا میان زمین و آسمان . (یادداشت لغت نامه ) : سپاس مر ایزد را که آفریدگار زمین و آسمان است و آفریدگار هرچه اندر این دو میان است . (هدایة المتعلمین ربیعبن احمد اخوینی ). || مرز. فاصله . سرحد. حد فاصل بین دوجا. || فاصله ٔ مکانی . بعد. دوری . بون . میانه . (یادداشت مؤلف ). بین . فاصله : و میانشان [ میان کمرنیا و مصیصه ] چهارفرسنگ است . (حدود العالم ). و نزدیک او قلعه ٔ دیگری است میانشان فرسنگی سخت استوار. (حدود العالم ).
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
سپه را دوفرسنگ بد در میان
گشادن نیارست یک تن میان .
تا آخر به صلح قرار دادند و... مقرر داشتند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان ). بر وی نیست که به تکلف خاک به میان مویها رساند. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 521)... و میان این موضع و حضرت بغداد. مسافت تمام نشان می دهد. (کلیله و دمنه ص 20 چ مینوی ) (کلیله و دمنه ). شوار، دو کوکب است روشن بر طرف دنب عقرب ، میان ایشان مقدار بدستی است . (جهان دانش ). || حد فاصل میان دو امر معنوی ؛ چنانکه مرگ و زندگی ، وجود و عدم ، نیکی و بدی :
میان خواجه و تو و میان خواجه و من
تفاوت است چنان چون میان زر و گمست .
|| حد وسط. اعتدال . میانه . میانه روی . نه افراط و نه تفریط. || نقطه . محل . جا. مکان . جای . || نقطه ای که درست در وسط چیزی یا جایی قرار گرفته و فاصله ٔ آن با محیط و یا اضلاع ، برابر باشد، چنانکه میان دایره و کثیرالاضلاع منتظم . (از یادداشت لغت نامه ). مرکز. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). وسط و آن جایی که دوری آن نسبت به دو سر چیزی برابر باشد. (ناظم الاطباء) : این خطها که از میان دائره ٔ فلک برآید و بر میان این بخش [ یعنی وتر ] بگذرد بر پهنای وی آن را سهام خوانده اند یعنی تیرها. (نوروزنامه ).
- میان دل ؛ سویدا. (یادداشت مؤلف ).
|| جمع. گروه . جماعت ، میان جمع و در میان جمع، بر سر جمع. در جمع : صدهزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. (تاریخ بیهقی ). جوانی درآمد و گفت در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند. (گلستان ). || اشتراک . هنبازی . انبازی .
- در میان نهادن چیزی ؛ دیگری یا دیگران را در تمتع از آن با خود شریک کردن . مشترک ساختن که هر کس از آن سهمی برد. (یادداشت مؤلف ) :
چنین گفت موبد به پیش گروه
به مزدک که ای مرد دانش پژوه
یکی دین نو ساختی پرزیان
نهادی زن و خواسته در میان .
همی دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو اندر میان .
|| فرق . تفاوت .فاصله . اختلاف :
گلی لیکن ز تو تا سرخ گل چندان میان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد.